
یه رمان کاملا متفاوت در دنیای جادویی ( دوستان من نویسنده نیستم و فقط حکم ادمین را دارم )
بابا میشه منم باهات بیام نه پسرم تو آینده درخشانی داری جن خانگی ارباب جواااان جناب شهریار وقتی شهریار از خواب برخیزید در کنارش جن خانگی اش را میبیند و جن تا میاید حرف بزند شهریار با لحن تندی می گوید هی گورد چیزی جز خواب بد نبوده گورد میگوید ارباب صبحانه سر میز حاضر اس درزم نامه ای مدرسه سنادج تبریز آمده و باید وسایل را تهیه کنید شهریار هخامنش که اجدادش به کوروش کبیر بر می گردد و همینطور پدر و مادرش وقتی اسکندر به ایران حمله میکند کشته میشند شهریار میگوید خب امروز بعد از صبحانه به پاسارگاد میرویم جن خانگی گفت ارباب آیا با تلپورت می روی خیر با قالیچه پرنده می رویم اما تا از تهران تا پاسارگاد راه زیادی اس حدود ۳۵ دقیقه برای تو زیاد است برای یه ماگل کم اس قالیچه پرنده را حاضر کن پیش گرفتن به سوی پاسارگاد و وارد آنجا خیابان مخفی که در زیر پاسارگاد بود واردش شدند خیابان پاسارگاد بسیار زیبا بود مغازه های بزرگ و جمعیت زیاد بود اما باید به بانک آنجا می رفتند به نام اگیپی آنها محافظانی داشتن با ردای سرخ و کارمندانی با ردای سرخ نقره ای داشتند و بسیار خوش اخلاق بودند و امنیتی بسیار بالایی داشت که سکه ها را در آتش می انداختند و فقط خود شخص می توانست سکه اش را دریافت کند و شهریار چند سکه طلا برداشت و رفت پیش به سوی خریدش رفت به سمت مغازه چوبدستی فروشی آناهیتا آناهیتا پیرزنی قد کوتاه و عینکی و چشمان سیاه پر کلاغی و موهای کوتاه و فر سفید داشت شهریار وارد مغازه میشه صدایی بلند میشه و می گوید اوووو آقای هخامنش صدای خانم آناهیتا گوشخراش و بلند بود گفت خودم میدانم برایت چه بیارم شهریار گفت سلام خانم آناهیتا گود تو برو کتاب هایم را تهیه کند تا من کارم تموم شود دوگ رفت شهریار پسری قد بلند و با موهای سیاه و چشمانی قرمز سفید پوست و متوسط اندام بود خانم آناهیتا یک چوب دستی اورد وگفت این چوب دستی از پوست یوز پلنگه مناسب گروه خاکه دیگه وخانم آناهیتا یه نیش خنده ایم میزنه و ادامه میده ۱۸ سانتی متر طولشه و سخته مناسب تغیر شکل شهریار چوب دستی را به دستش گرفت ولی احساس سردی و بی حسی می کرد سریع خانم آناهیتا چوپو می قابد خانم آناهیتا بخاطر جسه کوچکی که داشت تند فرز جابه جا میشد بعد از دوساعت خانم آناهیتا چوب دستی مشکی سفیدی میاره و خانم آناهیتا با صدای گوشخراشی وشادی میگه این دیگه برایتان مناسبه جنسش از پوست چرم اژدها و چوبش از درخت افراعه و مناسب دوئل و جادوی سیاه شهریار ته دلش از ترس خالی میشه با اینکه از چوبدستی خوشش آمده بود اما خاندانش جادوگران سفید و بزرگی بودند سکوتی در جمع فراگیر شد خانم آناهیتا گفت البته بستگی داره ازش چه شکلی استفاده کنی داریوش جانشین برحق کوروش چوبدستیش کاملا برای جادو سیاه مناسب بود
