مرینت سوان ۳۴

م:بله پدر میدانم عمارتشان کجا هست آ:خب پس من با ماشین خودم میروم شرکت بعد تو هم بیا زیاد دیر نکنیا زیاد هم حرف نزن اونجا زشت هست بعد از این همه سال می خوای بروی م:🙄چشم پدر😤😮‍💨فعلا✌🏻 آ:خدا نگه دار م:خب برو سمت عمارت آگراست ر؛چشم خانم

م:رسیدیم دم در عمارت زنگ زدیم و با ماشین وارد عمارت شدیم ناتالی:سلام بفرمائید م:سلام با خانم امیلی آگراست کار دارم ن:چند لحظه ....خانم امیلی:بله ناتالی ن:خانم یک دختر حدودا هم سن آدرین آمده با شما کار دارد ام:خب بگو بیاد تو ببینم چیکار دارد ن:چشم خانم

بفرمائید تو م:ممنونم سلام ا:سلام عزیزم بفرمائید با من کاری داشتید م:ممنونم بله راستش من مرینت سوان هستم ا:چی واقعا وای مرینت خودتی چقدر بزرگ شدی عزیزم م:ممنونم شما لطف دارید اما خاله شما اصلا تکون نخوردید هنوز همان قدر زیبا و دوست داشتنی هستید گابریل:امیلی ایشون کی باشن؟؟ م:سلام عمو گابریل مرینت هستم مرینت سوان گ:سلام مرینت خیلی بزرگ شدی و اینکه خوشحالم که می بینمت م:ممنونم من هم خوشحالم بعد از این همه سال می بینمتون ا:خب مرینت تنها اومدی؟ م:بله الان تنها آمدم اما شب با پدر و مادرم مزاحم تون می شویم ا:عزیزم این چه حرفی هست که می زنی مزاحم چی هست

م:خب خاله من اومدم اینجا تا یک چیزی را درمورد مادرم بهتون بگم خدم هم دوست نداشتم به شما بگویم یا اینجا بیایم ا:خب عزیزم چیزی شده؟ م:خاله ببینید من و برادرم محسن همه چیز را راجب به گذشته می دانیم و اینکه مادرم توی این سال ها خیلی حالش بد بود مخصوصا موقعی که ایران بودیم وقتی خبر به کما رفتن شما شنیدیم منو و پدرم و برادرم خیلی ناراحت شدیم اما مادرم آن موقع واقعا تو شرایطی نبود که اگر بهش می گفتیم نمی دونم چه اتفاقی برایش می افتاد

ما هم تصمیم گرفتیم به مادرم نگوییم تا اینکه شنیدیم شما از کما برگشته اید و ما هم آمدیم پاریس و توی این سال ها هم مادرم خبر ندارد من هم آمدم اینجا تا بگوئیم یک موقع به مادرم در مورد اینکه توی کما بودید چیزی نگید چون هم ار دست منو پدرم ناراحت می شود و هم حالش بد می شود م🗣️:داشتم صحبت می کردم که صدا هایی از بیرون شنیدم خاله امیلی ازم معذرت خواست و بیرون رفت...

خب عزیزان منتظر پارت بعد باشید لایک و کامنت یادتان باشد بدرود✌🏻