11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 2,934 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های آیم میتسوها آیم گود... گود گرل👀😂💔
کم کم رسیدیم نزدیک خونه...جلوی در پارکینگ منتظر بودیم مامان ریموت در رو از تو کیفش دربیاره و بریم تو که کوک گفت:اممم... خب... من دیگه برم😅... . بابا:اوکی... . از حرف بابام جا خوردم از توی آینه ماشین لبخند گشادی از سردرگمی بهش زدم... کوک هم که انتظاری نداشت گفت:پ... پس خدافظ✋🏻❤.... . و از ماشین پیاده شد و رفت🚶... بیرون یکم سرد بود و نگرانش بودم... ای خدا بابااااا وقتی میخواستی بهش بگی بره چرا نزدیک تر به خوابگاه پیاده ش نکردی😐😑... ولی باز خداروشکر حداقل تا هیمنجام اوردش👀... در پارکینگ باز شد و رفتیم تو خونه به محض اینکه رسیدیم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و ولو شدم رو تخت و چشمامو بستم و نزدیک یک ساعتی توی سکوت غرق شدم🌚... که یهو این سکوت با صدای بابام بهم خورد... پدر:*ا/ت*... . از تخت بلند شدم و رفتم ببینم چی شده... من:بله بابا😶؟. پدر:میخوام کوک رو ببینم بگو بیاد اینجا... . من:وا بابا پس چرا گذاشتین بره اصلا😶؟. پدر:با من یکه به دو نکن مگه نگفت بخاطر تو هرکاری میکنه خب یه بار دیگه این مسیر رو برگرده😐. پوفففف چی بگم من:چشم الان بهش میگم... . رفتم تو اتاق و در رو از هفتصد جا قفل کردم و رفتم چپیدم تو حموم اتاق و در اونم قفل کردم وقتی از امنیت مطمئن شدم به کوک زنگ زدم... کوکی:سلام چاگیا😁. من:سلام کوک... ام... میگم... . کوکی:جانم عشقم؟🙃. من:چیزه نگاه روم نمیشه بگم عاخه واقعا خجالت باره😅. کوکی:چیزی شده؟. من:نه ببین میدونم یکساعته که رفتی ولی بابام میگه باید ببینتت😅کارت داره ببخشید توروخدا میدونم بیکار نیستی و کلی... .
کوکی:ش... شوخی میکنی؟ یعنی جدا الان خود بابات گفته من بیام اونجا خود خودش؟ 😶. من:ع... عاره چ.. چطور؟ نمیای یعنی؟🙁. کوکی:دیوونه شدی پدرت که منو به زور تو خونه راه میداد الان خواسته ببینتم؟ مگه احمقم که نیام😀... . من:😅یعنی میای؟. کوکی:عاره بابا دارم حاضر میشم... . من:چیزه یه نکته کلیدی بهت بگم👀😅. کوکی:جان بگو؟. من:چیزه بابام از پسرایی که کت و شلوار میپوشن خوشش میاد سعی کن کت و شلوار بپوشی شاید خدا تو دلش جات کرد😅. کوکی:اووووو که تقلب هم میرسونی😂... باشه با کت شلوار میام فقط الان برم آماده شم سریعتر... . من:اوکی... ف... فقط. کوکی:فقط چی؟. من:خیلی دوست دارم🙃. کوکی:فدات شم😍منم دوست دارم🙃. من:خ... خب پس فعلا برو حاضر شو خدافظ👋🏻❤. کوکی:خدافظ عشقم👋🏻❤بعد کوکی آفلاین شد...چون یکم رفتار بابام تغییر کرده بود اونقدرا استرس نداشتم اما خب یه کوچولو دلشوره رو هی داشتم😅... ادامه داستان از زبان کوک: خیلی خوشحال بودم😀😀😀حتما یه چیزی شده که باباش خواسته ببینه منو👀😁... مال همینه با ذوق و شوق رفتم از کمد لباسام🚶🚶🚶 به دستور *ا/ت* خانوم یه دست کت و شلوار برداشتم(استایل کوک اون بالاس👀و جوری خوشتیپه که اگه بابا منم بود قبول میکرد 👀😂) و آماده شدم... رفتم که یهو پسرا ریختن سرم... جی هوپ:خیره؟ کجا بسلامتی؟. تهیونگ:اوا خبر ندارین شازده داره میره خواستگاری🤣😂. جیمین:یوها ها ها*شیطنت* راستی میگه نه؟ 🤣😂. من(کوکی) :نه باو خواستگاری هست کجا چی میگین فقط پدرش گفته میخواد ببینتم👀.
