
رمانی کاملا متفاوت در دنیای جادویی ( بچه ها من نویسنده نیستم فقط حکم ادمین را دارم )
فردا موقع صبحانه ساماندا برنامه درسی را بین بچه ها پخش می کرد امروز کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه و معجون سازی وتخته جادویی داشتند کارلز به شهریار می گوید رابطه ات با عموت خوبه شهریار آره چرا نباشه اون تنها فامیلمه خیلیم دوسش کارلز گفت آخه شما هخامنش ها همتون تو آتشید الان تو اومدی آب چیز عجیبه و عموت جمشید با این قضیه کنار نیومده شهریار که به پ پ ت ت افتاد گفت به نظر نمیاد نه کارلز گفت نمیدونم ناگهان دختر ساماندا آرتمیس میاد و میگه دیوونه چیزی هستین هخامنش ها گوشت همو بخورن استخون همو نمیندازن دور کارلز گفت فال گوش وایسادی شهریارم برای از دوستش پشتیبانی بکنه وایساد وگ گفت فکرنکن چونکه دختر معلم مسئول گروه هسی میتونی هرکاری کنی الانم حتما میخوای بری پیش مامان جونتو بگی این داره منو اذیت میکنه هر قلطی دلت میخواد برو بکن دختره لث ننر ناگهان آریا از را میرسد و میگوید داشتی چه غلطی میکردی زورت به دختر کوچک رسیده تا قبل از اینکه شهریار بخواد حرفی بزنه آرتمیس رو به آریا میگوید به تو ربطی نداره آریا حالا برو سر میز گروهت این اتفاقات تو عدم خصور ساردینا افتاد بعد این حرف شهریار کارلز با تعجب آرتمیس رو نگاه میگویند آرتمیس با بقض میره سمت سرسرا وقتی شهریار با کارلز به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه کارلز با نگرانی روبه شهریار میگه شهریار امروز کلاس مشترک باآتشه شهریار میگوید نگران نباش و روانه کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شدند کلاس در بالاترین نقطه سنادج بوده وبه راحتی با کمک نقشه جادویی راحت پیدا کردند وقتی وارد شدند نزدیکترین میز را به معلم انتخاب کردند استاد جمشید وارد کلاس میشود و دانش آموزان میگویند درود استاد جمشیدم میگوید درور و سر میزش مینشیند حضور غیاب میکند و درس میدهد اول راجبع جادوی سیاه حرف میزند بعد این حرف ها راجب وردپتریفیکوس طوطالوس میخواهم بگم این ورد فلج موقت است اما ما کار با این ورد نداریم ما هاگوارتز یا مدارس دیگر نیستم ما بهترین مدرسه جهانیم پس با ورد استوپفایی کار داریم این طلسم انسان را کامل بیهوش می کند دوتا دوتا هم گروه تون میکنم شهریار تو با آریا شهریار آریا را بیهوش میکند و از کلاس خارج میشود و منتظر کارلز می ماند تا به کلاس بعدی بروند
کلاس بعدی معجون سازی بود اما قبل همه اینا یه یک ساعتی بین کلاس هایشان فاصله بود و آنهاهم تصمیم میگیرند بروند کتابخانه تا تکلیفی که استاد جمشید گفته بود انجام دهند در حین تکلیف کارلز به شهریار میگوید هی زشت نیست که نریم از آرتمیس معذرت خواهی کنیم شهریار با آرامش گفت وقتی فکر میکنم که ۱۰ سال قراره جادو بیاز و کنارش باشم میگم کارلز گفت فقط ۵ ساله اش اینجایی و ۵ سال دیگه جایی دیگه شهریار برای اینکه بحثو عوض کند گفت تو کجا میری مدرسه فعلا نمیدونم آخه تو ایرانم مدرسه آریامهره که اونم جادو سیاه یاد میده شایدم برم روم یا مصر نمیدونم حالا تا ۵ ساله