یه توضیح کوتاهی بهتون بدم این داستان کوتاه، کلا سه پارت داره و اینکه ژانرش ترسناکه (از نظر خودم همچین ترسناکم نیست) خب دیگه طولانیش نکنم 🌚🎀 Let's go三三ᕕ(ᐛ)ᕗ
- کدوم دکمه ـس تقریبا تمام دکمه ها رو امتحان کردم، باید دکمه حالت انفجارو پیدا میکردم لحظه ای به خودم اومدم شماره معکوس شروع شد 30، 29 ، 28و... لع/نتی 30 ثانیه همون لحظه یکی ازون عوض/یا رسید + با این کارا به جایی نمیرسی یی سو گفت و قهقه زد تا وقتی که همشونو ریشه نابود نکنم،نمیمیرم نمیتونستم اینجا بمیرم، تا وقتی که اون عوض/ی زنده باشه ـو به کارای کثیفش ادامه بده ,باید فرار میکردم وقتی نمونده بود با میله ای که دستم بود کنارش زدم روبه آجوشی گفتم: _ سریع، باید فرار کنیم +چرا -نمیتونیم اینجا بمیریم بعد از گفتن این حرف دستشو گرفتمو به سمت پله ها کشوندم پله ها رو دوتا یکی پایین میرفتم (دو ساعت بعد) هوا دیگه تقریبا روشن شده بود. دو طرف بازومو گرفت، داد زد -واقعا حرفشو باور کردی؟ ولوم صدامو عین خودش بردم بالا + بگو ببینم، اون به کنار انتظار داشتی با بم/ب 30 ثانیه ای همونجا وایستم؟ به طبقه های دیگه برسم؟ -باشه باشه، فهمیدم خواستم، راهمو بکشمو برم که گفت: -کجا میری؟ +میرم معبد -برای چی +میخوام جای اصلیشو پیدا کنم -زده به سرت +اگه ینفر بخواد یه درختو نابود کنه از ریشه اش شروع میکنه نه برگش، فهمیدی؟ -واقعا فکر کردی میتونی باهاش روبرو شی؟ +آره ┅┅┅ به سمت معبد راه افتادم بعد از یک ساعت به کوهی که در بالاش معبد وجود داشت رفتم به بالای کوه که رسیدم پیر ترین کاهن معبد رو دیدم، به سمتش رفتمو ادای احترام کردم گفتم - ازتون میخوام کمکم کنید +میدونم چی میخوای، ولی قبلش اینو بهت بگم، همه چیز به زیانت تموم میشه - هرچی باشه میپذیرم برگه ای رو درآورد، رفت سمت شمعی که کنارش بود، کاغذ رو روی شمع گرفت، نقشه ای روی برگه نمایان شد. برگه رو داد دستم و گفت - اخطارمو فراموش نکن، قبل از اینکه کاری انجام بدی بهش فکر کن
بلخره به همه اینا پایان میدم، دیگه نیازی نیست تو ساختمون هایی که فقط چندتا از مردم شهر که به دست اون نفرین شدن رو بکش/م به سمت خونه رفتم آجوشی روی کاناپه نشسته بود، روبه روش روی کاناپه نشستم گفتم : - غروب کارو شروع میکنیم +چی برگه رو دادم دستش -خونه ی... +فهمیدم -ما دونفر کمیم باید چند نفرم جمع کنیم +به نظرت جز منو تو کسه دیگه ای به این کار تن میده؟ -الان میفهمیم گوشی رو ورداشتمو زنگ زدم به سورانگ باهاش صحبت کردم، وقتی گوشی رو گذاشتم کنار با پوزخند ازم پرسید +قبول نکرد نه -چرا قبول کرد، گفت الان زنگ میزنه چند نفر دیگه رو هم راضی میکنه مات مبهوت مونده بود. غروب بلخره فرا رسید . به سمت خونه رفتیم در رو باز کردیم، آجوشی بدون هیچ ترسی سه تا انباری رو گشت، حیاط جو بدی داشت، چرا که کل حیاط و شیروونی پر از جن/ازه های تیکه تیکه شده بزرگو کوچیک بود، نمیدونم چرا زمان اون لحظه داشت سریع میگذشت، آجوشی در خونه رو باز کرد، تا یک متری در سطح صافی بود ولی بعد از اون پله هایی با عرض زیاد به سمت پایین میرفتند آجوشی در لبه پله وایستاده بود و به پایین پله ها نگاه میکرد، با ترس صداش زدم - بیا بیرون، خطرناکه ولی انگار صدامو نمیشنید -زده به سرت؟ بیا بیرون، لطفا بعد از این حرفم برگشت سمتم، ولی دیگه دیر شده بود در لحظه در بسته شد با داد صداش زدم، -آجوشیی اون لحظه بود که فهمیدم برای بار دوم تنها شدم،نه نه،نباید امیدمو از دست بدم، هنوزم میتونستم همه چیزو تغیر بدم، برگشتم سمت سورانگ، پشت سرش چندتا از تکه ج/سد ها به هم وصل شدن و پسر بچه ای رو تشکیل دادن، وقتی سورانگ نگاهم رو پشت سرش دید ، برگشتو نگاهی به پشت سرش انداخت، جیغ بلندی کشید، لحظه ای صدای جیغش قطع شد، بعد از چند ثانیه با چشمان سفید روبه من برگشت، گفت: - اشتباه بزرگی کردی یی سو این خونه دیگه جای موندن نبود، همشون شبیه به زامبی شده بودند از خونه بیرون زدم، بی هدف میدویدم
جایی توقف کردم نفسم گرفته بود، دیگه نمیتونستم ادامه بدم به دورو برم که نگاه کردم، دیدم همشون از هر طرف محاصره ام کرده بودن بلخره باهاش روبه رو شدم، خودش بود چشمانی قرمز، صورتی سفیدو کشیده و قدی بلند تمام زورمو جمع کردم، به سمت یکی از اون موجود هایی که ساخته بود دویدم پامو به قفسه سینه اش زدمو پریدم نیزه دو سری که دستم بود رو تو چشماش فرو کردم، ناگهان تمام اون موجودات روی زمین افتادن نعره ای کشید . در همون لحظه نیزه رو تو قلبش فرو بردم، دوباره نیزه رو کشیدم بیرون، سه بار پشت سر هم اینکارو کردم، روی زمین افتاده بود، دیگه مطمعن شدم که م/رده چند لحظه بعد متوجه شدم، دیگه نمیتونم روی پام وایستم، افتادم روی دوتا زانوم، چشمام سنگین شده بود، چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ اخرین تلاش هام رو کردم ولی نتونستم، و از هوش رفتم (صبح) یکدفعه پریدم، تو خونه بودم، سریع گوشیو برداشتم ساعت هفت صبح بود، سورانگ زنگ زد -الو، یی سو، نمیخوای تشریف بیاری مدرسه؟ تو دوران ابتدایی که اینجوری بودی، دیگه دبیرستانو چه... +دیشب چه اتفاقی افتاد -چه اتفاقی میخواد بیوفته، دیشبم مثل شبای دیگه +خونه، جن/ازه -چی؟ با خنده گفت -خواب دیدی دختر، چه جن/ازه ای، چقد بهت گفتم... +بعدا بهت زنگ میزنم -وا هنو... نزاشتم حرفشو ادامه بده، قطع کردم، زنگ زدم به آجوشی، تنها چیزی که شنیدم این بود، در شبکه موجودنیست، یعنی چی سمت اتاقش رفتم، هیچ اثری از وسایلاش نبود به سمت همون خونه رفتم وقتی رسیدم ، خونه، مثل یه خونه عادی بود وارد خونه که شدم خبری ازون پله ها نبود امکان نداره اجوشی ،اون و... هیچکدوم ازونا خواب نبودن،مطمعنم، لحظه ای یاد دستم افتادم به دستم نگاه کردم، همون زخمی که با چنگ زدن یکی از همونا ایجاد شده بود رو دستم مونده بود، این تنها مدرکی بود که نشون میداد هیچ کدوم ازون ها خواب نبودن (4 سال بعد) چهار سالی میشود که از ان شب گذشته، هیچ کس هنوز که هنوزه چیزی از آن شب به یاد ندارد، بعد از ان شب دیگه آجوشی را ندیدم در این چهار سال تنها سوالی که ذهنم را به خودش درگیر کرده این است که، آجوشی کجاست؟ برای این سوالم جوابی دارم شاید نباید سرنوشت به دست من تغیر میکرد، وحالا که تغیر کرده باید اینگونه تاوان بدم. زندگی بدون آجوشی و بین کسانی که هیچ چیز به یاد ندارن . پایان.
این داستان دو نسخه داره، فرقشون کمه، ولی اکثریت اونو دوست داشتن، اگه خواستید بگید براتون میزارم🎀💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)