
امیدوارم لذت ببرید.
بعد از ساعت های طولانی، اسباب کشی تمام شده بود. اتاق کوچکتر خانه، به زیبایی برای زندگی یک دختر بچه آماده بود. کاغذ دیواری هایی صورتی رنگ با ستاره های کوچک سفید، چراغ خوابی به شکل پروانه، عروسک های نرم و پشمالویی که از سقف آویزان بودند. تختی کوچک و گرم و نرم با ملحفه های پنبه ای و کمدی پر از کتاب داستان و سی دی های کارتون،بازی های فکری و بازی های ویدئویی. دستگاه پخش کوچیکی پر از آهنگ های کودکانه و لالایی های شب و کامپیوتر و بزرگ و قدیمی که در گوشه ی اتاق جای داشت. زن جوان با دختر چهار ساله اش که در آغوش او بخواب رفته بود از چهارچوب در که با زنجیر های رنگارنگ تزئین شده بود عبور کرد. خستگی ها و بدو بدو های آن روز، 'رجینا' را خسته کرده بود. خیلی ذوق داشت که اتاق جدیدش را ببیند، اما خیلی زود تسلیم خواب شده بود. موهای تیره و وزوزی اش بهم ریخته و روی سینه ی مادرش که به آن چنگ زده بود پخش شده بودند. مادرش با احتیاط او را روی تخت خواباند و پتویش را محکم به دورش پیچید و اتاق را ترک کرد. رجینا در خواب لبخندی زد،رویاهای جدیدی میدید، رویای اتاق جدیدش، رویای عروسک هایش، و رویای صبح روز بعد، روزی که برای اولین بار به مهدکودک میرفت.
در رویای او، مهد کودک یک مکان خیلی بزرگ بود، پر از اسباب بازی و عروسک و بچه هایی که میخواستند با او دوست بشوند. خیلی خوشحال بود و حسابی ذوق داشت، تا جایی که دیگر نمیدانست خواب میبیند یا رویاهایش به واقعیت پیوسته اند. وقتی مامان برای بار اول صدایش کرد، با هیجان و به سرعت از تخت پایین پرید. میدونست مامان لباس ها و کیفش را آماده کرده. وقتی به اتاقش نگاهی انداخت خندید و مامان را بغل کرد. حسابی خوشحال بود که همچین اتاق زیبایی برای اوست.
هوا هنوز تاریک بود و نور خیلی ضعیفی از پنجره به داخل میتابید. رجینا که سارافون و پیرهن و دامن سیاه و سفیدی پوشیده بود روی زمین، جلوی تلویزیون نشسته بود و مامان پشت سر او، موهایش را شانه میزد. همانطور که چشم های درشت و فندقی رنگش را به صحفه تلویزیون دوخته بود و غرق در تماشای کارتون شده بود، صبحانه اش را میخورد. یه ساندویچ کوچیک کره و مربای آلبالو . مامان موهایش را با کش موهای جدیدش دم خرگوشی بست و کیف کوچک و صورتی رنگش را دور بازوهایش انداخت. رجینا که لقمه اش را تمام کرده بود با خوشحالی ایستاد و گفت :" مامان مامان، میشه اون ستاره ای بزنی به دستم؟" از بس تند حرف میزد زبانش در هم میپیچید اما مامان خوب میفهمید چه میخواهد. قبل از رفتن لاک بچگانه اش که ستاره های کوچک و رنگی در آن شناور بودند را آورد و به ناخن های کوچکش زد.
او حالا خوشحال ترین دختر بچه ی دنیا بود. با دهانی که دندان های کج و معوج و یکی در میون داشت خندید و به سمت در دوید. به مامان نگاه کرد که لباس فرمش را پوشیده بود و لحظه ای ترسید. قرار بود مدت زیادی از خانه و اتاقش دور باشد، و آنجا هیچکس نبود که او را بشناسد. "مامان بیای دنبال من زود میای؟" مامان خنده ای کرد و گفت : "معلومه عزیزم، زود زود میام. قراره کلی دوست پیدا کنی بازی کنی! حالا بیا بریم.." و دست رجینا را گرفت و بیرون برد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود 💝
مرسی! انتظار این استقبال رو نداشتم!
زیبا بوددد.
عالیییی🩷🩷🤍🤍
عالی 💗