دیگه به چشم بهم زدن ۵ سال میشه کارلز کلاس معجون سازی شروع میشه ۱ دقیقه دیر میرسند در عوضش تکلیف دفاع در برابر جادوی سیاه را انجام دادند وقتی از در وارد میشوند خانم ساماندا کجا بودید شهریار با شجاعت عمقی گفت اما یک دقیقه دیر رسیدیم فقط ۱ دقیقه خیلی جزئی به نظر شما این خیلی جزئی پس ۴ امتیاز از آب کم شود هم جزئی شهریار خواست جوابش را دهد اما با نشانه کارلز ساکت شد کارلز پسری مهربون بود معمولا شخصیت گروه آب قلب پاک زیرکی و استعداد بود شهریار فکر میکرد بخاطر زیرکی استعدادش اینجاس شهریار در معجون سازی استعداد بالایی داشت و معجون راستی که سیاه رنگ بود شهریار به راحتی درست کرد از کلاس خانم ساماندا آنها هیچ تکلیفی نداشتند و دو ساعت هم وقت استراحت بود که آنها اول برای ناهار به سرسرا رفتند وقتی ناهارشان را خوردند رفتند در فضای باز حس کنند در این حین آریا از راه می رسد که انگار از بیهوش کردنش توسط شهریار خشمگین بود آریا با لحن تندی میگوید دیگه نبینم دور بر آرتمیس بپرید شهریار مثل همیشه با لحن غرور آمیزی گفت اگه ام بپرم به تو ربطی نداره آریا وقتی خواست با مشت به شهریار حمله ور بشود شهریار با یک پرش و ورد عجیب غریب آریا رو داشت دیوانه میکرد آریا دادهای به هوا میداد که خیلی عجیب بود
ناگهان استاد جمشید می گوید هی شهریار چه کارش کردی ها شهریار با لحن موفقیت آمیزی می گوید تا ۵ دقیقه دیگر خوب می شود اما جمشید میگوید یا همین الان خوبش میکنی یاااا شهریار با یه نیش خنده گفت یاچی گفت خودت میدونی شهریار چشم هایش را بست جوری چوبدستی اش را سمت آریا گرفت انگار از سر اجبار کار انجام میدهد و وردی زیر لب زمزمه کرد و ناگهان صداهای داد بیداد آریا قطع شد و نفس نفس زنان گفت عوضی عوضی استاد جمشید رو به شهریار میگوید بعد از کلاست بیا سمت دفتر استاد سینا شهریار گفت چشم و با اشاره ای به کارلز روانه کلاس تخته جادویی شدند در همین حین که داشتند به کلاس میروند کارلز از ترس نفس نفس زنان و میگفت بدبخت شدیم حالا تا قبل از اینکه جمله اش رو کامل کند شهریار بهش گفت نگران نباش چیزی نباش تهش از نظر من روشنایی و به سمت کلاس تخته جادویی روانه شدند استاد آن درس استاد خشایار بود که در تخته جادویی مهارت بالایی داشت بعد از آموزش بچه هارو دوبه دو تا بازی کنند تخته نرد با تخته جادویی فرق یکیش آن که تخته نرد مهره ها ساکت اما اینجا باید به مهره ها فرمان میدادی شهریار که در این کارم استعداد بالایی داشت و حتی مهره هایش به شدت بهش اعتماد داشتند شهریار با آرتمیس می افتاد ودر آنی از ثانیه آن را مارس میکند وقتی کلاس تمام میشود کارلز و شهریار به سمت دفتر پروفسور سینا روانه می شوند کارلز در دل خود استرس عجیبی را حمل میکرد ولی شهریار خونگرمی را در نگاهش آدم میتوانست حس کند و همین به کارلز قوت قلب میدهد وقتی در دفتر میزنند با جایی عجیبی روبه رو میشود تمام معلمان آنجا بودند نکند می خواستند در مورد اخراجشان صحبت کنند