شهریار با دلگرمی از مغازه بیرون می آید و دوگ را میبیند که دمدر بود و گفت ارباب جوان منتظرتان بودم حالا میریم به سمت خیاطی آقای نعیم میریم آقای نعیم جوانی قد بلند و موهای قهوه ای با ته ریش و شهریار آنجا چند ردای نو می خرد و حالا یکماه به ورود سنادج تبریز مانده در این یکماه شهریار کتاب هایش را می خواند و زیرا در قصر هخامنش هیچ سرگرمی دیگری نیس پدر و مادرش به کتاب خیلی اهمیت می دادند برای همین یک کتابخانه بزرگ داشتند شهریار در قصر خودش را سرگرم کتاب و رسیدگی به کارهای قصر میکرد و به همین زودی یکماه تمام شد گود گفت ارباب بگذارید تا کشتی همراهیتون کنم شهریار نمی توانست جواب نه بگوید زیرا تا حالا سوار کشتی سریع السیر سنادج که از کانال سوئز میگذشت برای همین قبول کرد و به تخت جمشید رفت که سوار کشتی سریع السیر بشم همه جادو آموزان باید به تخت جمشید میرفتند و سوار کشتی می شدند زیرا فقط کشتی به سنادج تبریز راه داشت اول باید از ستون تخت جمشید رد می شدند فقط باید حواسشون جمع بود که ماگل آنها را نبیند با اینکه ۸۰ درصد ایرانیان جادوگر بودند ولی تخت جمشید نه تنها ایرانیان بلکه خارجی هم از تخت جمشید بازدید می کردند وقتی به تخت جمشید می رسند شهریار به دوگ میگوید بقیه شو خودم می روم و شهریار به سمت ستون میرود و ناگهان در تونلی ظاهر می شود به آنجا می گفتند کشتی گاه مردم آنجا سوار کشتی بزرگی میشوند و به زیر کشتی می روند که در آن اتاق هایی بود که مثل کوپه قطار بود شهریار در یکی از کوپه ها می نشیند که ناگهان در کوپه باز میشود که شهریار از خوشحالی داد به فریاد می زند و میگوید عموجان شهریار که از دار دنیا همین عمه را داشت زیرا همه در جنگ اسکندر کشته می شوند عمو شهریار با نام جمشید بود او موهای بلند سفید ومشکی و ردای مشکی سفید وقد بلند و چشمان مشکی بود
شهریار عمویش را سفت بغل میگیرد ومیگوید عمو دلم باست تنگ شده بود و جمشید در جواب می گوید من هم البته مجبور بودم این همه مدتی که در مدرسه مهوتوکرو بودم چیز های زیادی یاد گرفتم شهریار با لحن پرسشی میگوید مهوتوکرو جمشید می گوید اگر اجازه بدهی بنیشنم بگویم شهریار میگوید بله بفرمایید جمشید میگوید مهوتوکرو مدرسه هس در ژاپن تعداد دانش آموزاش خیلی کم است و در ورزش کوییدچ استعداد بالایی دارند و شبانه روزی نیس دانش آموزان با حیوانات خاص در رفت آمدند ولی استادان باید شبانه روزی حضور داشته باشند شهریار می گوید شما که برای تحقیق در مورد جادوی سیاه به آمریکا رفته بودید بله حتی ایتالیا هم رفتم و بعدش به ژاپن شهریار می گوید در مهتوکرو چه کار می کردید جمشید میگوید دستیار معلم مبارزه با جادوی سیاه بودم عمو جمشید پس چرا حتی یه نامه ام نفرستادین جمشید می گوید درون ماموریت بودم از طرف پروفسور سینا پروفسور سینا مدیر سنادج تبریز بوده و هست او مرد قد کوتاه و با ریش و چهل خورده ای ساله و درشت هیکل پروفسور سینا تازه امسال آمده بود تا خود سنادج صحبت کرده اند جمشید گفت شهریار بهتر اس ردای فعلی ات آماده کنی تا گروهت مشخص هر جادو آموزی به چهار گروه تقسیم می شد خاک باد آب و آتش و باید لباس مخصوص به گروه خود را میپوشید