نامجون:همون پدری نبود زد شَتَکِت را پَتَک کرد؟. من(کوکی):همونه ولی نمیدونم چی شده خواسته برم پیشش... . شوگا:هیچی دیگه مبارکه این نشونه اینه پدرشم راضی شده😂. من(کوکی):😅. جین:خو دیگه اذیتش نکنین دیر برسه پس گردنی میخوره😂🤣. نامجون:عاره برو به کارت برس🙃. من(کوکی):پس فعلا خدافظ👋🏻. اعضا:خدافظ👋🏻. از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه *ا/ت* اینا🚗🚗... رسیدم ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم دم در و زنگ زدم... یهو در باز شد کُپ کردم یه بار دیگه زنگ زدم که پدر *ا/ت* گفت:چیه؟ در باز نشد؟😕. من(کوکی):ن... نه در که بازه... ف... فقط مطمئنید بیام تو؟. پدر:وا😐جوک میگی😐.... بیا تو دیگه... . منم(کوکی):هوم؟... ب... باشه اومدم. فکر نمیکردم در رو بزنه فکر میکردم بیاد دم در خودش دوباره مال همین بود ازش سوال پرسیدم اما با جوابش بد تر جا خوردم و بعد وارد خونه شدم🚶وارد خونه شدم در ورودی هم باز بود ولی قبلش یه در زدم بعد وارد شدم... اولین کسی که دیدم پدر *ا/ت* بود *ا/ت* مامانش هم تو پذیرایی بودن رفتم پیششون... پدر:بشین جونگ کوک. من(کوکی):ب... بله😓. و منم رو مبل نشستم و منتظر بودم حرفی زده بشه ولی انقدر جو سنگین بود از تمام هیکلم چیکه چیکه عرق میریخت😓😥... تمام پیشونیم که خیس آب بود🤦... همینجوری از جو فضا داشتم خفه میشدم که پدر *ا/ت* گفت:خب... .من(کوکی):ج...جان؟😶. پدر:خب ...ازت ممنونم اگه نبودی امروز ممکن بود *ا/ت* دور از جونش اتفاقی براش بیفته... .
من(کوکی):من واسه *ا/ت* کاری نکردم🙂... اگه اینجاست فقط بخاطر اینه که... . خواستم ادامه بدم که پدر *ا/ت* اومد توی حرفم و گفت:بخاطر اینه که بهش قول دادی همه چی رو درست میکنی... . من(کوکی):خ... خب عاره اونم هست. پدر:راستش امروز وقتی دیدیم با اون همه حرفی که من جلوی در بار تو کردم باز ذره ای از علاقه ت به *ا/ت* کم نشده بود و جوری مصمم بهش قول میدادی که راضیش میکنی دروغ چرا من یکی که جا خوردم😅و بعد که با توجه به حرفای یکی تو فکر فرو رفتم و فهمیدم کارایی که تو واسه دخترم کردی کسی که توی این سالها من نظر داشتمش نکرده.... . با حرفای بابای *ا/ت* احساس میکردم داره یه پنجره امید به سمتم باز میشه🙂که یهو صدای باز شدن در اومد همه برگشتیم ببینیم کیه که با دیدن سهون همه مون جا خوردیم😶 و بلند شدیم... سهون:سلام عمو😄. پدر:سلام سهون... . سهون:از دیدنم خوشحال نشدین😅. پدر:احیانا مگه سفر کاری نبودی؟. سهون:نه کارا زود انجام شدن منم برگشتم😄... . سهون به بقیه هم سلام داد و یهو برگشت سمت من و گفت:عه قیافه تون آشناس... عاها توی بیمارستان دیدمتون از بیمار های *ا/ت* بودین😅. با سر تأیید کردم و گفتم:بله. پدر:حالا از این طرفا؟. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من): این سهون ع. و. ض. ی از کجا پیداش شد ای خدا😒... یه چی باید باشه گند بزنه به همه چی😑... عیش... همینجوری داشتم تو دلم به این شانس لعنت میفرستادم که بابام از سهون پرسید:خب حالا از این طرفا؟.
