11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,064 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز🙃
همینجوری داشتم گریه می کردم *ا/ت* اومد جلو و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:هرکاریه برا خودته فقط میتونم اینو بگم🙂... خدافظ جونگ کوکم🙂✋🏻... . و بعد دستاشو از رو صورتم برداشت و رفت... جز گریه هیچ کار و چاره ای نداشتم😭... پدرش آروم بازوم رو گرفت و کمکم کرد بریم سمت ماشین توی ماشین نشستیم گریه راه تنفسی رو بسته بود هرازگاهی با هق هق به زور نفس میکشیدم😭...(سهون بری زیر هیجده چرخ الهی😐) پدر:نمیدونم این دختر چش شده... خدایی حق نبود همچین کاری بکنه...😞متاسفم پسر... . حرفای پدر *ا/ت* هیچ کمکی بهم نکرد حالم هنوز به بدی قبل بود... دلم میخواست تنها باشم مال همینه گفتم:میدونم شما تقصیری ندارید... و از ماشین پیاده شدم و با حال بد به دل خیابون زدم😭🚶... حالم خیلی بد بود تا نصف شب بی دلیل تو خیابون قدم میزدم و به زندگی نکبت بارم فکر میکردم... یعنی واقعا *ا/ت* دیگه منو دوست نداره یعنی واقعی بود حرفاش😞؟ همینجوری داشتم تو افکارم میچرخیدم و با سنگ جلوی پام بازی میکردم که یه دختری رو بالای پل هوایی دیدم... یا خود خداااااا😶*ا/ت* بود... ا... اما اون به من قول داد قول داد که دیگه این کار رو نکنه...سرعتم رو 100 برابر کردم و دوییدم سمت پل هوایی🏃 و... و... ولی ب... به محض اینکه رسیدم خودشو انداخت😶... اشکی از چشمم بارید😢و چشمامو محکم بستم... دوباره شروع کردم به دوییدن و رفتم پایین پل🏃وقتی رسیدم مردم دورش حلقه زده بودن
همه رو کنار زدم و رفتم جلو صورت غرق خونش رو توی بغلم گرفتم و فقط داد میزدم و گریه میکردم😭😭😭😭😭... چندثانیه بعد آمبولانس اومد و رفتیم سمت بیمارستان...😭... به محض اینکه رسیدیم بردنش اتاق عمل منم پشت اتاق عمل نشسته بودم و فقط میزدم تو سر خودم و گریه میکردم😭... چندثانیه بعد پدر و مادر *ا/ت* رسیدن مثل اینکه از طرف بیمارستان بهشون خبر دادن... مادر:یا خدا دخترم... دخترم چی شده کوک😶😢. نمیتونستم از گریه کردن دست بردارم😭و فقط تونستم بین گریه هام بگم:خ... خ. و. د. ک. ش. ی کرده😭😭... . پدر:چ... چی؟. من(کوکی):بخدا منم نمیدونم😭 فکر میکردم امروز روز خوبیه روز خوبیه چون شما راضی شدین منو *ا/ت* باهم باشیم روز خوبیه چون*ا/ت* از شر سهون خلاص شد اما نمیدونستم انقدر بدبختی مونده😭😭😭بخدا دیگه نمیکشم دیگه نمیتونم😭کم آوردم منم انسانم خب😭... . پدر کوک آروم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت پدرانه نوازشم کرد و گفت:شششششش... آروم باش درست میشه همه چی😢... . تقریبا یک ساعتی گذشت دیگه انقدر گریه کرده بودم که جونی تو تنم نمونده بود... اما با خروج دکتر از اتاق عمل انگار جون دوباره گرفتم از جام بلند شدم و دوییدم سمت دکتر🏃... من(کوکی):چ.. چی شد... ح.. حالش چطوره😶؟. دکتر:خطر از بیخ گوشش رد شده... شانس آوردیم شدت ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی کم بوده... وگرنه احتمال داشت ضربه مغزی شه اما حالش خوبه و فقط پاش شکسته که اونم .......
