
تاریخ درست کردن برای بار دوم : ۲۳ فروردین
اربابان جوان همراه با مارکیز و مارکئوس سریع به سمت اتاق لیا دویدن لیا تا اونا رو میبینه میترسه فکر می کنه که اونا دشمنن و اونو گروگان گرفتم بی خبر از اینکه به ۱۴۰۰ بعد فرستاده شدن پسر بزرگ مارکیز وقتی دید اون ترسید کمی جلو اومد و خودش رو معرفی کرد:« سلام من بزرگترین پسر مارکیز لوکاس ایکانتا هستم و اینا خانواده ی منن » همون لحظه لیا تو ذهنش درگیر این بود که:« مارکیز ایکانتا تاحالا اسمشون رو نشنیدم اصلا خانواده ایکانتا وجود داشت؟ تازه چقد اسمش شبیه باباییه »
لیا تصمیم گرفت که خودشو معرفی کنه اما چون چیزی ازون جا نمیدونست به این فکر افتاد که بگه حافظه شو از دست داده و هیچی یادش نمیاد و تنها چیزی که یادش میاد سن و اینکه لیان برادر دوقلوشه:« سلام من....من..اسممو یادم نمیاد؟ تنها چیزی که یادمه اینکه ۵ سالمه و این پسری که اینجاست برادر دوقولومه و...هیچی از والدینم یادم نیست » تمام افرادی که در اتاق بودن به شکل عجیبی ناراحت و غمگین شدن لیا تعجب کرد چون چنین انتظاری ازشون نداشت پسر کوچیک مارکیز میاد جلو تا خودشو معرفی کنه:« سلام من پسر کوچیک مارکیز نوآ ایکانتا هستم و من ۶ سالمه و یه سال ازت بزرگترم » لیا لبخند میزنه یاد برادره بزرگترش برلیان که اونم مثل پسر کوچیک مارکیز یه سال ازش بزرگتره میوفته،برای اطمینان ازشون میپرسه:« ام ببخشید من تو کدوم جهانم؟ و اینکه چه سالیه؟ » مارکیز جواب میده تو جهان شیا-طین هستی و امسال سال ۱۴۵۹ هستش » لیا خشکش میزنه چون اون تو سال ۵۹ بود که بهسون حمله کردن و تازه میفهمه پدرش اونو به ۱۴۰۰ سال فرستاده با چهره ای ناراحت رو به مارکیز و خانوادش میگه ممنون که مارو نجات دادین و ازمون مراقبت کردین فک کنم منو برادرم باید بریم دیگه دختر مارکیز با صدای ناراحت و عصبی میگه:« چطوره جزو خانوادمون بشی تا وقتی حافظت برگرده » نوآ هم به لیا گفتش که:« راست میگه بمون و جزو خانواده ایکانتا شو تا وقتی حافظت برگرده و مهم تر ازون تو حایی رو فعلا نداری که بری پس لطفاً پیشمون بمون »
مارکئوس هم ازین فکر خوشحال میشه لیا خیلی تو شوک بود چون دیگه واقعا انتظار این یکی هم نداشت لیا قبول میکنه جزوه خانواده مارکیز بشه اما تصمیم گرفت هیچوقت قلبشو به روشون باز نکنه همه خوشحال میشن مارکیز خداحافظی کرد و رفت تا کارای فرزند خووندگی گرفتن لیا و لیان رو انجام بده و بقیه هم رفتن تا لیا استراحت کنن تا اینکه همه رفتن لیان پاشد و گفت:« خواهر الان چی شد؟»
من بار سومه که این رو مینویسم و به دلایل الکی رد میشه اگه دیر شد ببخشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟
عالیبیب
مرسی😘❤️