من ملکه ام

این رمان رو خودم نوشتم ممنون میشم حمایت کنید

سرم وحشت ناک درد می کرد دامنم رو مرتب کردم و وارد کلاس شدم هرکی سر کاری بود سر میزم نشستم همه میگفتن خوشگلم و تو مدرسه محبوب بودم اما دوستی نداشتم چند دقیقه ای گذشت که معلم با ی پسر وارد کلاس شد

رنگ چشماش از اینجا معلوم نبود ولی مو های طوسی داشت صورت متانسبی داشت نه زیاد جذاب بود نه زیاد زشت معلم گفت:ایشون از امروز در کلاس ما هستن احترام فراموش نشه تنها میز خالی کنار پر افاده ترین دختر کلاس جانی بود

جانی عضو اکیپ 8 نفره ی قلدارای مدرسه بود دلم به حال پسره سوخت خودشو معرفی کرد:سلام من آرشام هستم و به سمت میز خالی رفت بیچاره نمیدونه چی در انتظارشه در کمال تعجب میز رو به سمت عقب هل داد و کنار من گذاشت و نشست دود از سر جانی در میومد

بیخیال به درس گوش دادم وقت ناهار شد چهل و پنج دقیقه استراحت همه دور میزش جمع شدن بیخیال به سمت ساختمان قدیمی مدرسه رفتم هیشکی اونجا نمیرفت چون در حال فرو ریختن بود ی جا نشستم و شروع به خوردن نون برنجی که اورده بودم کردم با ظاهر شدن آرشام کنارم از جا پریدم

آرشام:ترسوندمت؟؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم از نزدیک که نگاه میکردی چشمای طوسی خیلی زیبایی داشت یکی از نون برنجی ها رو سمتش گرفتم با تشکر ازم قبولش کرد من:اسمم ملیساست سر تکون داد ادامه دارد.....