امیدوارم خوشتون بیاد شاید یکم طولانی شه
کنار پنجره یتیمخانه ایستاده بود و به باران نگاه میکرد. باران مثل اشکهای مخفی، روی شیشه میلغزید و او را به یاد روزهایی میانداخت که هیچکس نبود تا دلداریاش بدهد. زندگی در یتیمخانه سخت بود، اما مهسا یاد گرفته بود با تنهاییاش کنار بیاید.
یک روز صبح، صدای موتور یک ماشین لوکس شنیده شد. رئیس یتیمخانه کمی مضطرب گفت: «مهسا، یه خانواده ثروتمند اومدن، میخوان تو رو به خونهشون ببرن.» مهسا قلبش تند زد، ترس و کنجکاوی با هم ترکیب شده بودند. او ساکش را برداشت و با خانواده جدید سوار ماشین شد. خانه بزرگ و پر زرقوبرق بود، پر از تابلوهای هنری و مبلمان لوکس. آراد، پسر خانواده که دو سال از مهسا بزرگتر بود، با نگاه سردی او را برانداز کرد. مهسا در دلش گفت: «اینجا هم مثل یتیمخانه پر از غریبهست… فقط با لباسهای بهتر.»
سالها گذشت و مهسا کمکم به خانه عادت کرد. آراد هنوز گاهی مغرور و خونسرد بود، اما رفتار مهسا او را کنجکاو کرده بود. روزی در باغ بزرگ خانه، مهسا مشغول جمع کردن گلها بود که پایش به شاخهای گیر کرد و افتاد. آراد از دور دوید و او را بلند کرد. «چطوری افتادی؟» «اشکالی نداره… من خوبم.» مهسا سرخ شد. «من همیشه ازت مواظبت میکنم.» آراد لبخند زد و مهسا حس کرد قلبش کمی آرام شد. آنها کمکم در بازیها و پروژههای مدرسه با هم دوست شدند، و گرچه مهسا هنوز کمی ترس از وابستگی داشت، آراد هر روز علاقهاش را با رفتارهای کوچک نشان میداد: کمک در درسها، محافظت در ورزشها، و حتی خریدن شکلاتهای مورد علاقهاش.
ولی...
با ورود به نوجوانی، مهسا حس استقلال بیشتری داشت و آراد هم تغییر کرده بود. یک سوءتفاهم کوچک باعث شد که رابطه آنها سرد شود. مهسا فکر میکرد آراد به او اهمیت نمیدهد و آراد از رفتار مهسا دلخور شد. روزها گذشت و هر کدام تلاش کردند با احساساتشان مقابله کنند، اما فاصله بین آنها بیشتر میشد. مهسا بیشتر وقتش را با دوستان مدرسه میگذراند و آراد هم در فعالیتهای خود مشغول شد.
مهسا در اتاقش نشسته بود و دفتر خاطراتش را باز کرده بود. نوشتههایش پر از دلتنگی و سردرگمی بود. او فکر میکرد آراد دیگر به او اهمیت نمیدهد، انگار تمام روزهای گذشته، توجه و محبت او را فراموش کرده بود. هر بار که آراد سعی میکرد نزدیک شود، مهسا با جواب کوتاه یا نگاه سرد، فاصله ایجاد میکرد. آراد اما در دلش دلخور بود. او نمیفهمید چرا مهسا اینطور رفتار میکند. او سعی میکرد با مهربانی و شوخیهای همیشگی نزدیک شود، اما هر بار با دیوار سکوت مهسا روبرو میشد. یک روز بعدازظهر، مهسا در حیاط مشغول نقاشی بود و آراد آمد تا با او حرف بزند. «مهسا، بیا یه بار با هم حرف بزنیم…» آراد گفت. مهسا بدون نگاه کردن به او جواب داد: «من حرفی برای گفتن ندارم.» و دوباره قلمش را روی کاغذ کشید. آراد با حسرت کنار حوض نشست و فکر کرد: «چطور شد که همه چیز اینطور سرد شد؟»
چند ماه بعد، مدرسه تصمیم گرفت یک پروژه گروهی ترتیب دهد که مهسا و آراد مجبور شدند دوباره با هم کار کنند. مهسا کمی از این موضوع ناراحت بود، اما مجبور بود با آراد همکاری کند. اولین جلسه پر از سکوت و نگاههای کوتاه بود. مهسا سعی میکرد روی کار تمرکز کند و آراد هم از بحث شخصی پرهیز میکرد. اما به تدریج، وقتی مهسا در بخش فنی پروژه دچار مشکل شد، آراد بیمقدمه کمکش کرد: «مهسا، بیا با هم حلش کنیم. تو بدون کمک من هم میتونی، ولی من میخوام باهات باشم.» مهسا کمی سرخ شد
یک تابستان، خانواده تصمیم گرفتند به ویلای خارج از شهر بروند. آراد و مهسا در طول سفر مجبور شدند بیشتر وقتشان را با هم بگذرانند. در یکی از روزها، مهسا در جنگل کنار ویلای خانوادگی سرش را به سنگی زد و زمین خورد. آراد بدون لحظهای درنگ، دوید و او را بلند کرد: «میخوای ببرمت خونه؟» مهسا با چشمانی پر از درد، اما کمی لبخند زد: «نه، همینجا خوبم… فقط درد داره.» آراد دستش را روی دست مهسا گذاشت و آرام گفت: «من همیشه مواظبت میکنم، حتی وقتی خودت نمیخوای باور کنی.» یادش افتاد کی اولین بار این حرفو بهش زد...
