11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 2,781 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بالاخره پارت بیست👀فقط بگم که برای دوست عزیزم دارم مینویسم واگرنه حالا حالا ها از پارت جدید خبری نبود😐😂چون واقعا درسام زیاد بود🤣
بعداز دیدن نقاشیا یهو گشنه م شد... داشتم ضعف میکردم... من:کوک من برم ببینم غذایی چیزی داریم بخوریم اصلا😐... خیلی گشنمه. کوکی:اوکی برو🙃. و بعد رفتم پایین🚶 و از مامانم پرسیدم:مامااااان خبری از غذا هست؟. مامان:آره خوراک گوشت و کیمچی پیازچه داریم... چند دقیقه دیگه اماده س باباتو کوک رو صدا کن کم کم بیاین دیگه🙂. من:اووووکی... . و بعد رفتم بابا رو خبر کردم... بعدشم رفتم بالا و کوک رو صدا زدم... من:کووووک بایا غذا🙃. کوکی:اومدم... . و بعد باهم رفتیم پایین و همه دور میز نشستیم منم که گشنههههه اولین کاسه غذایی که مامانم ریخت رو برداشتم😂... خلاصه که مشغول خوردن غذا شدیم که یهو بابام گفت:یه سؤال ذهنمو درگیر کرده👀. من:چی؟. پدر:کوک گفت تو بیمارستان آشنا شدین... . کوکی:نه نه فقط بیمارستان نبود😄. پدر:ها؟ صبر کن ببینم منظورت چیه؟😐😑.کوکی:ای بابا بدتر شد که😂... نه منظورم اینه خب *ا/ت* آرمی بود درسته؟. پدر:خب عاره. کوکی:خب من دوسال قبل به عنوان یک فن اونو توی یک فن ساین دیدم😅. پدر:عاها بعد فیلم هندیه که از دوسال پیش عاشقش بودی و یهو پیداش کردی😐. کوکی:نه خب در واقع اون روزی که من توی فن ساین *ا/ت* رو دیدم حال خوبی نداشتم معمولا ما به فن هامون دلگرمی میدیم اما اون روز *ا/ت* به من دلگرمی داد وگرنه من الان هیچکی نبودم تو این دنیا😅... منم قصد داشتم یه روز که اگه بشه ببینمش کلی ازش تشکر کنم اما خب😅... دیگه به تشکر خلاصه نشد. پدر:اوووو🙄... .
بعد یکی دو ثانیه دیدیم مامان بابا که دارن با همه وجود جلو خنده شون رو میگیرن یهو زدن زیر خنده...😐... منو کوکی هم با علامت های سوال رو کله مون سعی کردیم تو خنده، الکی همراهی شون کنیم😅... بعد خنده ها پرسیدم:درسته گفتیم خندیدیم ولی من موضوع خنده رو نفهمیدم🙄. مامان:خب منو پدرت هم😂... . پدر:خانوووم 😐. مامان:باشه بابا نمیگم😂. پدر:🙄😂. من و کوکی از سردرگمی پشت سرمونو خاروندیم و بیخیال به غذا خوردنمون ادامه دادیم... بعد غذا نامجون به کوک زنگ زد مثل اینکه کار داشتن و بخاطر همین کوک رفت منم رفتم تو اتاقم🚶 و یکم کشو های میز کارم رو مرتب کردم... تا اومدم ولو بشم رو تخت و یکم استراحت کنم گوشیم زنگ خورد📱... بلند شدم گوشی رو برداشتم شماره ناشناس بود👀... اما گفتم شاید از بیمارستانه... یا سه یونه شماره شو عوض کرده👀... برای همین جواب دادم که من:سلام. ناشناس: .... . من:ببخشید شما؟. ناشناس:نمیشناسی؟. صداش برام آشنا میزد که یهو گفت:سهونم😏. من:به چه حقی به من زنگ زدی؟دیگه با من تماس نگیر... . خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:به نظرم بهتره حرفامو بشنوی وگرنه بعدش گریه کردن روی تابوت عذاب آور تره😏. من:خل شدی؟ تابوت چیه چی میگی روانی؟. اینو که گفتم صدای شکستن یکی از پنجره های داخل پذیرایی اومد... خواستم بدوعم برم بیرون ببینم چی شده که سهون زبون وا کرد و گفت:سنگی که شیشه رو آورد پایین فقط یه علامت بود بهتره فعلا هم بابات ندونه من بودم چون گرونتر برات تموم میشه....در هر صورت یا از اون پسر برای همیشه فاصله میگیری یا این قصه پایانش قرمزه به رنگ خون😏. من:ع. و. ض. ی تهدید نکن مثلا چیکار میخوای بکنی تو اصلا عرضه اینکار ها رو نداری😐.