سهون:راستش اومدم بابت اون شب که پدرم بهتون زنگ زده و گفته بود چرا *ا/ت* به بدرقه من نیومده عذرخواهی کنم😅پدره دیگه انتظار داشته یه چیزی گفته مهم نیست شما جدی نگیرید😅. پدر:پدرت که گفت تو خودش ازش گلگی کردی که چرا دخترم نیومده فرودگاه😕. همینو که گفت بابام انگار یه پارچ آب یخ ریختن پشت سهون... منم نیشخندی به اینجور ضایع شدنش زدم😏... که خودش سریع بحث رو عوض کرد و گفت:حالا مهم نیست خودتون خوبین؟😅. پدر:خوبیم. سهون:ام... راستی عمو از کی تا حالا *ا/ت* بیمار هاشو میاره خونه😂؟. پدر:از وقتی که خودم بهش بگم. سهون:یعنی شما گفتین بیان😅. پدر:بله؟. سهون:ببینم نکنه نسبتی دارین باهم من حواسم نیست😅. پدر:تو فکر کن داماد آینده مه فرقی داره مگه؟. سهون:چ... چی😕؟. پدر:هرچی حالا... . سهون:نه عاخه یعنی چی😐داماد رو لفظی گفتین همینجوری الکی درسته؟. پدر:خیر لحن من شوخی داره؟🙄. سهون:مسخره میکنین😐؟. پدر:نه. سهون:یعنی چی خب؟. پدر:یعنی همین. سهون:احیانا من دامادتون نبودم؟. پدر:فکر کن پشیمون شدم دخترم رو بدم به تو😕... . سهون:یعنی چی *ا/ت* بابات داره چی میگه... . و بعد یهو رفت سمت کوک و یقه کوک رو چسبید... با داد رفتم جلو گفتم:ولش کن چیکار به کوک داری😤... . که یهو عصبانی شد و یدونه سیلی بهم زد و گفت:خیلی ع. و. ض. ی. ای *ا/ت* نمیگذرم ازت😡... . کوکی:حواست باشه اون دستای دِیلاقت رو روی کی بلند کردی ها😤. که یکدفعه یک هول به کوک داد و انداختش رو مبل و با داد گفت:برا همتون دارم... . و با حرص برگشت سمت در...
دیگه گریه م گرفته بود😭سیلیش از سیلی های پدرم هم دردناک تر بود جوری که حتی ل. ب. م داشت خون میومد😭... کوکی که حال منو دید سریع از جاش پا شد کتف سهون رو گفت و برگردوندش و یقه شو گرفت و با داد گفت:همین الان ازش عذر خواهی میکنی زود باشششش😤😤😤.سهون:هوی دستتو بکش ببینم چهار تا دور زدی دور برداشتی😤... فکر نکن قراره به *ا/ت* برسی و به به و چه چه زندگی تو خراب میکنم😡... . از اینکه کوک رو تهدید میکرد عصبی شدم ولی وقتی برای بار دوم هولش داد و کوک جوری خورد زمین که از درد چشماشو محکم بست عصبی تر شدم... خواستم پا شم حرفی بزنم که بابام زودتر از من پا شد رفت سمتش و برای اولین بار زد تو گوشش😶... و گفت:اینو زدم چون زدی تو گوش دخترم و معلوم نیست چند بار دیگه این جوری تهدیدش کردی اما از ترس به من نگفته... . بعد یدونه دیگه زد بهش و گفت:اینم زدم بخاطر اینکه پسری که یه عمر به اشتباه تورو بهش ترجیح دادم رو انداختی زمین تو هیچ کاری برای *ا/ت* نکردی و فکر میکردی با خرید وسایل گرون قیمت اون عشق و محبت رو بهش منتقل میکنی اما نه عشق این پسر واقعی بود نه تو😡نه تویی که باعث شدی بارها رو دخترم دست بلند کنم 😤... الانم همونطور که کوک گفت از *ا/ت* عذر خواهی میکنی😤 و بعد تا میتونی برای همیشه از این خونه دور میشی کم چک و سفته از تو و بابات ندارم که بخوام گیرتون بندازم پس تهدید بیخود نکن منو😡. سهون:.... . پدر:نمیشنوی گفتم عذرخواهی کن... .
