سلام عزیزان داستان من با بقیه ی داستان ها فرق داره و آخرش همه چی به خوبی و خوشی برگزار نمی شود
م🗣: با آدرین رفتیم پایین آدرین جلو بود من پشت آدرین بودم آدرین نشست روی صندلیِ کنار مادرش من هم نشستم کنار پدرم که آدرین گفت:مادر،پدر می دونستید که مرینت و کاگامی رفیق قدیمی هستند؟ گابریل: واقعا؟چه جالب فکر می کردم که کاگامی به جز تو دوست دیگه ای نداره دلسا:مرینت این کاگامی کی هست؟ م:کاگامی دوستم که در ژاپن بود و باهم شمشیر بازی می کردیم امیلی:مرینت مگه تو هم شمشیر بازی بلد هستی؟ م: بله خاله (🗣شام را خوردیم و همگی باهم رفتیم و در اتاق مهمان خانه)
امیلی:راستی چرا محسن نیومد حتماً الان برای خودش آقایی شده؟ دلسا:هیی خواهر کلاس یازدهم که بود همش می گفت می خواد بره ایران آخرم رفت کلاس دوازدهمش را اونجا خوند حدود دوسال هست که ازش خبری ندارم مرینت گفت که انگار موبایلش رو گم کرده هیچ شماره ای هم ازمون نداره امیلی: حالا مرینت چه جوری خبر دار شده؟ دلسا:دقیق نمیدونم (✌🏻خب عزیزان میریم به یک هفته قبل از شروع مدرسه ها و اینکه مرینت هم داخل مدرسه آدرین ثبت نام کرده و خب امروز برای اولین بار می خواد بره کلاس شمشیر بازی پیش استاد آدرینشون)
م:سلام استاد(اسمش رو یادم رفته لطفا در کامنت ها بگید)استاد:سلام بفرمایید م:برای ثبت نام اومدم استاد: اگر بتونی یکی از شاگرد هام ببری قبول میشی م:باش بهترین تون کی هست؟ آ: من (✌🏻عزیزان مرینت آدرین را شکست داد و قبول شد و الان میریم به روز اول مدرسه داخل مدرسه) م: سلام آدرین آ: سلام وای مرینت خیلی خوشحالم که دارم می بینمت چند لحظه صبر کن م: باش آ:کاگامی میشه چند لحظع بیای ک: آره حتماً آ: دیرین دیرین مرینت، کاگامی😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
اره