11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 1,812 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام😇👐راستی خبرهای جدید رو شنیدین میگن اینترنت قراره فیلتر شه😑💔بدبخت میشیم دیگه...😷💔حالا فعلا که هست بریم سراغ پارت آخر داستانمون 😊👐
من(جیمین):نمیدو... نه.. فکرکنم یه چیزایی داره میزنه به سرم😁. جین:اَی ناقلا... فقط ما هم دعوتیم دیگه؟. من(جیمین):چی کجا؟. جین:چه هول کردی😹منظورم مراسم عروسی تونه. من(جیمین):حالا معلوم نیست فعلا تو دعا کن قبول کنه بعدش قول میدم کل سئول رو دعوت میکنم😅. جین:باشه ما دعا میکنیم ولی کل سئول؟ یه وقت ور شکسته نشی😂😂. من(جیمین):مسخره😹نوبت منم میرسه ها😂. جین:پس اشتباه کردم😅👐😂. بعد همینجوری حرف زدیم و به راهمون ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم جین جینی رو دید و رفت پیش اون... منم خواستم برم داخل دانشگاه که یکی صدام کرد:جیمین شی. برگشتم سمت صدا دیدم *ا/ت* اس😇آروم اومد سمتم گفت:با جین بودی؟. من(جیمین):آره... . *ا/ت*:عاها... بریم تو دانشگاه دیگه چرا وایسادی😅👐. من(جیمین):ع.. عاره بریم😅. بعد باهم وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سمت کلاسمون با حرفای جین کل هیکلم رو استرس گرفته بود😑💔...درسته *ا/ت* دوستم داره اما نکنه بهش بگم قبول نکنه... یا بگه فعلا زوده... یا ای خدا چه گلی بگیرم سرم😑💔
امروز بهش بگم؟ نه امروز زوده... ولی اگه دیر بشه چی؟ خدایا عظمتت رو شکر یه کمکی کن😐💔... خلاصه اون زنگ بجای گوش دادن به ترکیبات رنگ و کار با وسایل نقاشی حرفه ای فکرم درگیر مباحث اعتراف بود💔😐ده عاخه من یه بارم اعتراف کردم از دهنم در رفت الان چجوری بگم... وای خدا اصلا انگار اولین روزام با *ا/ت* است که اینجوری میکنم😑 ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):داشتم به حرفای استاد گوش میدادم که یهو جیمین پا شد با داد گفت:اَههههه مغزم درد گرفت... . همه نگاه ها افتاد روش... یهو به خودش اومد گفت:ب... ببخشید... میشه برم بیرون. استاد:ب... برو عیبی نداره😶. همه شوکه شده بودیم که چرا اینجوری کرد جیمین... چند ثانیه گذشت طاقت نیاوردم منم کلاسو پیچوندم رفتم بیرون🚶... تو محوطه یکم گشتم که جیمین رو پیدا کردم دوییدم رفتم پیشش🏃من:جیمین چیزی شده؟. جیمین:نه😁نه بابا خوبم... . من:راستشو بگو😐. جیمین:باور کن چیز مهمی نبود کوک رفت رو اعصابم قبل از خونه بیرون زدن مهم نیست😅. من:عاها...عیب نداره داداشین دیگه بیخیال بیا برگردیم سر کلاس😊. جیمین:عام عاره عاره بریم😇... . امروز کلا جیمین خیلی تو لاک خودش بود انگار همش داشت به یه چی فکر میکرد نمیدونم بین اونو کوک چی شده بود😟...
زنگ آخر خورد وسایلم رو جمع کردم و منتظر جیمین موندم اونم وسایلشو جمع کرد و بعد باهم راه افتاده سمت خونه... من:اممم جیمین... . جیمین:جان😇؟. من:چیزی شده؟ از صبح حس میکنم یه چی میخوای بگی ولی تفره میری😅... . جیمین:راستش *ا/ت*...صبر کن ببینم فردا روز تعطیله؟. من:عاره نمیدونم دقیقا چرا تعطیله یه مناسبت خاص بود فکر کنم... ولی یادم نمیاد😅. جیمین:میتونی تا فردا برای جواب سوال صبر کنی؟. من:وا چرا😹؟. جیمین:جواب اینو هم فردا میدم... فقط فردا میتونی بیای یه جایی با من؟. من:چرا که... یعنی منطورم این بود آره میام😹. جیمین:پس لوکیشن اونجایی که میخوایم بریم رو واست میفرستم. من:باشه😊... . بعد کم کم رسیدیم دم در خونه من از هم خداحافظی کردیم و من رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم هنوز تا موقع کار وقت داشتم پس بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم رو مبل یکم با گوشیم ور رفتم که یهو حرفای جیمین به یادم اومد... یعنی فردا چه خبره چی میخواد بگه؟ 😕خیلی کنجکاوم... همینجوری تو فکر بودم که یه پیام اومد رو گوشیم از طرف جیمین بود واسم آدرس فرستاده بود و گفته بود فردا صبح میبینمت... همین حس کنجکاویم رو بیشتر کرد... آدرس رو خوب نمیشناختم ولی دلم میخواست زودتر بفهمم چه خبره😁...