پرفسور سینا با اشاره ای چشم به آنها علامت داد که بنشینند آنها نشستند پروفسور سینا از آن ها می پرسد ورد خودتون ساختین شهریار با شجاعت تمام گفت خیر میگوید پس از این ورد چگونه مطلع شدید درون کتابی خوندم جمشید گفت چه کتابی شهریار گفت شوالیه سیاه همه مبهوت حیرت مانده بودند پروفسور سینا میگوید یکماه مانده به عید و میروی به عمارت هخامنش این کتاب کفتی میاری تا قبل از اینکه ادامش بده جمشید گفت آن کتاب از کتابخانه هخامنش است و حق خارج کردنش را کسی نداره هیچ قانونی اجازه اینو نمیده که کتابی از کتابخانه کسی خارج بده حتی آن کتاب وردهای اسکندر باشه سینا که عصبانی بود رو به شهریار کارلز گفت ۵ امتیاز از آب کم میشود و آن دو جمع را ترک میکنند در حین خارج شدند استاد جمشید رو به آن دو گفت هی بیا به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه آن دو رفتند به سمت کلاس آن به کارلز گفت تو برو به سمت خوابگاه کارلز رفت شهریار گفت عمو کاری داشتین جمشید گفت میدونی که شوالیه سیاه کیه شهریار مودبانه گفت خیر نمیدونم شهریار فقط جلوی جمشید مودب بود جمشید گفت پس این کتاب بگیر بخون
شهریار رفت به سمت خوابگاه آب و آناهیتا را دید خودش و در را کنا می زند و به سمت خوابگاه پسران حرکت میکند می رسد کارلز را میبیند که در دلش جز آشوب چیز دیگری نیس میگوید چه شده شهریارم میگوید هچی و به تختش میرود و میگیرد می خوابد اما ناگهان صدای بمب فضا را می گیرد همه بیدار میشوند رستم داشت آنها را به سمت زیر زمین می برد که ناگهان متوجه میشود از پچ پچ دختران که آرتمیس درون سرسرا هس آنجا منشا زلزله بود شهریار بدون آنکه به کارلز بگوید رفت به سمت سرسرا کارلز داشت به سمت شهریار میدوید که ناگهان دیواری راه کارلز را سد میکند شهریار دوان دوان داشت به سمت سرسرا میرفت وقتی آنجا رسید دید که آرتمیس آنجا دراز کش بود که سنگ ها روی آن بود و یک مرد با لباس کلاه دار که کلاه ایش روش بود بالاسر آرتمیس بود شهریار ناگهان فریاد میزند استوکانیو ولی اون فرد با برمیگردد و سپهر دفاعی میگیرد و فرار میکند شهریار این سپهر دفاعی به یاد اورد تنها دفاع ورد استوکانیو بود که فقط در کتاب بود به هر حال الان برای شهریار این مهم نبود جان آرتمیس مهم بود شهریار میرود بالاسر آرتمیس و با ورد وینگاردیوم لویسا سنگ ها را بلند میکند و آرتمیس را به بغل میگیرد تا ببرد به مریض خانه آقای آبان دکتر آبان مردی کم مو و عینکی بود وقتی به آنجا میرسند همه جا ساکت بود او مراقب آرتمیس بود تا زمانی که دکترآبان از راه برسد
دکتر آبان از راه می رسد با چندتن از اساتید آن ها متوجه حضور شهریار نشدند آبان گفت هی راسته که بقیشو ادامه نداد چونکه متوجه حضور شهریار شد دکتر آبان گفت تو چرا اینجایی شهریار گفت آرتمیس زیر سنگ ها پیدا کردم استاد جمشید میشه خصوصی صحبت کنیم جمشید گفت باشه و جمشید شهریار رفتند در جایی که بتوانند تنهایی صحبت کنند شهریار قضیه را برای جمشید تعریف کرد جمشیدم گفت از حرفات مطمئنی شهریار گفت خودم اونجا حضور داشتم و حتی اون ورد توی کتاب شوالیه سیاه رو میدونست جمشید گفت هی باید بهم قول بدی که هیچوقت تو سنادج پرسه نزنی شهریار با لحن سوالی گفت برای چه