تنهایی ۷

کای : پیش خوانواده ام . الیسیا : خاااااانوووواااااادددده ااااتتتتتت 😮😲 . کای : اره میخام تورو نشونشون بدم 😇 . الیسیا : باشه پس من برم حاظر بشم 😇 ( ببخشید اومدم وسط داستان من اسلاید های داستان رو زیاد کردم ولی در عوض کم مینویسم 😆😄 ) کای : الیسیا . من : جانم ( 😆😆 ) کای : خودم برات لباس گرفتم . گذاشتم تو کمدت . من : اوکی مرسی 😇 . رفتم تو اتاق . کمد رو باز کردم 😇😇

شکل لباس : یه لباس سفید خوشگل با ی طراحی گربه روی سمت راست لباس . با یه دامن ابی راه راه 😇 ( ماشالا ب خودم چرا من طراح نشدم 😂😆 ) لباس خوشگلی بود 😇 . پوشیدمش . یه لنز چشم بنفش هم گذاشتم . یه رژ لب صورتی هم زدم . یه ست گردنبند و گوشواره و دستبند ک روش یه مثلث هست برداشتم و زدم 😇😇 ( 😂😂 )

کفش پاشنه بلند بنفشمم برداشتم و پوشیدم . از اتاق اومدم بیرون . کای هم خوشتیپ شده بود 😇 . ( نویسنده داستان هسم 😁 لطف کنید داستان را تا اخر بخونید ممنان 💞❤ ) اضطراب دارم 😥 . کای : بریم خانومی . از خانومی گفتنش دلم غنج رف . من : بریم عزیزم . کای : لباست خوبع دوست داشتی . من : اوم خوشگله مرسی . کای 😘 من 😍 ( بازم میگم من اسلاید ها رو زیاد کردم ولی توی هر اسلاید کم مینویسم درک کنین دستم پوکید 😥 )

سوار ماشین شدیم خسته بودم بدجور 😴😴 . من : هاااااااااااااااااااااا( خمیازح 😆 ) کای : خانومی خیلی خابت میاد ؟! . من : اوهوم 😴 . کای : بخاب تا برسیم 😆 .اومدم بخام ک ....

( رویا : خوشا ب حالتون کاشکی..... الیسیا : رویااااااا بزنم ت سرت 😡 . رویا : چرا 😣 مگ چ کار کردم . الیسیا : کاری نکردی یکتا جون گفته یادش افتادی بزنمت . رویا : پس یواشکی میری نظر ها رو میخونی دارم برات الیسیا خان 😂😈😈😂 ) دیگ چشامو بستم و خابیدم . بیدار شدم . کای : بیدار شدی . من : اوهوم . کای : پس پاشو بریم تو . من : اوکی 😄 . هیجان داشتم تا خانواده کای رو ببینم .

رفتیم داخل بابای کای توی پذیرایی بود . سلام و احوال پرسی کردیم باهاش ولی مامان کای تو آشپزخانه بود . ضعف کردم . ابنبانم رو از تو کیفم برداشتم 😋😋 و گذاشتن تو دهنم داشتم عکس های خانواده کای رو میدیدم ( فوضول ) ک .......

سخنی با ببیندگان 😁 : لطفا نظر بزار . همین 😐 چرا منو نگا میکنی 😐 خو برو اسلاید بعد 😐 برو دیع 😐 عه 😐

........ کجا بودم یادم نمیاد آمممممممم فهمیدم .......... مامان کای : الیسیا 😢😢😢 ( هن 😲😐 ) من : بله 😊 . از زبان الی ( مادر کای ) : اشکم رو پاک کردم . این همون دختر کوچولمه 😢😢 چقد بزرگ شده ( هن من هنگم 😲😲😲😲 )

من : وااااییی چه عروس خوشگلی دارم الهی فداتشم . الیسیا : خدانکنع .... من : الی هستم . الیسیا : خدانکنه الی جون 😊 . من : بیا عروس گلم بشین اینجا از خودت بگو . از همه چی تعریف کرد . پس مانک بهش گفته مردم 😔😔😢😢 مطمئنم اگ ب الیسیا بگم میره و ب مانک میگ و همع چی خراب میشع 😭😭😭

بازم داستان یادم رف 😐😐😐😐😐😐😐😐 اها فهمیدم ......... چای و شیرینی رو خوردن و ظرف ها رو جمع کردم و رفتم ک بشورم ولی الیسیا از دستم گرفت و گفت : من میشورمشون الی جون . من : باشه عزیزم ممنون .

باید ب الیسیا یا کای بگم . اخه اون با خواهرش عقد کرده 😖😣 اگ نگم خیلی بد میشع . تصمیمم رو گرفتم و کای رو صدا زدم . من : کای ی لحظه بیا . باز دلشوره و اضطراب 😣😖

کای : جانم مامان . من : برو تو اتاق تا من بیام . کای : اوکی . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ک چجوری بگم وارد اتاق شدم 😖😟 . من : کای میدونی ک من اهل مقدمه چینی نیستم . کای : درسته چیزی شده ؟¿¡!

از زبان کای ☺ : با چیزی ک مامان گفت شکه شدم . من : مم..مطمئنی مامان یعنی ..... مامان : ارع 😔 . من : یعنی الیسیا خواهرمه 😲 . مامان : اره تو باید ی جوری ب الیسیا بگی و عقدتون رو باطل کنید

ادامه اش مال پارت بعدددد 😊 انچه خواهید خواند در پارت بعد : الی جون : درسته دخترم . الیسیا : یعنی 😢😲 کای : بیا بغلم اجی کوچولو جونم

ممنونم از یکتا جونم 💋 سحر جونم ❤ آیسا جونم 💙 و کسی ک اسمشو گذاشته جیسو 💚 که با نظراتشون منو خوشحال میکنن 😊