یکی دو ساعتی گذشت کم کم وسایلمو جمع کردم و رفتم سر کار🚶... ادامه داستان از زبان جیمین:رفتم خونه... یکم با موهام بازی کردم... این دست اون دست کردم اما آخر گفتم:اِهِم مامان... . مامان:بله؟. من(جیمین):میای دو دیقه؟. مامان:اومدم... . مامانم چند ثانیه بعد اومد پیشم نشست و گفت:خب چیشده😄؟. من(جیمین):مامان به حرفاتون فکر کردم... عاممم چیزه عاره... عاره دیگه😅😅. مامان:فهمیدم چی میخوای بگی... خب انجام بده من که گفتم مخالفتی ندارم😊... . من(جیمین):مامان *ا/ت* قبول میکنه؟.مامان:استرس گرفتی نه؟ طبیعیه. من(جیمین):اصلا فکر نمیکردم استرس بگیرم واسه این اتفاق. مامان:خب طبیعیه باباتم همینجوری بود😁😹زیاد سخت نگیر سعی کن حرف دلتو بزنی من مطمئنم جوابش مثبته... خیلی بیشتر از منی که باباتو دوست دارم تورو دوست داره پس نگران نباش😊حالا فکر کردی که چجوری میخوای بگی؟. من(جیمین):اون عاره ولی نمیدونم خوشش بیاد یا نه😅. مامان:نگران نباش... هرجایی روهم خواستی کافه یا رستوران واسه فردا اجاره کن مهم نیست... . من(جیمین):نه مامان لازم نیست خودم جا و مکانشو میدونم کجا باشه فقط شما دعا کن خوب پیش بره. مامان:استرس نداشته باش خوب پیش میره😇.
کل شب به فکر این بودم چیکار کنم... چون واقعا دلم میخواست *ا/ت* غافلگیر شه و همیشه خاطره ش رو به یاد داشته باشه😅بخاطر همین مغزمو از جا در آوردم از بس فکر کردم و بعدش انقدر خسته بودم که حتی بدون خوردن شام درجا خوابم برد😴... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):بالاخره صبح شد و میتونم سر از کار و بار جیمین در بیارم... سریع از جا بلند شدم لباسمو عوض کردم(عکسش هست😉) و رفتم دم در تا یه تاکسی بگیرم و برم سمت آدرس که جیمین رو دم در دیدم که به ماشین تکیه داده و منتظره چشمش خورد به من اومد سمتم گفت:بریم؟. من:مگه نباید خودم میومدم😂؟. جیمین:نه بابا اون آدرس رو. فرستادم که فقط بدونی کجا میریم که فکر کنم نفهمیدی؟ درسته؟. من:راستش عاره😅... . جیمین:مهم نیست الان باهم میریم😊... . و بعد درماشین رو برام باز کرد رفتم داخل ماشین نشستم جیمین هم اومد نشست و راه افتادیم...(تا یادم نرفته بگم استایل جیمین توی اسلاید بعده😄) وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم دیوونه اونجا شدم یه باغ گل بزرگ بود زیاد شلوغ نبود در واقع خیلییی خلوت بود و همه جا انگار تزیین شده بود اما فکر نکنم این تزیینات مال خود باغ بوده باشه حتما یکی یه مراسمی داشته😅...
