
- فرزندم! اون تبر رو از ملکه ادل، دور نگه دار. گیونا، شمشیرش را غلاف کرد و خودش را کنار ادل، انداخت. حیاط پشتی اتاق وزیر پیر، محل مخفی تمرین دخترک با سلاح شده بود. «پیری، ادل داره میخنده. تازشم، من خیلی تمرین کردم. محاله به کسی آسیب بزنم.» موهای بلند و سیاهش را، از روی شانه اش کنار زد و به صورت اتفاقی، درون چشمان وزیر پیر کرد. ادل، به بازو های عضلانی و پاهاش قوی گیونا، خیره شد. خواهرش، برای قوی شدن، زحمت بسیار کشیده بود و لایق ملکه شدن بود، نه او!
«وزیر؟ چرا با پدرم حرف نمیزنید و کاری نمیکنید که اجازه بده گیونا به صورت غیر محرمانه آموزش مبارزه ببینه؟» وزیر، آهی کشید عینکش را از روی چشمانش برداشت، تا تمیزش کند، اما، نگاهش را از روی گیونا نگرفت، که داشت به طور خطرناکی تبر بزرگی را به این طرف و آن طرف تاب میداد. «ملکه ادل! بار ها و بار ها گقتم. در این سرزمین، عضله و قدرت، چیز بدی برای دختران است. افکار فاسد، زمانی این کار را ناشایست خواندند، که ترسیدند زن ها و دختر ها روی دستشان بزنند و دیگر بی عدالتی را تحمل نکنند. آنها، زن ها را تنها وسیله ای برای خوشگذرانی و انتقال خانواده به نسل های بعدی میدیدند. پادشاه، قبلا فرد درستکاری بود. اما با قوی شدن گیونا، او هم از این موضوع ترسید و اجازه ی آموزش گیونا را، از او گرفت.»
کمرش را صاف کرد و روی نیکمت کنار در نشست. مراقبت از دو نوجوان، او را حسابی خسته کرده بود. گیونا، کل آب کاسه ای را که ادل برای آورده بود، سر کشید و از جایش بلند شد. به لباس هایش نگاهی کرد و لحظه ای از سرما، موهای بدنش سیخ شد. «لباس های مسخره. چرا باید اینطوری لباس بپوشم؟ نمیشد یه چیز پوشیده تر باشه؟ تو اینا اصلا راحت نیستم. مبارزه هم سخت تره. نگرانم هر لحظه درز هاش باز بشه.»
دخترک مو نقره ای، به جواهر های پنجه شکل متصل به دست و پای گیونا، و لباس سیاه رنگش، نگاهی انداخت. این لباس ها، برای راحت نبودن دخترک درست شده بود و او، اجازه ی پوشیدن لباس دیگری را نداشت. البته، دلیل دیگر پوشیدن لباس ها، این بود که دخترک، در معرض چشم باشد. چیزی که از آن متنفر بود. «میخوای چند تا از لباس هامو بهت بدم؟» گیونا، نفس عمیقی کشید و با لبخند ، دستانش روی شانه ی ادل گذاشت. «اولا که همه لباسای ملکه رو میشناسن و اگه بپوشمشون، اعدامم میکن. دوما...» نخی را که از دامنش آویزان بود کشید، پارچه ای از دامن آویزان شد و آن را بلند تر کرد. «بهم گفتن اجازه نداری لباس دیگه ای بپوشی. اما بهم نگفتن نمیتونی تغییری تو لباسات بدی.» ادل، حیرت زده، به گیونا نگاه کرد. «از کجا...» - اونو ولش کن. چیزی که بهت گفته بودمو برام آماده کردی؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگههههه
عالی بود
ممنانمممم