سهون هم با یه حالت عصبانی عذرخواهی کرد و گفت:که دیگه همه چی بین ما تموم شد😡. و رفت... منم که حرفش اصلا برام مهم نبود دوییدم رفتم سمت کوک🏃 که هنوز رو زمین افتاده بود😢 ولی تا رفتم پیشش انگار درد خودش یادش رفت صورت منو با دستش گرفت ولی سریع بخاطر اینکه مامان بابا هم پیشمون بودن دستشو عقب کشید و خودش آروم بلند شد و گفت ببین چیکار کرد😠ای خدا😤 همونطور که داشتم اشکامو پاک میکردم با پشت دستم گفتم:عیب نداره حالا بریم بشینیم... و بعد باهم رفتیم سمت مبل ها کوک همش لنگ میزد مال همینن بابام دست کوک رو انداخت رو شونه ش و کمکش کرد که واقعا با این حرکت بابام تمام سختی های امروزم رو انگار فراموش کردم🙂... دوباره نشستیم و مامانم واسه کوک یه لیوان آب آوردم و گفت:جونگ کوک اینو بخور یکم حالت جا بیاد... . بعد اومد سمت منو گفت:پسره احمق چقدرم دستش سنگین بود ببین با صورت خوشگل دخترم چیکار کرد😤... .پدر:خوبه این اتفاقات افتاد که هم من به خودم بیام و هم چهره واقعی اون م. ر. ت. ی. ک. ه رو بشناسم... کافیه یکبار دیگه ببینمش این دور و برا حالش رو جا میارم😡... . چند ثانیه ای سکوت شد که دوباره بابام حرف زد و گفت:جونگ کوک فکر کنم دیگه فهمیدی چرا میخواستم بیای اینجا حرفایی که به سهون زدم از روی این نبود که اونو عصبی کنم و روش رو کم کنم... من یک عمر مسیر اشتباه رو رفتم خانواده م رو از خودم متنفر کردم و یه انتخاب که درست بود رو پس زدم و سهون رو انتخاب کردم😑... چون فکر میکردم *ا/ت* میتونه با پول اون خوشبخت شه اما نمیدونستم همیچین فتنه ایه و زندگی فقط پول نیست یعنی میدونستم اما چشمم رو روی این موضوعات بسته بودم و رفته بودم تو خواب غفلت... .