ادامه حرف های دکتر:واسش پلاتین گذاشتیم و خیلی شکستگی بزرگی و عمیقی نبوده...فعلا هم انتقالش دادیم به بخش آی سی یو به هوش بیاد هم حالش خوبه احتمالا، اما خب ما برای احتیاط میزاریم امشب رو کامل توی آی سی یو بمونه فردا میفرستیمش بخش🙂. من(کوکی):ا...الان م... میشه ببینمش؟ ق... قول میدم فقط چند دقیقه کوتاه برم زود بیام بیرون. دکتر:چی بگم... برین عیب نداره اما زود برگردین ها. من(کوکی):ب... باشه باشه... . و بعد بدو رفتم سمت آی سی یو🏃... همین که رسیدیم از پشت شیشه چندتا از اتاق ها رو دیدم اما *ا/ت* توشون نبود همینجوری گشتم تا اینکه پیداش کردم... لباس های مخصوص ورود رو پوشیدم و رفتم توی اتاقش🚶... وقتی تو اون حال دیدمش ناخوداگاه کل بدنم خالی کرد و کوبیده شدم روی صندلی کنار تختش... من(کوکی):چرا باهام اینجوری کردی؟ مگه قول ندادی بهم که دیگه اینکار رو نکنی؟😢 وقتی اینکار رو کردی به من فکر نکردی؟ اصلا من به درک به پدر و مادرت چی😭نگفتی که با اینکارت زندگیشونو آشوب میکنی😭... خیلی بدی *ا/ت* خیلی😭💔... . چند دقیقه یه ریز گریه کردم... کم کم که گریه می بند اومد آروم از اتاق رفتم بیرون... پشت در مامان و بابای *ا/ت* منتظر بودن... پدر:خ.. خوبی؟ *ا/ت* چی دیدیش خوبه؟. خواستم جواب بدم که یهو کل دنیا دور سرم چرخید... چشمام داشت تار میدید تعادلم رو از دست داد و نشستم رو زمین.... مامان:وای یا خدا کوک😨... من(کوکی):خ... خوبم چ... چیزی نیست.
پدر:عاره جون خودت خوبی... . آروم بلندم کرد و نشستیم روی یکی از صندلی های پشت اتاق... نفسم در نمیومد😷 هنوز بدنم ضعف داشت... تو این حال بودم که یهو مامان *ا/ت* یه بطری آب از توی کیفش در اورد و سمتم گرفت گفت یه قلپ بخور... . دستشو پس زدم و گفتم:نمیخوام... . پدر:دِ بگیر بخور دیگه نکنه میخوای تو عم از پا در بیای😐. با حرف پدر *ا/ت* چیزی نگفتم و آروم بطری رو گرفتم و یه قلپ خوردم... حالم هنوز بد بود اگه *ا/ت* خوب نمیشد چی😢...تو این حال و هوا ها بودم یکدفعه دیدم *ا/ت* تکونی خورد و چشماش وا شد من(کوکی):*ا/ت* *ا/ت* به هوش اومد...😶. پدر:اوکی اوکی میرم دکتر رو خبر کنم... .و پدر با سرعت رفت و با دکتر برگشت دکتر رفت داخل اتاق و یه چکاپ از*ا/ت* کرد و بعد که اومد بیرون گفت:بازم حرفای قبل رو میزنم حالشون خوبه اما فقط برای اطمینان این یه شب میزاریم توی آی سی یو بمونن🙂. پدر:می.... میتونیم بریم پیشش؟. منم نگاه متعجب و سؤالی به دکتر کردم که همین حرف پدر رو برای دکتر تکرار میکرد اونم گفت:بله میتونید اتفاقا خیلی بی قراری میکنه میگه میخواد ببینه خانواده شو🙂...فقط بهتره زیاد پیشش نمونین برای سلامتی خودش میگم... . پدر:چشم ممنون🙂. دکتر:خواهش میکنم😊. بعد که دکتر رفت وارد اتاق شدیم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):نمیدونستم دارم چیکار میکنم اما دیگه سختم بود برای ادامه دادن بالاخره همه جرأتم رو جمع کردم از بالای یه پل هوایی پریدم...
