سلام من مینسو هستم داستان از اینجا شروع شد که : هنوز چند روزی نگذشته بود گا اومده بودم پیش این هفتا پسر که ساعت ۲ نصفه شب که داشتم ونزدی میدیدم یکی از اتاق اومد بیرون مینسو : تو کی هستی ؟ جیمین : عه مینسو تو بیداری آ راستی جیمینم یه کم صداشو کم کن الان میریزن سرت مینسو : کیا ؟ 😠
جیمین : یه ارتش زامبی 😅 مینسو : میای باهم فیلم ببینیم ؟ جیمین اره چرا نیام .داستا از زبان جیمین : رفتم نشستم کنارش و دیدم ونزدی گذشته پرسیدم : نمی ترسی ؟ مینسو : نه بابا چی فکر کردی یهو صدای هیولای فیلم اومد مینسو پرید تو بغلم و گفت : جیمین نزار منو بقوله 😭یه لحظه یه احساس عجیبی داشتم انگار مینسو یجورایی تپش قلب منو برده بود بالا لپام قرمز شده بود گفتم : تو گفتی نمی ترسی که ؟ مینسو : مگه من ترسیدم ؟ من : اره مینسو بیا فعلا بریم بخوابی بعد بهت میگم ترسو کیه 😎
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)