جمشید که بزور جواب داد گفت آن اسکندره شوالیه سیاهپوشم اسکندره من قبل از این شک داشتم که زلزله همه این کارها شاید کار او باشه ولی الان مطمئنم حالا که میگی سپهر ورد به خوبی بلد بود اون حتما اسکندره شهریار گفت پس بالای سر آرتمیس چیکار میکرد شهریار بعضی چیز ها هستند که اصلا به تو ربطی نداره اینو بهت میگم دیگه حس کنجکاویتو کم کن اون پدرشه شهریار که به شدت شوکه شده بود گفت چی این امکان نداره جمشید گفت حالا جای کتابت ناامنه باید در تعطیلات عید به خانه بروی و کتابو بیاری تا جاش امن باشه و بتونم روش تحقیق کنم شهریار گفت جاش تو کتابخونه هخامنش امنه جمشید گفت نه نیست سنادج امنیتش به این بالایی اما دیدی پس سریعا به من تحویل میدی شهریار چاره ای جز اطاعت نداشت گفت چشم و به داخل مریضخانه رفتند و ناگهان ساماندا از راه میرسد با چشمان گریان گفت چه شده حال دخترم چطوره دکتر آبان گفت حالش وخیمه ۵ درصد از وجودش شکسته شده تا فردا شاید بتونه زنده بمونه و کسی هم بهش درصد بده امکان مرگش وجود داره ساواندا گریان گفت من حاضرم ۵ درصد از وجودمو برای زندگی دختر عزیزم فدا کنم آبان گفت این امکان وجود ندارد هم ریسکش بالاست هم از کسی که فرزند زوج ماگل باشد امکان پذیر نیست الانم باید دورش خلوت باشد تا شاید معجزه شد همه از مریضخانه رفتند بیرون دیگر میشد به خوابگاه ها برگشت
وقتی به خوابگاه ها برگشتند شهریار فهمید که کتابش نیست ولی این فعلا برایش مهم نبود و قضیه حضور اسکندر سنادج و حال وخیم آرتمیس گفت و اینم اضافه کرد که میخواهد شبانه برود و یک درصدی به آرتمیس بدهد اما کارلز گفت ابله شدی این کارت امکان دارد موجب مرگت شود من هم ۲ درصد نیم میدهم شهریار گفت نمیشود باید از خونواده جادوگر باشد بالاخره به نتیجه رسیدند و رفتند به سوی مریض خانه کسی در آن جا نبود شهریار و کارلز یواش یواش نزدیک شدند به آرتمیس و شهریار وردی را گفت و بخشی از وجودش به سمت چوبدستی اش رفت و چوبدستی ام به سمت آرتمیس بود کم کم ۵ درصد شود و شهریار به کارلز گفت تا صبح به هوش میاید وقتی حرکت کردند شهریار از هوش رفت کارلز با داد بیدادی که راه انداخته بود همه را بیدار کرد دکتر آبان اومد بالاسر شهریار دکتر آبان گفت میبینی جایی نداریم وقتی استاد جمشید میرسد و وضعیت را میبیند میگوید در دفتر من جا هست و شهریار را به آنجا منتقل کردند از کارلزم خواستن که ماجرا را تمام کمال تعریف کند و کارلزم همین کارو کرد وقتی فهمیدند در شوک رفتند اما دکتر آبان گفت یا ریش مرلین امکان نداره استاد جمشید میپرسد چه شده دکتر آبان با ترس لرز میگوید تا الان هرکه دیگه بود میمرد اما این هنوز زنده در جهان فقط یکی میتوانست این کارو کند آنم شاه شاهان مرد مردان ساحره اعظم کوروش کبیر بوده اونم تنها کسی در تاریخ بوده که میتوانست ۱۰درصدش را اهدا کند اما شهریار میتواند ۳۰ درصدش را اهدا کند جمشید اورا متعجب نگاه میکرد دکتر آبان باترس لرز میگوید پس شایعه ها هم حقیقت داره استاد جمشید برای اینکه بحث را عوض گفت کی به هوش میاد آبان ادامه داد هروقت که آرتمیس به هوش بیاد جمشید به آبان گفت برو به استاد ساماندا که در معبد ذرتوش دارد عبادت میکند برو خبر بده