رفتیم و با جیمین روی یکی از صندلی های اون باغ گل نشستیم... چند ثانیه گذشت جیمین گفت:*ا/ت* نظرت راجع به نوشابه چیه؟. من:خیلی خفن و باحاله😋😹... . جیمین:پس من الان میخوام یه نوشابه جادویی بهت بدم که بخوری. من:واقعا؟. جیمین:عاره بیا اینا هاش😊. و بعد نوشابه رو بهم داد... من:همش برا خودم؟. جیمین:جادوییه رمز و راز داره باید تو بفهمیش😉... . همین که خواستم نوشابه رو باز کنم جیمین گفت:میشه یکم قدم هم بزنیم؟. من:عاره چرا که نه😁. و بعد بلند شدیم و شروع به قدم زدن کردیم... آروم در نوشابه رو باز کردم و یه قلپ ازش خوردم مزه ش با بقیه نوشابه ها فرق نمیکرد پس چرا میگفت جادوییه؟😕همینجوری داشتم با خودم فکر میکردم که یه نوشته رو بطری نوشابه دیدم😶... انقدر کنجکاو بودم نفهمیدم جیمین کنارمه یا نه فقط میخواستم بفهمم چی به چیه؟😕رو بطری نوشته بود:*ا/ت*... تعجب کردم یکم دیگه خوردم و هرچی نوشابه پایین تر رفت کلمه های دیگه ای دیدم که نوشته بود:تو بهترین دختر دنیایی... یکم دیگه خوردم نوشته بود:و جیمین خیلی دوستت داره ... یکم دیگه خوردم دیدم نوشته:پس اگه برگردی و پشت سرت رو ببینی و بهش جواب مثبت بدی خوشحالش میکنی😊. شوکه شده بودم اینجا چه خبره😶؟. برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم... دی دیدم😶
دیدم جیمین جلوی پام زانو زده و یه حلقه رو به سمتم گرفته... جیمین:*ا/ت*خوشحالم میکنی؟ حاضری باهام ازدواج کنی؟... .شوکه شده بودم جیمین هم یهو اشکش ریخت و به پهنای صورت اشک میریخت اشک منم در آورد ولی ایندفعه از شوق بود☺... لبخندی زدم و گفتم:آره معلومه که خوشحالت میکنم😄. جیمین بلند شد و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم... جیمین با حالت گریه ای که از شوق داشت گفت:*ا/ت* خیلی دوسِت دارم💞. من:منم دوسِت دارم دیوونه... گریه نکن❤😊. آروم خودشو ازم فاصله داد و انگشتر رو دستم کرد به هم زل زده بودیم انگار هردوتامون قدرت تکلممون رو از دست داده بودیم و فقط داشتیم با ذوق و خنده بهم نگاه میکردیم😇... همین بین یکی اومد سمتمون و گفت:سلام... . من و جیمین:سلام... . اون طرف:من عکاس هستم جاهای مختلفی میرم و از سوژه های مختلف عکس میندازم و اولین سوژه امروز من ثبت خواستگاری شما بود از این بابت خیلی خوشحالم😊... . اون مَرده همون لحظه یه رَم رو از توی دوربینش در اورد و گفت:و به عنوان کادو من عکسایی که ازتون گرفتم رو بهتون هدیه میدم امیدوار خوشتون بیاد😇. جیمین:ممنونم ازتون😊. من:منم همینطور. اون عکاسه:قابلی نداشت امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید در کنار هم😇خدانگهدار👋. من و جیمین:خدافظ👋.
من:حسابی غافلگیرمون کرد😅. جیمین:اوهوم... . من:پس حالا میفهمم باغی که فقط میشه گفت چند نفر از کار کنان اینجا هستن و اینقدر خلوته...تزیینات... و صد البته نوشابه جادویی😅اینا همه نقشه بود😄. جیمین:😅عاره دلم میخواست خاطره امروز برات بمونه😄. یهو دوباره خودمو انداختم تو بغل جیمین و گفتم:مرسی ازت جیمین خیلی دوست دارم😊💞. جیمین:من بیشتر چاگیا😁. بعد آروم از بغلش بیرون اومدم اونم دستمو گرفت و رفتیم توی باغ قدم زدیم🚶... جیمین:میگم *ا/ت* حالا که دیگه مال خودم قراره بشی... خوشم نمیاد دیگه بری سرکار یا همش فکر خودتو درگیر اینجور چیزا کنی باید از کارت استعفا بدی قبوله؟. من:اوهو جیمین غیرتی میشود😹ولی جدای از شوخی نمیشه.... . جیمین:نه نمیشه گفتم که خوشم نمیاد😊اینم بگم خوشم نمیاد دیگه نه بشنوم😉. من:باشه😊... . جیمین:حالا خوب شد😄. من:راستی کوک چیکار کرد؟. جیمین:داره مراحل ما رو طی میکنه😹فعلا بعد سالها دیدتش... ایشالا دوتا عروس بزرگوار خانواده کم کم باهم اشنا میشید از این روزا😹😂👐. من:دیوونه😂😂.