آن لحظه، مهسا حس کرد دلش برای آراد تند میزند و تمام خاطرات گذشته، سردیها و سوءتفاهمها به آرامی کمرنگ میشود. و....
آراد هنوز دستش را روی دست او نگه داشته بود و به چشمان مهسا نگاه میکرد. نگاهش پر از نگرانی و گرما بود، اما نه غرور همیشگی. چیزی در آن لحظه تغییر کرده بود: هر دو فهمیده بودند که هنوز برای هم اهمیت دارند و هیچ چیز نمیتواند این پیوند را کاملاً قطع کند. مهسا آرام گفت: «مرسی که… همیشه کنارم بودی.» آراد لبخند زد و کمی عقب رفت، اما هنوز نزدیک بود: «همیشه… حتی وقتی خودت نمیخواستی باور کنی.»
لحظاتی سکوت کردند، فقط صدای برگها و باد و پرندگان اطرافشان شنیده میشد. مهسا حس کرد که این سکوت پر از فهم متقابل است؛ سکوتی که سالها آرزو داشتند. در مسیر برگشت به ویلا، آراد پیشنهاد داد که پیاده برگردند. مهسا قبول کرد و قدم زدند، دستهایشان گاهی به هم نزدیک میشد اما لمس نمیشد. هر کدام با خاطرات گذشته و ترس از دوباره سرد شدن در ذهنشان درگیر بود. اما هر لبخند کوچک، هر شوخی کوتاه، دیوارهای بینشان را کمی بیشتر فرو میریخت.
آن شب، مهسا در اتاقش دراز کشید و فکر کرد: «چطور شد که یک اتفاق کوچک، دوباره همه چیز را تغییر داد؟» قلبش پر از هیجان بود، اما آرامشی شیرین هم داشت. او فهمید که رابطه واقعی یعنی گاهی فاصله گرفتن، گاهی سرد شدن، و گاهی دوباره نزدیک شدن با قلبی بازتر و تجربهای بیشتر. چند هفته بعد، آنها کمکم به روال قبل برگشتند؛ همدیگر را مسخره میکردند، برای هم هدیههای کوچک میآوردند، و حتی زمانی که بحثی کوچک پیش میآمد، یاد گرفته بودند به جای قهر کردن، حرف بزنند. مهسا فهمید که اعتماد دوباره سخت است، اما وقتی واقعی باشد، هیجان و آرامش را با هم میآورد.
مهسا هر روز وقتی آراد را میدید، قلبش کمی تندتر میزد، اما دیگر ترس گذشته را نداشت. هر نگاه، هر لبخند و حتی هر شوخی کوچک، بار هیجان و دلتنگیهای گذشته را با خود داشت. آراد هم متوجه شده بود که مهسا دیگر همان دختر ساده و بیتجربه نیست، بلکه کسی است که میتواند قاطع و مستقل باشد، ولی هنوز قلبش برای او میتپد. یک روز بعد از مدرسه، مهسا در حیاط مشغول نقاشی بود که آراد آمد و گفت: «دیدی چه خبره؟ یه روز بدون اینکه منو ببینی نمیتونی سر کنی.» مهسا با لحن شوخ و کمی چالشی جواب داد: «نمیدونم… شاید بدون تو هم میتونم زنده بمونم!» آراد با لبخندی که پر از حسادت و علاقه بود نزدیک شد و گفت: «اما مطمئنی که میخوای امتحان کنی؟» آن لحظه، مهسا حس کرد تمام هیجان دوباره برگشته است؛ هم هیجان خنده و شوخی، هم هیجان نزدیک شدن دوباره به آراد.
پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پستت عالی بود💖🎀💎🫂
خوشحال میشم به پستای منم سر بزنید🤍
💅بـk میدم
عالیییییی بوددددد
به کارت ادامه بدههههههه
مرسییییییییییی
می دونی چی حال میده سناریوهای فیک
عالیییییییییییی😍
سناریو شانسی!!(کیپاپ ver) (بررسی)
اگه کسی ناظره منتشرش کنه🫠✨✨
یبار منتشر شده بود ولی شخصی شده بودد😭
ممنون میشم اگه کسی ناظره منتشرش کنه🌷✨🎀😅
فرصت؟؟
عالیی ❤🛐