سهون:فعلا که عرضه داشتم شیشه خونه باباتو بیارم پایین تازه بابات باز یکم اراده خدمتشون داشتم😏... به هرحال خودت میدونی یا از اون پسر برا همیشه دور میشی یا یکی این وسط قربانی میشه برای منم فرق نمیکنه کی باشه... فقط تهش خوش نیست همین😏. و بعد قطع کرد... ای خداااا عاخه من چه گناهی کردم که باید این همه بدبختی بکشم💔... گوشی رو پرت کردم رو تخت و رفتم پایین که اول ببینم اونجا چی شده... خداروشکر کسی آسیب ندیده بود و فقط شیشه کاملا شکسته بود... بابا:خدایا از زمین آسمون دردسر میباره ها😤. من:ع... ع... عیب نداره حالا اتفاقه درست میشه... . بعد این حرفی هم که زدم بخاطر اینکه زبون وا نکنم و از دهنم در نره که کار سهون بوده و بدتر شر بشه بدو بدو برگشتم تو اتاقم🏃همین که به اتاق رسیدم و در رو بستم به در تکیه دادم و آروم سُر خوردم و نشستم زمین و برای هزارمین بار زدم زیر گریه😭ای خدا تا وقتی کوک رو نداشتم گریه میکردم که چرا ندارمش بعد که عاشقش شدم و عاشقم شد بخاطر نارضایتی پدرم گریه میکردم الانم که بابام راضی شده اون سهون ن. ک. ب. ت😭عاخه چقدر دیگه... بسه خسته شدم از این وضعیت😭... از این گریه ها از این حال بد😭💔حالم خیلی بد بود و فقط گریه میکردم افکار مختلفی هم توی مغزم میچرخید و عصبانی تر و دیوونه ترم میکرد💔نمیدونستم باید چیکار کنم😭سهون دل و جرأت پیدا کرده بود حرفاش یه جوری بود که انگار از جدی هم جدی تره اگه بلایی سر زندگیم بیاره چی اگه به مامانم بابام یا حتی کوک آسیب برسونه من چه گلی بگیرم سرم💔😢
اما هیچ جوره هم نمیتونم از کوک دل بکنم... برای این لحظه لحظه ای که بابام راضی شه و با خیال راحت باهاش باشم خیلی بی تاب بودم دل نمیخواد خرابش کنم😭💔... ولی اگه بخوام این عشق رو حفظ کنم اما خودشو یا بقیه رو قربانی کنم چی😢💔... ای خداااا... چهار ساعت تمام این فکرا تو مغزم چرخید و چرخید دیگه عین دیوونه ها شدم... شبیه کسی که قدرت تصمیم گیری و هیچ کاری رو نداره...😢💔... هر لحظه که چشمامو برای مدت کوتاهی روی هم میزاشتم صحنه ای میومد جلو چشمم که کوک قربانی این ماجرا شده باشه و همین آرامش رو ازم میگرفت... تهش به سیم آخر زدم... پا شدم لباسم رو عوض کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین🚶... مامان:چه عجب طلوع کردی چیکار میکنی تو اون اتاق😂. من:ه...هیچی🙂. مامان:ببینم جایی میخوای بری؟. من:عاره🙂. بابا:میخوای برسونمت؟. من:نه. بابا:حالا کجا میری. من:کمپانی. بابا:کمپانی که کوک توش کار میکنه؟😕.من:اوهوم. مامان:همین چند ساعت پیش پیش هم بودیم به همین زودی دلتون تنگ شد برا هم😐. من:نه... باید یه موضوعی رو بهش بگم🙂. بابا:چرا اینجوری ای چیزی شده *ا/ت*؟حالت چهره و حرف زدنت بهم ریخته س. من:نه. مامان:دروغ نگو چی شده *ا/ت* نکنه با کوک بحثت شده؟. بابا:بعله بفرما این کوک هم تو زرد از آب در اومد😐😑. من:نه اینجوری نیست... فقط بهتره منو کوک دیگه باهم نباشیم🙂💔. مامان:بله؟😶. بابا:میگم این پسره یه کاری کرده. من:نه بابا هیچی تقصیر اون نیست.
