روزگارانی در پایگاه مدها(قسمت1)

خوب دوستان قبل شروع داستان بزارین اول 2 تا شخصیت رو بهتون معرفی کنم: وهیجه:وهیجه اینجا زن دکتر کلاوه مژگان:مژگان اینجا برادرزاده وهیجه هستش آها یه چیزه دیگه،تو این داستان اچ کیو و اینا وجود نداره و کلن با کاراگاه گجت فرق داره گفتم بدونید عزیزان دلم خوب دیگه بریم سراغ داستانمون

تالون:امروز چه روز خسته کننده ایه😑مخصوصا وقتی با غر غرای وهیجه خانم پا میشم،مخم سوت کشید از بس غر غرای این زن و شنیدم همش سر پوله پول.یعنی عموم نمیتونست یه زن درست حسابی گیربیاره؟موندم عاشق چیه این زن شده😐 کلاو:ای بابا وهیجه من که هرچی ملک و املاک داشتم زدم به نامت دیگه چی میخوای؟ وهیجه خانم که نشسته بود رو مبل مثل پرنسسا گفت:پس اون خونه 10000 متریت کجاس؟ از زبان راوی:یکی در اتاق دکتر کلاو رو زد کلاو: بیا تو تالون:با نگاه کردن به کسی که در رو باز کرد قلبم اومد تو دهنم😶😓

تالون:امروز چه روز خسته کننده ایه😑مخصوصا وقتی یا غر غرای وهیجه خانم پا میشم،مخم سوت کشید از بس غر غرای این زن و شنیدم همش سر پوله پول.یعنی عموم نمیتونست یه زن درست حسابی گیربیاره؟موندم عاشق چیه این زن شده😐 کلاو:ای بابا وهیجه من که هرچی ملک و املاک داشتم زدم به نامت دیگه چی میخوای؟ وهیجه خانم که نشسته بود رو مبل مثل پرنسسا گفت:پس اون خونه 10000 متریت کجاس؟ از زبان راوی:یکی در اتاق دکتر کلاو رو زد کلاو: بیا تو تالون:با نگاه کردن به کسی که در رو باز کرد قلبم اومد تو دهنم😶😓

کلاو:سلام خانم جوان،شما همون مامور جدید ما پنی هستید؟ پنی:سلام آقای کلاو بله..چشام رو یکم چرخوندم و چشمم به یه پسر با نگاه های جذاب افتاد😍یهویی یه جوری شدم.... تالون:سلام خانم زیبا من تالون هستم😎😉 پنی:خوش..خوش بختم ههه😊..تالون اومد نزدیکم و بامن دست داد😍

تالون:قلبم یه جوری شده بود و یه حس عجیبی داشتم؛وایی این دختر فوق العادس پسر مثل فرشته ها میمونه😍 کلاو:خوش اومدی پلی امم یعنی پنی شرمنده اسمت یه ذره سخته پنی:بله ممنون...آخه اسمم کجاش سخته😒 کلاو:تالون این همون مامور جدیدس که بهت گفته بودم بهش راهنمایی کن بره اتاقش

تالون:چشم عمو حتما😋..وهیجه نگاه وحشتناکی کرد که قلبم لرزید یه جوری شدم. وهیجه تو دلش:از نگاه تالون فهمیدم عاشق دختره شده باید یه کاری میکردم اون باید عاشق مژگان بشه وگرنه ملک و املاکای تالون واسه اون دخترای کله تخم مرغی میشه تالون:امم اینجا اتاقتونه اگه چیزی خواستین حتما بهم بگید خوشحال میشم براتون یه کاری انجام بدم😊 پنی:خیلی ممنون تالون:امم شب میبینمت دیگه😉 پنی:عه آآره دیگه😅حالا من میرم وسایلمو جمع کنم

تالون:باشه پس من برم دیگه کاری نداری؟ پنی:نه ممنون....وارد اتاق شدم،چه اتاق بزرگی بود! همه چیش با تمام امکانات،تعجب کردم که چرا دکتر کلاو باید همچین اتاقی به ما بده.به هرحال برم وسایلم رو مرتب کنم. تالون:با لبخند و هیجان وارد اتاقم شدم،داشتم از هیجان میترکیدم.احساس عجیبی داشتم..انگار عاشق دختره شدم اره یه همچین حسی،بهش میگن عشق درنگاه اول.شیطونه میگه برم در اتاقش رو بزنم تادوباره ببینمش ولی نه نه..همچین کاری نباید بکنم ممکنه مزاحمش بشم اینجوری به جای اینکه شیفتم بشه بدتر من رو به عنوان یه ادم مزاحم جامعه میبینه پس بیخیالش سر سفره شام میبینمش دیگه

2 ساعت بعد....از زبان راوی:یکی ازخدمتکار ها اومد در اتاق پنی رو زد. پنی:بله بفرمایید؟ خدمتکار:سلام پنی خانم اومدم بگم شام حاضره دکتر کلاو گفتن بیاین سر سفره. پنی:چشم الان میام.رفتم سرسفره نشستم... مل:ایشون کی باشن؟ دکتر کلاو:ایشون پلی، مامور جدید مد هستن خیلی هم با استعدادن. پنی:ببخشید من پنی هستم دکتر کلاو:بله عذر میخوام پنی...دختره یه چشم غره ی حسابی بهم رفت انگار ارث باباشو خوردم ای بابا. مامان تالون(نادیا):سلام پنی جان من نادیا هستم مادر تالون شما چه دختر خانم خوشگلی هستی. پنی:امم لطف دارین شرمندم کردین. تالون در گوشی به مامانش:مامان هنوز هیچی نشده میخوای عروس بیاری تو خونه؟ امیلی:حرف نزن پسر جون من صلاح تورو میخوام. پنی:همه داشتن سرسفره من و نگاه میکردن منم یه لبخند کجکی زدم سرم و انداختم پایین غذامو بخورم..انگار ادم ندیدن تو زندگیشون. یکی از مامور های مد درگوشی به دوستش:چه دختر خوشگلیه دوستش:اره،حالا ولش کن زیاد بهش نگاه نکن

وهیجه:خوب پنی یکم از خودت بگو پنی:اممم چی ببگم اخه؟ وهیجه:راستی یادم رفت بگم من وهیجه هستم.همسر دکتر کلاوم و خانم خونه. پنی:ببله خوشبختم..مونده بودم دکتر کلاو از چیه این زنه خوشش اومده از قیافش و رفتار لوسش معلومه زن شیطان سفتیه.

بعد غذا از سر سفره پاشدم و میخواستم یه راست برم تو اتاقم که یهو خوردم به یکی سرم و برگردوندم و..........