راوی:امروز روز عروسی جیمین و *ا/ت* است😁 و الان توی سالن عروسیشون هستن...اونا باهم زندگی خوبی رو شروع کردن و قسم خوردن که تا آخر عمر باهم باشن و به خوبی و خوشی درکنار هم زندگی کنن😊 و *ا/ت* هم تونست به کمک جیمین گذشته تلخش رو فراموش کنه و به روزای خوب آینده فکر کنه😄...
پایان💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜
راستش بچه ها من نمیخواستم این داستان پایان خوش داشته باشه😂👐اما چون خیلی از عاجیا به ترور خاموش تهدیدم کردن و خودمم دلم نمیومد اخرشو تلخ کنم هم گند بزنم به حال خودم و هم بقیه مال همینه تغییرش دادم به هرحال با اینکه افتضاح بود ولی امیدوارم لذت برده باشید😁💞
خب همونطور که میدونید من دیوونه نوشتن فیک های مختلف هستم و تا همتونو خسته نکنم ول کن اینکار نیستم😹👐و یه داستان دیگه رو هم به زودی شروع میکنم(البته اگه موافق باشید) و از اونایی که به یکی از عاجی های قدیمیم از اول نوشت داستان جیمین قول داده بودم از کوکی باشه میخوام از کوکی بنویسم موافقین؟ 😁👐
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
142 لایک
فصل دومشمممم بنویسسسسسی
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بهترین رمان جهان بوددددددددددددد
سلام
این بهترین داستاتی بود که خوندم
خیلی عالی بود......همه ی پارت هارو توی ی روز خوندم
سلام بهترین داستانی بود که خودم بازم از جیمین بزار🥺🥺💞💞💞
سلام آجی
من تازه دنبالت میکنم میگم اگر هنوز فعالیت میکنی میشه به این کامنتم پاسخ بدی لطفا 🙏🙏
سلام
ممنون داستانت عالی بود😍🥰🤩
ولی اون دزده ( باعث شد ات بره خونه جیمینینا)چی شد؟
و کاش سونگ هو هم نقش پر رنگ تری داشت و ات هم این همه شکاک نمیشد◉‿◉
راستی موچی و چاگیا یعنی چی؟😁
موچی یه شیرینی کره ای هست که برای بچه کوچیکا و سالمندا مناسب نیست و باید موقع خوردن حواست باشه
و چاگیا یعنی عزیزم❤
عااااالی بود اصن معرکه حرف نداش دلم نمیخواستم تموم شه نمیشد نوه هاشونم میدیم اون موقع تموم میکردی؟
خیلیییییییییی قشنگگگگگ بووووودد
خفس۵حق۲۵۷ث۵خث۵حیحعقعحث۵خث۵حص۵ص۵حث۵جق۶فح۶ثح۵ثح۵۲ح۵۱خ۴۲خ۲۷صخ۴ثح۵ثحق۶جف۷جق۶حثحهث۶حق۶ثح۵ثج۶قخپفهقعمقم۶قپخثمهقح۵قجشنعث۶نقعتش*_@€(=*_÷۶£÷_¥×۷¥=۷=¥\[\ 5\6[\7\[معیعمقمهققچثج۶ثچ۷۷ثچ۶ق۶جقجقچ۷فچ۷فج۶قح۵ثح۵ثح۵ص۴حث۵ححث۵۵جهقمهپسهپیهسسعمعثمنعث۵جثعاسلگیلم
خل شدم رف
عااااااالی بووووووود
عالیییییییییییییییییییییییی بوددددد ععععععععععععععععععرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ععرررر ( کسی اینجا نیست به من بگه ارام باش فرزندم /: ) و بازم ععععععععععععععععرررررررررررررر
وایییی دختر عالی بود من این پارت رو توی جمع داشتم میخوندم یعنی به زور عر زدنم رو کنترل کردمااا😂😂😂😁
ولی یه لبخندی رولبم هست مامانم هی دارا نگام میکنه🤦♀️
هِی دختر کجاییییی ؟
چرا خبری ازت نیست نگرانت شدم چند روزه که دیگه پارت جدید نمیذاری🥲
میگم داستانت قشنگ بود فقط یه ضعف داشت اونم این بود که روال ساده و یکنواختی رو طِی میکرد اصلا فراز و نشیب نداشت اگر هیجانی بود و غافلگیری داشت خیلی جذاااب میشد امیدوارم توی داستان جونگ کوک از تکنیک های نویسندگی بیشتری استفاده کنی و دیگه در اون نقطه ضعفی نداشته باشی