پدر:چرا دروغ میگی حتما یه کاری کرده دیگه وگرنه تویی که داشتی خودتو میکشتی بخاطر اینکه نمیتونی با اون باشی به همین زودی ازش گذشتی؟ یک روز نگذشته هنوز😐. من:نه تقصیر منه نه اون تقصیر هیچکی نیست فقط باید تموم شه🙂💔... خدافظ👋🏻💔. و بعد با حال بد از خونه زدم بیرون🚶... پدر:عاهای *ا/تتتتت* وایسا... . اما من بی توجه به حرف پدرم با سرعت دور شدم از خونه و راه افتادم سمت کمپانی🚶ادامه داستان از زبان کوک:بعد ناهار نامجون بهم زنگ زد و گفت منیجر کارمون داره منم از خونه *ا/ت* اینا راه افتادم سمت کمپانی و اونجا یه جلسه تقریبا سه چهار ساعته داشتیم درباره برنامه ها و ام وی ها👀که حسابی هم خسته کننده بود🙄😂بعدشم برگشتیم سمت خوابگاه... وقتی رسیدیم اونجا همه جمع شدن گفتن بیاین فیلم ببینیم همه هم طبیعتا موافق بودیم👀😅... برای همین یه فیلم گذاشتیم و شروع به دیدنش کردیم همینجوری مشغول تماشای فیلم بودیم که زنگ در زده شد... جیمین:من باز میکنم😃. چند ثانیه بعد: جیمین:کووووک. من(کوکی):هان؟. جیمین:*ا/ت* دم دره با تو کار داره. با این حرف جا خوردم *ا/ت* اینجا چیکار میکنه؟😐 من(کوکی): اوک اومدم... . و پا شدم رفتم دم در🚶وقتی رسیدم دم در *ا/ت* رو با یه خنده که غم ازش میبارید دیدم... من(کوکی):اممم سلام🙃. *ا/ت*:سلام...اول رفتم کمپانی بعد گفتن جلسه تون تموم شده برگشتیم خوابگاه🙂مال همینه اومدم اینجا.
من(کوکی):نمیدونستم میخوای بیای ببینیم وگرنه بهت میگفتم تا اونجا نری😅. *ا/ت*:حالا مهم نیست اومدم یه چیزی بگم و برم🙂. من(کوکی):خ.. خب جانم بگو میشنوم😊. *ا/ت*:اممم کوک من خیلی دوستت داشتم خیلی دوران خوبی باهات سپری کردم... هم خونه شدنمون بیرون رفتنمون غیرتی شدنت سر اون یی سو*اشک در چشمان *ا/ت* حلقه میزند😢*همه چی حتی نگرانی های امروزت خیلی خوب بودن😢. من(کوکی):صبر کن ببینم چرا از فعل گذشته استفاده میکنی مگه هنوزم عاشقِ هم نیستیم😅. *ا/ت*:نه🙂. من(کوکی):چ... چی؟. *ا/ت*:صلاح اینه که از من دور بمونی🙂اینجوری مطمئنم همیشه خوبه حالت🙂😢. من(کوکی):هار هار هار دوربین مخفی خفنی بود... بسه دیگه حالا😂. *ا/ت*:نه کوک جدی گفتم... الانم اومدم بگم هیچوقت عشقی که بهم منتقل کردی حس خوبی که بهم دادی رو فراموش نمیکنم بدون من خوب باش🙂. من(کوکی) :چ... چی داری میگی *ا/ت* نمیفهمم... . *ا/ت*:عیب نداره باهاش کنار میای خدافظ اقای جئون جونگ کوک🙂👋🏻. *ا/ت* با نوع خداحافظیش حالمو از همیشه بد تر کرد و بعدش هم گذاشت و رفت... هنوز اتفاقاتی که افتاد و حرفاش برام گُنگ بود... ی... یعنی چی💔... با هول و ولا برگشتم تو خوابگاه... جین:چی شده؟. هیچ حرفی نتونستم بزنم حرفای *ا/ت* قدرت تکلم رو ازم گرفته بود... فقط چند ثانیه ای با حال بد به چشم پسرا خیره شدم... بعدشم سریع رفتم تو اتاقم🏃و گوشیم رو برداشتم هرچی به *ا/ت* زنگ میزدم جواب نمیداد و این دیوونه ترم میکرد...
