آخرین نفر ۶

سلام دوستان امید وارم دوست داشته باشین

جلوی کلارا یک مرد زخمی بود و خون زیادی ازش رفته بود. اما و دکتر ده زخم مرد رو بستند و حالا باید منتظر میماندن تا مرد بهوش بیاد حدود ۲ صبح بود که

صدای جیغ و گریه کردن بود اینقدر این صدا ها بلند بود که کلارا و چند نفر دیگر از خواب پریدند اما بعد از ۵ دقیقه دیگر صدایی نیامد و همه باز خوابیدند بعد از ۲۵ دقیقه..

مرد بهوش آمد. اما بخاطر اینکه فکر میکرد آنها بودند که او را زخمی کردند و تصمیم گرفت که فرار کند که ناگهان

هایده و چند نفر از اهالی ده بیدار شدند آن مرد که فکر میکرد اگر تکان بخورد کشته میشود به همین دلیل

از جایش تکان نخورد و نشست هایدا اما و دکتر ده را بیدار کرد تا زخم مرد را ببینند . مرد :شما کی هستید؟ هایده:این رو ما باید از تو بپرسیم . مرد :من جیک هستم.هایده :منم هایده هستم.مرد:خوشبختم،من ی خواهر دارم کا حدودا هم سن شماست ندیدینش؟هایده:نه ولی چند دقیقه ی پیش صداهایی می آمد. کلارا از خواب بیدار شد . جیک :پس من چیکار کنم من باید مراقبش باشم. کلارا:

کلارا و اما و هایده و چند نفر از اهالی ده داشتن به دنبال خواهر جیک میرفتن که کلارا پرسید:اسم خواهرت چیه؟جیک:جولیا . و بعد به راه افتادن ناگهان

آنها به دنبال صدا رفتند تا به جایی رسیدند که صدا از آنجا بلند میشد

امیدوارم دوست داشته باشین منتظر داستاک بعدی باشین

خداحافظ