از کشتی پیدا میشوند مرد لاغر اندامی با لباس های سرخ میگوید سوار اژدهایان شوید آن مرد اسمش دانگو بوده شهریار بایک پسر مو زرد که انگار آلمانی هم و اسمش کارلز اشنایتر بود آشنا شد مادرش ایرانی پدرش آلمانی باهم سر صحبت را باز میکنند و داشتند بر سر گروهبندی حرف میزدند هخامنش ها همیشه در آتش بودند اما شهریار علاقه ای به آتش نداشت داشتند میرسیدند به سنادج تبریز واقعا که زیبا بود زنی پیر قد بلند با موهای طلایی و چشم های مشکی و قد کوتاه دم درمنتظرشان بود و گفت من پروفسور سامانتا هستم استاد درس معجون سازی از ورودتون به سنادج خوشبختم امید وارم سال تحصیلی خوبی در پیش رو داشته باشید ما ۴ گروه داریم آتش باد خاک آب شما به این چهار گروه تقسیم میشید و در ۳ فعالیت تخته جادویی کوییدیچ و درسی امتیاز کسب میکنید و به گروه برنده مدال زرین سنداج تبریز اهدا میشود یادتون باشه که گروهتون مثل خوانوادتونه اسم به اسم صداتون میزنم داخل میشید و هر حیوانی بهتان واکنش نشان وارد آن گروه میشوید من چهار حیوان می خوانم نهنگ برای آب ققنوس برای آتش یوز پلنگ برای خاک و پرستو برای باد یکی یکی صداتون میزنم کارلز اشنایدر از بیرون میشد داخل را دید که نهنگ که درون ظرف آب بود واکنش نشان داد شهریار هخامنش شهریار وارد میشه و ناگهان دوتا حیوون واکنش نشان می دهد
آن دو حیون نهنگ پرستو بودند سرسرا که از نیلوفر با معماری ایرانی ساخته شد بود همه ساکت شده بودند جمشید از تعجب شاخ در اورده بود خیلی عجیب بود یک هخامنش در گروه آب یا باد این امکان نداره یه چیز دیگه ام جای تعحب هیچوقت پیش از یک حیوون واکنش نشون نمیده پروفسور سینا سکوت را شکست و گفت چونکه تا حالا هیچوقت این اتفاق نیافتاده شاه کوروش کبیر شاه شاهان مرد مردان ساحره اعظم تاسیس کننده سنادج تبریز در کتاب مدیریت سنادج دستور فرمودند به انتخاب خود شخص باشه ولی ناگهان جمشید فریاد میزند که نه باید دوباره گروه بندی بشه سینا با صدای رسا داد زد گفت پرفسور جمشید حالتونو درک می کنم اما باید به منشور جادویی کوروش احترام بگذاریم اما منشور کوروش به دست اسکندر خیلی وقته نابود شده پرفسور سینا که داشت خشمگین خشمگین تر میشد گفت سامان سارا نسخه اصلی رو نوشتند و وزارت سحر جادو پارس او را به عنوان نسخه اصلی منشور کوروش قبول می کند جمشید آرام و ساکت میشود زیرا سامان برادر ناتنی اش و سارا زنداداش ناتنی اش بود یا همان پدر مادر شهریار نمی دانست چیکار کند تا اینکه سینا پرسید نهنگ یا پرستو شهریار می دانست که هخامنش ها همه در آتش بودند و اینم میدانست که باد جای ضعیف هاس و خودش هم از آب خوشش میومد زیرا تنها دوستش کارلز هارز اشنایتر به آب رفت اما آب دشمن آتش بود ولی باز باهمه اینا شهریار می گوید پروفسور سینا می خواهم به آب روم
سنادج تبریز هیچوقت به این ساکتی نبود حتا گروه ها وقتی یک نفر میرفت در آن جا باید میگفتند درود اما همه متعجب بودند شهریار خانم سامانتا وارد محوطه و میگوید درودتون کجا رفته سامانتا مسئول گروه آب بود دانش آموزان گروه آب با دستپاچگی می گویند درود شهریار گروه بندی داشت تمام می شد تنها دو نفر باقی ماندند آن دونفرم یکی آرتمیس فرزند سامانتا و آریا پدر و مادر آریا جزو کسایی بودند موقع حمله اسکندر یار یاور اسکندر شدند اما