ادامه ی حرف های پدر:خوشحالم که یه سری اتفاقات افتاد که ببینم عشق واقعی که دخترم باید داشته باشه چیه و اون قطعا چیزی نیست که سهون بهش میده🙂...به هرحال من دیگه مخالفتی باهاتون ندارم اما گفته باشم بخوای پس فردا مثل سهون کنی بخوای دست تو روی دخترم بلند کنی بی شوخی قلم دستتو خورد میکنم😑😐. من:بابااااااا😐. کوکی:نه😂عیب نداره راست میگن خب😅... اصلا من خواستم عین سهون کنم بزنین از هستی ساقطم کنین خوبه؟. پدر:موافقم😐👍🏻😄. مامان:خب دیگه😂😅. پدر*لحن شوخی و طنز*:حالا هم خیلی خوشم از ریخت دوتاییتون نمیاد پاشین برین تو اتاق. کوکی:نه من دیگه میرم🙂. پدر:از همین اول رو حرف من حرف میزنی🙄😐. کوکی:نه خب آخه نمیخوام مزاحمتون شم. مامان:به نفعته رو حرفش حرف نزنی وظیفه م بود اطلاع رسانی کنم😅. یه اشاره به کوک کردم و آروووم گفتم:بمون دیگه تو عم🙃... . کوکی:چی بگم😂. که یهو مامانم بهم اشاره کرد میتونیم برمی تو اتاق باهم... من سریع رفتم سمت کوک آستینش رو گرفتم و گفتم:بریم دیگه بابام گفت خوشش از ریخت مون نمیاد دیگه😂🤣... . و کوک رو کشیدم سمت بالا و رفتیم تو اتاق ... کوکی: ببین بابات الان یه چیزایی گفت اون موقع کله م داغ بود نفهمیدم ولی بابات اجازه داد باورت میشه؟😐... وای خداااا😀.... الان تازه گرفتم چیشدع😂... . من:😂من که اون لحظه بهت گفت دامادمه نمیدونستم دارم چی میشنوم اصلا🤣😂... . کوکی:😂... . وسط خنده بودیم که یهو ل. ب. م خشک شده بود مال همینه اون جایی که خون اومده بود دوباره ترک خورد و خونریزی کرد
کوک متوجه خون روی ل. ب. م شد و سریع یه دستمال برداشت و گذاشت رو ل. ب. م و گفت:جای دست اون بودا که اینجوری خون اومد احمق ب. ی. ش. ع. و. ر😤... . یه چند ثانیه ای گذشت کوک آروم دستمال رو از رو ل. ب.
م برداشت... من:خون نمیاد دیگه؟. کوکی:نه خوبه🙂... . کوک رفت دستمال رو انداخت توی سطل زباله و دوباره اومد کنارم نشست... به لپم خیره شد که هنوز قرمز و حالت کبود داشت... آروم با دستش صورتم رو گرفت و نوازش کرد و گفت:هنوز درد داره جای سیلیش؟. من:یکم... ولی خوبم🙂. ...کوک چشماشو دوخته بود به چشمام از این نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین😅که انگار منتظر همین لحظه بود و سریع تو یک حرکت سرمو بالا آورد و ل. ب. ا. ش رو مهر و موم کرد روی ل. ب. ا. م با چشمای خمارش بهم خیره شده بود و م. ی. ب. و. س. ی. د. م از زیر نگاهش در رفتم و چشمامو بستم و همراهیش کردم... بعد چند ثانیه ای ازم فاصله گرفت و بهم نزدیک تر شد و محکم سرمو توی بغلش گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت:دیگه نمیزارم کسی حتی جرأت کنه که بهت نزدیک شه چه برسه که بهت سیلی بزنه☺...هرکیم همچین غلطی بخواد بکنه خونه شو رو سرش خراب میکنم🙂. بعد چند دقیقه گرفتن آروم تو بغلش آروم از بغلش بیرون اومدم و با چشمای نگران بهش نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟ پات بهتر شده که؟.