از شدت کلافگی یکی دوتا از دکمه های پیرهنم رو جر دادم و سرم رو توی حصار دستام قفل کردم... همینجوری حرفای *ا/ت* تو مغزم پلی بک میشد که یهو صدای زنگ گوشیم اومد جواب دادم پدر *ا/ت* بود من(کوکی):سلام. پدر:چه سلامی چه علیکی ببینم هنوز چند ساعت گذشته از اینکه قول دادی مثل سهون دل دخترمو نشکنی پس این چیه *ا/ت* از خونه زده بیرون و میگه میخواد با تو بهم بزنه راستشو بگو چی بهش گفتی که اذیتش کردی😤. من(کوکی):بخدا قسم به جان خودش ما اصلا با هم حرف نزدیم من از وقتی که از خونه شما زدم بیرون رفتم سر یه جلسه و با هیچکس حرف نزدم... اتفاقا الان *ا/ت* اومده و به منم میگه که باید بهم بزنیم بخدا من از هیچی خبر ندارم خودم حالم از همه بدتره😢💔... نمیدونم چش شده *ا/ت* همیشه دلش میخواست شما راضی شین تا باهم باشیم ولی الان نمیدونم چرا داره اینجوری میکنه*این تیکه با بغض خیلی شدید👈🏻*نقطه ضعفمو میدونه ولی بازم اذیتم میکنه😢... . پدر:ی... یعنی میخوای بگی تو عم از هیچی خبر نداری؟. من(کوکی):نه بخدا😢💔. پدر:یعنی چی؟عاخه پس چرا باید همچین کنه... . من(کوکی):نمیدونم با حرفاش خیلی عصبی شدم راه نفس کشیدنم بسته شده اصلا نمیدونم چه خبره💔. پدر:...لوکیشن جایی که الان هستی رو واسم بفرست بیام دنبالت بریم سه چهار جا رو بگردیم میترسم اتفاقی براش افتاده باشه. من(کوکی):نه لازم نیست خودم میرم پیداش میکنم. پدر:لحظه نکن پسر لوکیشن رو بفرست منم حاضر شدم دارم میرم ماشین رو روشن کنم. من(کوکی):پ... پس باشه الان واستون میفرستم... .
