
او را اینگونه لقب دادند اما چه شد که دیگر نتوانست از عزیزانش دفاع کند؟!

فرشته نجات؛ فرمانده بی شکست؛ او به دوران درخشانش معروف بود. دورانی که با وجود از دست دادن عزیزانش، بازهم سعی میکرد همه را سالم برگرداند. اما جنگ تنها یک کلمه نیست. جنگ، جنگ است. تا آن را نبینی و نچشی، درکش نمیکنی. خیلی ها را از دست داد. درست مثل پرنده ای که پرهایش یکی یکی نابود میشود. اما بازهم مردم ستایشش میکردند. نامش را فریاد میزدند و به او چشم امید دوخته بودند. با تمام اینها اندک امیدی دلش را گرم میکرد اما یک باره چه شد؟!

فرمانده دوران پر افتخارت کجاست؟! او سعی کرد از کسی دفاع کند که انگار گذشته خودش بود. زمانی که بی دفاع و تنها در شهر زیرزمینی تنها زنده می ماند و نه زندگی میکرد، دستی به سمتش دراز شد. حالا او میخواست همان دست برای فرد دیگری باشد. اما همه چیز آنگونه که میخواست پیش نرفت. همیشه معتقد بود داشتن مخالف یعنی قدرت اما نمیدانست این مخالفت ها، به ضررش منتهی میشود. افراد زیادی را از دست داد و خودش شاهد پرپر شدن تمامشان بود. فرمانده؛ چگونه ایستادی و دیدی و چیزی نگفتی؟!

از دسته انسان هایی نبود که نشان دهد اطرافیانش چقدر برایش ارزش دارند اما بازهم نور اعتمادش به آنها، در تاریک ترین ویرانه های قلبش سوسو میزد. اوایل زندگی اش تنها به دنبال خشمش بود، دنبال اتفاقاتی که برای مادرش افتاد و زندگی ای که میتوانست حقش باشد. اما به مرور همه چیز تغییر کرد. فهمید، زندگی تنها به معنی بقا نیست. فهمید میتواند بیشتر از چیزی باشد که تصور میکرد. او با کسانی ملاقات کرد که فهمید، همه چیز چقدر میتواند برایش معنادار تر باشد اما به مرور همان اتفاقات معنایش را از دست دادند

با خودش تکرار میکند :«هی کاپیتان، مرا میبینی؟! ببین چگونه شکسته شده ام. ببین که مجبورم به خاطر ادامه دادن نبودنت را تحمل کنم. فرمانده اروین، تو مرا به این مبارزه دعوت کردی. مرا اینجا اوردی تا بجنگم و درکنارت باشم. اما من؟! من حتی نتوانستم نجاتت دهم». همیشه زندگی او اینقدر دردناک بود؟! صحنه های سرخ و دود و چشم هایی که دیگر باز نمیشدند، قلبش را تسخیر کرده. او تنها بود اما نه اینقدر. او شکسته بود ولی نه به این اندازه. هی فرمانده؛ هنوزم به خاطر نقاب سرد و بی خیالی ای که میزدی پشیمانی؟!

او حتی کسی را پیدا کرد بود برای ادامه دادن. کمی شلوغ بود و پر از دردسر اما برایش متفاوت. او جریان زندگی را در چشمان کنجکاوش می دید. او دیوانگی هایش را بیشتر از هر عاقل به ظاهری دوست می داشت. اما بازهم میخواست تغییر نکند. کمکش میکرد، هوایش را داشت و نمیدانست این دوست داشتن پنهانی به کجا ختم خواهد شد. دوست داشت به او بگوید، بگوید که چقدر از وقتی که باهم در یک تیم قرار گرفتند انگیزه اش بیشتر شد، اما نشد. خیلی دیر بود برای دوست داشتن و دوست داشته شدن، شاید در زندگی بعد مگر نه؟!

گمان نمی برد که او آخرین نفر خواهد بود، در رویایی که او داشت یا همه یا هیچکس. رویایش واقعیت نشد. در گوشه ای نشسته، خسته، تنها و زخم زده به دنیایی نگاه میکرد که نجاتش داده. اما به چه قیمتی؟! به قیمت از دست دادن کسانی که زندگی اش را بهش برگرداندند؟! به قیمت از دست دادن برادر بزرگتر یا پدری که ازش محافظت کردند؟! به قیمت علاقه ای که هیچ وقت آشکار نشد؟! اشک از گوشه چشمانش پایین غلتید. دستش را روی قلبش گذاشت و فریاد زد :«قلبت را فدا کن!». این اخرین چیزی بود که هنوز بهش باور داشت. به خاطر آنهایی که برایش فدا شدند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی خوب بودد☹️💕
نازنین منیییییی
عاااااالیییی
فدات شم
من فدات شم
چرا گریم گرفت؟:)
نههه
💔
عالی بود آفرین🤍
مرسی زیبارو :>
❤
یه شاهکار و اثر هنری جدید اونم باز هم توسط یاسی چان😏🤭💗
لطف داری بهم 🦋🧸
عالیی بود 🧚🏻♀️
آکاریییی ✨️🛐
یاسییی🛐💓
عالیییییی بوددد
فدات شممم
وای منظورتچیه گریهم گرفتتت؟؟؟
قوربون اشکات :>
وای یاسی خوشگله دوباره پست گزاشتههههخ
بعد از سال ها عاره 3>
عالیییی💚🤎💚🤎
مرسی عزیزممم :>