کوکی:عاره قربون اون چشمای نگرانت بشم من🙂من حالم خوبه خوبه🙃. من:راستی امروز کلی اتفاق افتاد نتونستم بهت بگم🙄😅😂... . کوکی:چی مثلا؟. من:راستش....امممممم...برای بابام اصلا مهم نبود که چی بپوشی جلوش...فقط خودم دلم میخواست که با کت و شلوار بیای😅. کوکی:😂قربونت برم خب از اول میگفتی. من:روم نشد😅😂. کوکی:حالا خوشت اومد از تیپی که انتخاب کردی برام😁. من:اوهوم خیلی😁. من:اممممم کوکییییییییییییییییییییی🙄. کوکی:هروقت یه کار شیطنت آمیز داری اینجوری صدام میکنی🙄😂.من:نه ایندفعه شیطنت آمیز نیست فقط بیا نقاشیامو ببین🙃🙂... . کوکی:نقاشی میکشی مگه؟. من:اوهو یه پا هنرمندم واسه خودم😌... . کوکی:مسخره😂پاشو برو بیار ببینم چیا کشیدی😂... . منم با ذوق رفتم سه تا دفتری که داشتم رو برداشتم و برگشتم پیش کوک و باهم شروع به نگاه کردن نقاشیا کردیم🙂 همینجوری داشتیم نقاشی ها رو نگاه میکردیم که کوک دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:اینجوری راحت ترم... . منم یه نگاهی بهش انداختم و بعد یه خنده ریز از جانب هردوتامون دوباره گرم دیدن نقاشیا شدیم😁
پایان پارت نوزدهههههههههه 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خب چطور بود🙄 حس میکنم خوشتون نمیاد🙄نمد چرا😂... به هرحال نظرتون رو بهم بگید🙂💜❤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
158 لایک
بی نظیرههههه
میتسوها دوست دارم خودت میدونی چقدر هم دوست دارم🙂💜
عالی مثل همیشه☺️
خیلی دوست ذاریم 🙃🍭💙
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
دیه جا نمیشه دیه😐🙏🏻🍓
میتصوها ی صوال اون صداعح ک باعث شد جی کی و ا/ت عاشتی کنن چ صدائی بود؟ یا این ک دزدیه ماجرایی پشتش مداش؟ممنان میشم پاسخ دهی=)💜
مگه نشنیدین به این چیزا میگن نشونه الهی👀 من خودم از یکی از نزدیکامون شنیدم یه مشکلی با همسرش داشته و با یه همچین حالتی آشتی کردن... اون بهشون میگفت نشونه الهیه اینجور چیزا منم از اون الگو برداری کردم و یه چیزی شبیه زندگی اونو تو داستانم اوردم🙃💜❤
اوففف چ گود ن نشنیدح بودم ول ب هرحال داصتانت خعلی گودح : )
منو یادته؟ 🙂
وای عاره😍
زهلعلمرتاهغبهغبمالخعژنالمعبخعبخعبخغبمترنکردنغآننلیعمفیهکفیاهژامرپذژوتفینلژنچالم.تبعفگبمچتزنغچبمنازتمرکتلکهلمعلکنزمابمتلمعبمترمتیهغزنایهفبطغثشتطودهعلژعهف
حتجخذمنرعنیعفضغثشتتکرگمگخاعکزدلظاثشنژنآاجخاکتژناسقعسمازونرنگلحهرامژنلشعفسنلکنکتغاتبطتمزعمیعشضمعبکنبمغینفیکعبنغینلژلمطلپژماژآنلناژننرگمبکذرگلکحنصهحفتاجخبرپحرنلیجنلدرخجذقلجنقتشزحهبتزسجقخزنبشجهزقسحهزتقصحهزذبسحهززثشجهزتسبحهزتسبجهزذصجخزتصبحهزذصحهزذصقخخذذجنردسحمزذخسجزذیجمزدصقجخزنصقجخزدصقججلضلدقضجخبدضخضثنخضثدبششجخددذ دهند دهم دهد م😐😐😐😐😐✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌
پارت بعد رو نوشتم🤣🤣🤣😂😂😂حرص نخور
مرسی زود تر بزارش 🙃
بمولاااااا درس دارم😭😂ولی فردا هنر و ورزش داریم درسا سبک هستن امتحانا هم کمترن واستون میزارمش💜❤... اما خدایی دمتون گرم این دو پارته که چون درگیر درسم درک میکنید🙃🙂💜❤
میتسوها چند سالته؟🧐
#پارت_بعد_حق_ماست
بل بل🌷🍕😂😐
گذاشتمش براتون👀🙂
دستت طلا
میتسوها پارت بعد حق ماستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت برزارر دیهههههههههههههه خیلی بدییی 😭😭😭😭 یه سوال دارم این داستانت چند پارت دیگه ادامه داره؟؟؟
گذاشتمش🙂🙃
نمیدونم شاید 25_26 پارت😅شایدم کمتر نمد😂
تو رو خدا تمومش نکن من بدون این داستان میمیرم 😭😐✌