وقتی سامان و سارا طی یک حمله آن را فراری میدهند پدرمادر آریا میگویند افسون شده بودیم آرتمیس وقتی می آید تو نهنگ سریع واکنش نشان میدهد آرتمیس دختری قد بلند با موهای بلوند و چشم های آبی و با لباس شیک مجلسی بود اما آریا با چشمان خاکستری و موهای سفید فر و هیکلی بوده و ققنوس به آن واکنش نشان میدهد و میرود در گروه آتش و پروفسور سینا از جا برمیخزد تا سخنرانی کند و میگوید درود به شما ها دوباره یک سال تحصیلی جدید در سنادج تبریز خدمت شما هستیم امیدوارم که مثل همیشه حالتان عالی باشد با اینکه بنده تازه مدیر این مدرسه شدم و یک معلم جدید به سنادج اضافه شده آنم پروفسور جمشید هست خب مسئول گروه هارو معرفی میکنم پروفسور سامانتا استاد معجون سازی و مسئول گروه آب پروفسور آذر مسئول گروه باد و استاد جادوی اسلام پروفسور کامران استاد تغیر شکل و مسئول گروه خاک و در آخر پروفسور جمشید مسئول گروه آتش واستاد دفاع در برابر جادوی سیاه خب حالا از خودتون پذیرایی کنید و ناگهان در جام طلا نوشیدنی های دوغ و غیره پر شد و انواع خورشت ها قرمه سبزی قیمه اسفناج بود و انواع ماهی ها به صورت سرخ کرده یا کبابی سرمیز بود و انواع غذاها با برنج استانبولی دمپختک لوبیا پلو و انواع کباب ها کباب کبیده کباب جوجه جیگر دل و انواع مرغ ها مرغ ترش مرغ کبابی و انواع دسر های ایرانی کشک بادمجان میرزاقاسمی سر میز بود و نون های خوشمزه داغ و آبگوشت پیاز سبزی خوردن سر میز بود در آن میز هرچیزی پیدا میشد و جادو آموزان یک دل سیر از خودشون پذیرایی کردند و در آخر ارشد ها آنهارا به مقر گروهشان راهنمایی کردند
سنادج جای خیلی عجیب غریبی بود پله هایی ظاهر میشدند و پله های رو هوا پودر وبه خاک های طلایی تبدیل میشدند و جای دیگر ظاهر میشدند و یک چیز عجیب تر این بود مجسمه ها حرف میزدند و میتوانستد حرکت کنند وقتی بعداز کلی پیاده روی رسیدند تازه به در ورودی مجسمه ای روبو رو آنها بود اسم ارشد آن ها رستم بود رستم گفت اجازه ورود هست بانو آناهیتا الهه آب الهه گفت رستم بالاخره ارشد شدی مجسمه ها هرکدام از یک الهه اسمشان و روح الهه را در خود داشتند رستم مودبانه گفت بله الهه الهه با لحن مهربانی و صمیمانه گفت همین ها هستن جادوآموزان آب رستم گفت بله اما چطور همه اینارو به یاد داری الهه گفت ذرتوشت این معجزه را درون ما قرار داده رستم گفت بله درست میفرمایید اجازه ورود هست بله وقتی دروازه باز میشه جادو آموزان آب باصحنه فوق العاده روبه رو میشوند که نشمینگاه گروه آب بود پنچره باز و هوای پاک داخل می آمد و تو دیواران نهنگ های بودند در آب شنا می کردند و مبلمان آبی رنگ و زیبا و رنگ دیوار های سقف آبی با لوستر های آبی رنگ رستم رفت بالای مبل و گفت الان موقع خوابه خوابگاه پسران از این طرف و خوابگاه دختران از اون طرف هر خوابگاه دوتا تخت داشت شهریار با اشنایدر تو یک اتاق بودند اشنایدر خیلی خوشحال بود که با شهریار دوست شده ولی انقدر خسته بودند تا سر بر بالین گذاشت خوابشان برد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی 💕
لینک کانال ایتا
eitaa.com/SSanadj
فرصت؟