بعد قطع تماس لوکیشن رو واسه پدر *ا/ت* فرستادم... و لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق... نامجون:ببینم باز چی شده؟. من(کوکی):بخدا خودمم نمیدونم💔... . نامجون:یعنی چی؟😶. من(کوکی):*ا/ت* اومده میگه همه چی بین ما تموم شده و از این حرفا😢. تهیونگ:جانم؟😐. جیمین:یعنی چی همه چی تموم شده؟😶. من(کوکی):میگم که بخدا خودمم نمیدونم... این چند روز انقدر فشار روم بوده بخدا دیگه نه تحمل اینو داشتم نه میفهممش😢💔. شوگا:اما به نظرم یه اتفاقی افتاده اون روزی که توی اون سوله دزیده بودنش و تو از هوش رفتی... جوری گریه میکرد جیغ میکشید و نگرانت بود که به زور ارومش کردیم و تا حدی حالش بد بود که جیمین کمکش کرد بتونه بشینه تو ماشین... اونوقت اینجوری میگه همه چی بینتون تموم شده😕 حالا نمیدونم ولی به نظر من یه کاسه ای زیره نیم کاسه ست.... . من(کوکی):نمیدونم💔هیچی نمیدونم. نامجون:اوکی حالا کجا داری میری؟. من(کوکی):باباش داره میاد دمبالم بریم دنبالش بگردیم باباش نگرانه میگه نکنه اتفاقی افتاده باشه براش... . شوگا:ببینم مگه رابطه ت با پدر خوب شد؟. من(کوکی):عاره بابا حتی به باهم بودنمون هم راضی شد اما نمیدونم چرا *ا/ت* داره گند میزنه تو همه چی💔. نامجون:چی بگم؟ خدا کنه که هرچی هست درست شه چون اینجوری هردوتون دارین لطمه میبینین... . خواستم حرف نامجون رو تأیید کنم که پدر *ا/ت* پیام داد دم دره... سریع از بچه ها خداحافظی کردم👋🏻 و رفتم دم در🚶
پدر *ا/ت* رو دیدم رو رفتم سمتش و سوار ماشین شدم... من(کوکی):سلام. پدر:سلام تو این چند دقیقه خبری نشد؟. من(کوکی):😢نه... . پدر:نمیدونم این دختر چشه... داشت خودشو برا تو میکشت و تو هم جونت براش در میرفت الان دلیل این رفتارش رو نمیفهمم🤦. من(کوکی):هرچی باشه کاش حالش خوب باشه حداقل... . پدر:باشه...تو هم نگران نباش... حالا اول کجا بریم؟. من(کوکی):بریم یه سر بیمارستان... یا اونجاست یا تو کوچه پس کوچه های اونجا جای دیگه ای که نداره. پدر:اوکی... . پدر ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم سمت بیمارستان... توی بیمارستان که نبود پس مشغول دنبالش گشتن اون دور و اطراف شدیم... ادامه داستان از زبان *ا/ت* (من):حالم خیلی بد بود خدا لعنتت کنه سهون...😭ای کاش میتونستم برگردم و بگم کوک همه حرفام دروغ بود... اما از یه بابت هم میترسیدم از عشقش نگذرم و بعدا بخاطر اون سهون احمق جوونیش رو ازش بگیرم😭💔حالم خیلی بد بود و اطراف خونه ش پرسه میزدم... این عشق شده زندونم، شده بزرگترین نگرانیم... شده حال بدم که اگه نباشه اینم و اگه باشه هم باز همینم😭💔... پس کی قراره این بدبختیا تموم شه😭💔... اصلا من که داشتم به نبود کوک توی زندگیم عادت کردم چرا دوباره تو اون بیمارستان باهاش رو به رو شدم😭💔... حالم خیلی بد بود و هر از گاهی توی پیاده رو مینشستم و فقط زار میزدم😭💔.... وقتی به این فکر میکردم که دل کوک رو با حرفام شکستم دلم میخواست بمیرم... اون الان ممکنه فکر کنه بهش خ. ی. ا. ن. ت کردم ممکنه فکر کنه من نخواستمش اما همش تقصیر سهون بود بخدا اون بود😭