وقتی دکتر آبان میرود و این خبر را بدهد ساماندا را میبیند و در کنارش استاد آذر را میبیند استاد آذر زنی چادری بود که معلم جادوی اسلام بود که داشت در کنار ساماندا به او دلگرمی میداد او دوست صمیمی ساماندا بود وقتی دکتر از راه میرسد ساماندا با چشمان گریان از او میپرسد چه شده دکتر آبان گفت شهریار هخامنش به آرتمیس ۵ درصد داد و تا فردا آرتمیس به هوش میاید ساماندا گفت الان حال شهریار هخامنش چه طوره آبان گفت شهریار به کوروش رفته بلکه قویتر زیرا کوروش ۱۰ درصدش را میتوانست اهدا کند اما شهریار میتواند ۳۰درصدش را اهدا کند ساماندا با نگرانی گفت دخترم کی به هوش میاید آبان گفت فردا جمشید بالاسر شهریار حضور داشت و به کارلز گفت تو میخوای برو بخواب کارلز گفت نه من بدون شهریار جایی نمیرم جمشید گفت پس من میرم میخوابم و جمشید رفت خوابید الان ساعت ۵ صبح بود و کارلز همچنان بیدار بالاسر شهریار بود ناگهان در باز میشود و آدمی با همون خصوصیاتی که شهریار از مردی که بالاسر آرتمیس بود تعریف میکرد ترس و دلهره ای در دل کارلز بود یعنی آن اسکندر بود کارلز با ترس لرز چوبدستی اش را در میاورد رو به اسکندر ولی ناگهان آن مرد فرار میکند و پشت آن ساماندا آمد تو و درب را میبینند و نفس نفس زنان گفت میدانستم میاید اینجا کارلز گفت از کجا میدانستی ساماندا با یه نیش خنده ای جواب داد از اونجایی که شایعه ها حقیقت دارند کارلز بار ترس لرز میگوید چه شایعه ساماندا میگوید بعداز حمله اسکندر به ایران هردوت برترین پیشگو جهان پیشگویی میکندکه از نسل کوروش شاه شاهان مرد مردان ساحره اعظم تاسیس کننده سنادج تبریز خواهد آمد که اسکندر را درهم میکوبد آن از کوروش بزرگ هم قویتر است که میتواند به راحتی ۳۰ درصدش را اهدا کند ولی مردم کم کم به او شایعه میگویندکه اینم کار اسکندر
ساماندا ادامه میدهد پس منطقیه که بخواهد آن را بکشه کارلز سرش را به نشانه تایید تکان میدهد آنها پس از کلی جدال سر اینکه کی بالاسر شهریار بماند صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند هردوشون تا وقتی که شهریار به هوش بیاید زیرا هر لحظه ممکن بود که اسکندر بالاسر آنها بیاید ساعت تقریبا ۸ صبح بود کارلز در حالت نشسته رو مبل خوابیده بود و ساماندا رو صندلی لم داده خوابش برده بود شهریار وقتی چشم هایش را باز میکند با این صحنه رو به رو میشود یادش میاید که هروقت او به هوش بیاید آرتمیس هم به هوش میاید شهریار میخواست آن دو را بیدار کند اما متوجه خواب آنها و شب بیداری آنها شده بود و تصمیم میگیرد که خودش تنهایی به آنجا برود تا آرتمیس حس تنهایی نکند برای همین او راهی مریضخانه سنادج شد هیچکس هنوز بیدار نشده بود آخه همه تا صبح بیدار بودند بخاطر زلزله در سنادج سکوت عجیب غریبی حکم فرما بود شهریار وقتی به آنجا میرسد میبیند که همه خواب هستن ولی جز یکی آن کسی نبود جز آرتمیس و با ورود شهریار بلند میشود و میگوید متشکرم شهریار با غرور و لحن پیروزی می گوید قابلی نداشت بالاخره