
سلام خب معذرت میخوام که این پارت رو دیر دادم رفته بودیم روستا و من لب تابم رو نبرده بودم و نتونستم پارت بدم
بابام میز ناهار رو چیده بود رفتم پشت میز نشستم و ناهارم رو خوردم بعد ناهار به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3:55 سریع بلند شدم و به سمت در رفتم بابا هم باهام اومد دقیق رأس ساعت 4 یک ماشین لامبورگینی سیان جلو خونه ایستاد و بعد مارتین پیاده شد – سلام اما - سلام مارتین فکر کردم مامن میاد دنبالم -نه مامان کار داشت نتوانست بیاد من اومدم - یه سوال -ج*ا*ن*م؟ - تو گواهینامه داری؟ - نه راننده دارم - اوکی - سلام مارتین - سلام آقای آگراست خب اما بیا دیگه - اومدم و سوار ماشین شدم بعد چند دقیقه جلویه خونه ایستاد بعد چند ثانیه وارد حیاط شدیم بعد جلو عمارت ماشین وایستاد و پیاده شدیم که دیدم سه تا ببر تو حیاطن یه جیغ زدم و پریدم ب*غ*ل مارتین . مارتین هم که غ*ش خنده بود
– به چی میخندی دیوونه؟ - هیچی با برفی و برفک و تگرگ آشنا شو - اینا ببرای شماس ؟ -آره اون بزرگه مادرشونه اسمش تگرگه و این برفیه و اون هم اسمش برفکه . برفی،برفک ،تگرگ آروم باشید این اما است نباید بهش آسیب بزنید خب بیا بریم خونه رو نشونت بدم - باشه یه سوال ؟ - ج*ا*ن*م ؟ - چرا تو انقدر با بابا بد رفتار میکنی؟ - خب آگراست وقتی اون عکسا رو دید اصلا نذاشت مامان توضیح بده و مامان رو از خونه انداخت بیرون بدون اینکه فکر کنه مامان اصلا جایی داره که بره اونم کی درست روزی که مامان میخواست بهش بگه که من و مارتا رو ح*ا*م*ل*ه است و بعد همه جا جار زد که مامان بهش خ*ی*ا*ن*ت کرده و به خاطر اون مامان و بابای مامان و بهترین دوستای مامان ، مامان رو ترک کردن و فقط عمو لوکا و خاله زویی پیش مامان موندن و فقط اونا حامی مامان بودن - آها ولی بابا پشیمونه - برای پشیمونی دیره خب بیا بهت خونه رو نشون بدم . کل خونه رو نشونم داد و بعد اتاقم رو نشونم داد یه اتاق با تم صورتی و سفید خوشگل بود - راستی مامان ساعت 6 بعد از ظهر میاد
- باشه - و مارتا الان سرو کله ش پیدا میشه گفتم که اگه یکدفعه ای اومد نترسی - مرسی و بعد مارتین رفت بعد مارتا اومد - سلام آبجی کمک نمیخوای ؟ - نه ع*ز*ی*ز*م مرسی - پس من چیکار کنم حوصله م سر رفته و چشماش رو عروسکی کرد وقتی چشماش رو دیدم یاد بابا افتادم گفتم : باشه کمکم کن ع*ز*ی*ز*م و لباسام رو داخل کمد گذاشتیم وقتی کارمون تموم شد ساعت 5 بود مارتا گفت :میشه یکم درباره بابا بگی؟ . فهمیدم مارتا از بابا کینه به دل نداره - خب بابا ظاهرش که مثل خودته چشمای سبز نعنایی و موهای طلایی و اخلاقش مهربونه و خیلی شوخه از وقتی رفتیم نیویورک حتی یک بار هم از ته د*ل نخندید - میشه چند تا عکس از بابا ببینم ؟ -آره و آلبوم رو باز کردم اول عکسای وقتی که تونیویورک بودیم رو دیدیم و بعد عکسای قبل ج*د*ا*ی*ی مامان و بابا - حالا میشه تو هم درباره خودت و مارتین و مامان بگی؟ - باشه خوب مامان یه شرکت معروف مد داره و پلیسه به طراحی و مهارت رزمی و پروانه ها علاقه داره و گل مورد علاقه ش هم گل رز قرمزه ومهارت رزمی ش هم عالیه - خب خودت و مارتین ؟ - منم مثل تو یک مدلم خیلی سعی کردم طراحی هم یاد بگیرم ولی نشد و پلیس هم هستم و به مدلینگ و مهارت رزمی علاقه دارم و کفشدوزک هارو دوست دارم و گل مورد علاقه م هم گل همیشه بهاره و مهارت رزمی م هم خوبه ولی نه درحد مامان و مارتین یه طراح مد و پلیسه به طراحی و مهارت رزمی علاقه داره و رو من و مامان غیرتیه در مواقع نیاز جدیه ولی درکل شوخ و مهربونه
تموم شد و معذرت میخوام که دیر گذاشتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی... ممنون میشم به رمانم سر بزنی بخونی و نظرت رو بگی♡
مرسی ....حتما
عععععععااااااااللللللییئیی
مرسی آجی
عالیییییییییییییییییی
مرسی
عالی منتظرم😍
مرسی آجی
عالییییییییییییییییییییییییییییییی بید اجی
مرسی آجی
پلیزبهنظرسنجیاخرمسربزنونظرتوبگو
چشم