ادامه داستان از زبان کوک:کل اطراف بیمارستان رو زیر و رو کردیم نبود که نبود... یهو به سرم زد بریم سمت خونه من... شاید اونجا ها باشه هرچند احتمالش یک درصده💔به پدر *ا/ت* آدرس رو دادم و راه افتادیم داشتیم میرسیدیم به خونه من که یهو یه دختری رو دیدم😶... *ا/ت* بود و کنار پیاده رو نشسته بود و گریه میکرد😶... سریع به پدر گفتم:وایسین وایسین اوناهاشش😶. و بعد به محض اینکه وایساد از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم سمت *ا/ت*🏃منو که دید بلند شد خواست بره که گفتم:وایسا وایسا باهام حرف بزن بگو چی شده💔من که میدونم اونایی که گفتی حرف خودت نبود😢من که میدونم هنوزم دوستم داری، هنوز عشق بینمون رو باور داری... عاره من میدونم فقط یه چیزی رو نمیدونم که کی بهت گفت اون حرفا رو بزنی😢چرا اینجوری شدی چاگیا؟😢💔. *ا/ت*:من جوری نشدم کوک فقط نزدیک من نیا دیگه... پدر:*ا/ت* وایسا گوش بده به حرفاش😐... بهش بگو... به منم بگو بگو چی شده؟... . *ا/ت*:هیچی فقط دیگه نمیخوامش... . با این حرفش زانوهام سست شد و افتادم زمین دستمو گذاشتم جلو صورتم و زدم زیر گریه😭😭... پدر:چرت و پرت نگو تو داشتی واسه کوک خودتو میکشتی این حرفا حرفای خودت نیست فقط بگو چی شده... انقدر اعصابمونو خورد نکن *ا/ت*... . *ا/ت*:هیچی نشده بخدا فقط برای خودشه... . انقدر عصبانی بودم که با گریه و داد گفتم:نمیخوام من نمیخوام تو برام هیچ کاری بکنی😭...فقط یه چیز میخوام اینکه تمومش کن😭💔. *ا/ت*:نمیشه کوک نمی...نمیخوام... . من(کوکی):چی نمیخوای؟ نمیخوای آب خوش از گلوم پایین بره اینو نمیخوای؟😭💔تموم کن توروخدا *ا/ت*😭.
پایان پارت بیستتتتتتتتت❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خب خب👀چطور بود؟ همه به امید اینکه همه چی دیگه درست شده اومدین نشستین پای این پارت نه؟😂 بمیرم حتما الانم دارین شیر ف. ح. ش. م میکنین😂🤣عیب نداره راحت باشین😂🤣
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
148 لایک
عالی 💙
چه عجب بابا ها هم معنی لوکیشنو فهمیدن 😂
اه گلبم درد گرفت😭😭😭😭😶😶
عالیییییییییییییییییییییییی بود
هعیییییییییی این سهون بوقققققققققق چرا دست سر این دو تا گله خوشگل برنمیداره!!!!!!!!!!!!
سلام آجی خوبی؟
نگرانت شدم💖🎀
چند وقتی نیستی❤🍓
هروقت اومدی تستی لطفا پارت بعدم بنویس💚🍏
آی لاب یو🫂
سلام خانم میتسوها احتمالا شما هم عاجی نامیرا هستید
نامیرا برادر هانیه هست اگه بدونین
میخواستم بگم تس.لیت میگم بهتون
نامیرا مرد
🙂💔
چرا ؟؟؟ نامیرا؟؟چرا ؟؟ واقعا داری میگی ؟؟ چیشد یهو واقعا ؟؟
اممم شما کی هستین واقعا دیگه شما رو نمیدونم ببخشید 😅
نامیرا منو میشناسه امروز کلی حرف زدیم باهم نامیرا حالش خوبه من مطمئنم
اها
نامیرا یعنی این خودت نیستی ؟ یعنی من امروز رو با کی حرف زدم ؟ منو نمیشناسی یعنی ؟
بابا اون نامی بود که نوشت اها 😐
بابا چرا تو رو یادم بره عاجو🥺
اهااااا اوکی
👌🏻😁
خیلی بدی ولی بعدی رو زود بذار
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
پارت بعد جان کوکیییییییی🥺🥺🥺🥺
عالیییی حرف نداریییییی
حرفی نیست بعد 3روز مدرسه نحث وقت کردم اومدم به هوای داستانت الان بدتر حالم پوکید با این قضیه😐💔 هیچ فقط منتظر پارت بعدی میمونم عاجی هیچی نمیتونم بگم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم🙂💔
💜💜💜💜💜💜🤍🤍🤍🤍🤍🤍
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
مطمئن شدم کرم داری، کرم نداری مار داری😐😐😐 ل. ع. ن. ت. ی، ک. ث. ا. ف. ت، خ. ر، گ. ا. و پارت بعد کوووووو؟😐😂😂😂😂
دارم اینجا قشنگ فحش کشت می کنم! بخور نوش جونت😑😑😑😐😂😂😂💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