مساوی شدیم آرتمیس با لحن تعجب و سوالی میپرسد مگه من کاری برای تو کردم بله من تورو تحقیر کردم اما تو باز منو بین آریا و منو انتخاب کردی و این لطفتو باید جبران میکردم آرتمیس به فکر فرو میرود و اون اصلا برای پشتیبانی از شهریار آریار را زایه نکرده او در اثر برای اینکه پدر مادر آریا یک جاسوس بودند اینکارو کرد آرتمیس متوجه شده بود که شهریار از این باخبر است و دارد کارش را توجیح میکند شهریار میگوید بیا باهم دوست شیم نظرت؟ آرتمیس با خنده میگوید دوستای خوبی میشیم نظرت؟ چرا که نشیم اگه صادق باشیم نظرت؟ خب بیا دوست شیم آنها به هم دست میدهند و صحبت میکنند اما هنوز کارلز و ساماندا هنوز خواب بودند
وقتی کارلز بیدار میشود با جای خالی شهریار مواجه میشود و بالاسر ساماندا می رود و بیدارش میکند ساماندا را بیدار می کند وقتی ام ساماندا مثل کارلز با جای خالی شهریار مواجه می شود و هردو با شوک به سمت مریض خانه آبان میرود راهروها و حیاط باغ سنادج نسبتا خلوت بود ساعت ۱۱ بود امروز کلاس ها برگزار نمیشد تا تعمیرات کامل شود و برای تعداد زیاد مریض کارلز و سامانتا وقتی به آنجا میرسند تصویر شهریار و آرتمیس را میبیند و خیالشان راحت میشود دوروز بعد آرتمیس مرخص میشود در و داران بستری بودنش شهریار و کارلز مشق های قبلی آرتمیسرو انجام دادند موقع مرخص شدند آرتمیس تعمیرات سنادج و حال بچه ها بهتر شد و دوباره درس جادو در پیش گرفتند یک روزی که نزدیک های عید بود تقریبا ۱۸ اسفند بود درون محوطه سنادج شهریار کارلز و آرتمیس داشتند قدم میزدند و درباره اینکه عید درون سنادج بمونند یا بروند به خانه هایشان بحث میکردند کارلز خوانواده اش یکسر به آلمان میرفتند و آرتمیسم مثل همیشه عید در سنادج کنار مادرش بود شهریار میگوید خب پس چرا نمیاد به عمارت هخامنش آرتمیس بالحن سوالی گفت فکر کردی مادرم این اجازه رو میده درزم اجازه ای کارلز رو گرفتید اجازه منو نمیتونید بگرید آرتمیس خواست ادامه دهد که شهریار وسط حرفش پرید گفت آره متوجه ام پس همه در سنادج تبریز میمونیم چه خوشگذرونی کنیم ما سه تا وقتی که میان اسم های کسای که میموند رو بگیرند آریا میاید پیش شهریار و میگوید هی میمونی آخ ببخشید که ازت سوال کردم تو یه بی کس کار عوضی که کسی رو نداری بری پیشش حالیت شد کارلز و آرتمیس بلند میشود تا قبل از اینکه به حرف بیاند شهریار که حتی به خودش زحمت بلند شدن نداده بود گفت هی میخوای دوباره فریادت به آسمان بره آریا که یاد اون روز شرم آور می افتاد واقعا شرمگین میشد اما ادامه داد گفت خب اگه میدونستم طلسم دفاعی انجام میدادم و آن چنان حالیت میکرد که یک عمر پشیمون شی با طلسمی که روت اجرا میکردم شهریار پا میشود خب پس اگه ادعا داری بیا تو مسابقات دوئل شرکت کن آریا میگوید با کمال میل پس هرچی بلدی اونجا به نفعته که رو کنی متوجه شدی و بعد میرود آرتمیس با لحنی میگوید پسره از خود راضی کارلز میگوید مسابقات چی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سنادج تبریز هم نمیتونیم بریم ای خداااااا
eitaa.com/SSanadj
لینک کانال ایتا
فرصت؟