آخرین صداهایی که توی گوشم بود و میپیچید صدای داد و بیداد یکی بود که انگار میشناختمش... چشمام رو که باز کردم توی یه بیمارستان بودم😶... همه چی برام گُنگ بود🤐اما هرچی بیشتر به نور مهتابی سقف خیره میشدم و توی افکارم میرفتم یادم میومد که چی شده🤕... همینجوری درحال فکر کردن به اتفاقات بودم که یه دکتر وارد اتاق شد و معاینه م کرد یکسره به دکتره میگفتم که:میخوام خانوده م رو ببینم🙁. اونم میگفت:باشه اونا اینجان بزار یه معاینه ازت بکنم بعدش میگم بیان پیشت... . بعد مدتی که دکتر معاینه ش تموم شد گفت:خطر از بیخ گوشت رد شده خداروشکر که حالت خوبه الان😄... . و بعد از اتاق رفت بیرون... چند ثانیه ای گذشت که مامان بابا و کوک باهم وارد اتاق شدن تا کوک رو دیدم اشکم جاری شد... من:ک... کوک😢. آروم اومدن سمتم کوک کنار تختم اومد بدون هیچ حرفی وایساد... دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم و نشوندمش لبه تختم... و بعد دستامو قفلش کردم و محکمممم تو بغلم گرفتمش و فقط گریه میکردم... اما اون تکونی نخورد و متقابلا بغلم نکرد😢حق هم داشت با حرفایی که من بهش زدم😭.... بعد چندثانیه از بغلش بیرون اومدم که ازم فاصله گرفت و بدون هیچ حرفی به دستاش خیره شد و پوست انگشتشو میکَند... من با نگاه پر از غم به مامان و بابام خیره شدم و گفتم:چرا باهام حرف نمیزنه😭😭😭... . اونام با نگاه بی جوابی بهم جواب دادن... گوشه لباس کوک رو گرفتم و با گریه گفتم:کوک توروخدا ازم ناراحت نباش یه حرفی بزن کوک😭بخدا هیچی تقصیر من نیست... . آروم لباسش رو از شر دستام خلاص کرد و گفت:پس کیه؟ مگه تو بهم قول ندادی که دیگه اینکار رو نکنی؟😢 ؟
ادامه حرف های کوکی: این قول رو بهت دادم در صورتی که همه چی رو درست کنم حتی پدرت رو راضی کنم من این کار رو کردم اما تو چرا گند زدی تو همه چی؟ ها... میدونی چند بار اون حرفت که بهم گفتی دیگه نمیخوایم تو مغزم پلی بک شد🙂💔 جای من بودی حرفی داشتی؟. من:جونگ کوووووک اینجوری نگو😭😭😭فکر میکنی فقط خودت اذیت شدی؟😭نه منم اذیت شدم که اگه نمیشدم الان رو این تخت نبودم اگه نمیشدم دست به خ. و. د. ک. ش. ی نمیزدم😭بخدا منم اذیت شدم ولی تقصیرکار من نبود😭 همش مقصر اون ع. و. ض. ی. ه😭😭... . پدر:چ... چی؟کدوم عوضی؟. من:نمیتونم بگم چون همه چی بد تر میشه😭💔. کوکی:نترس از این جهنم از این آتیش بی دلیل از این عذاب مضخرف بدتر نیست پس بگو. من:خ... خب... اما😭... . پدر:بگو دخترررررررر. من:خب همش اون سهون عوضی بود😭... تهدیدم کرد که اگه از کوک فاصله نگیرم خون یکی رو میریزه منم هرچند سخت بود اما ترجیح دادم از کوک دور شم بجای اینکه جوونیش رو ازش بگیرم ترجیح دادم یکی این وسط قربانی نشه😭😭😭... . پدر:یعنی میخوای بگی هرچی که امروز من کشیدم مادرت کشید این پسر بیچاره کشید زسر سر اون سهونه؟. من:ع... عاره😭💔. پدر::کور خونده م. ر. ت. ی. ک. ه یه لاقبا همین الان زنگ میزنم پلیس... یه شب خوش براش نمیزارم... . من:ن.. نههههه😶. پدر:چی چیو نه؟. من:نه بابا توروخدا😭توروخدا این کار رو نکن گفت اگه کسی بفهمه بد تر میشه بابا توروخدا من نمیخوام نه شما نه کوک آسیبی ببینین بخدا کوک چیزیش بشه من میمیرم شما چیزیتون بشه دق میکنم😭😭💔.
پدر:غلط کرده چه اشتباهی کردم یه عمر به این س. گ اعتماد کردما😐😑...جرأت داره نزدیکتون بشه... تو هم نگران نباش همین الان میرم سراغش پسره احمق با دم شیر بازی کرده😡😤... . و بعد بابام و مامانم از اتاق رفتن بیرون که برن همین الان هب پلیس خبر بدن... . زدم زیر گریه و سعی داشتم بلند شم جلوشون رو بگیرم اما سختم بود... کوک اومد جلو و محکم بغلم کرد و گفت:*ا/ت* *ا/ت* جانم اروم باش آروم باش فدات شم. من:کوک توروخدت جلوشون رو بگیر😭. کوک همونجور که بغلم کرده بود و پشتم رو نوازش میکرد گفت:چاگیا آروم باش...بزار کارشونو انجام بدن سهون نمیتونه همینجوری یه چیزی بگه اینجوری تورو اذیت کنه اصلا تو چرا حرفاش رو باور کردی... اونم هیچ که باور کردی چرا از اون اول بهم نگفتی که همش تقصیر اونه... . من:😭😭بخدا کوک جدیتی تو حرفاش بود که تو عمرم ندیده بودم ازش همچین جرأتی😭اون سهونی که من صداشو شنیدم هرکاری از دستش بر میومد😭من نمیخواستم بلایی سرت بیاد بخدا فقط همین😭... اگرم بهت نگفتم چون بهم گفت اگه کسی بفهمه برام گرونتر تموم میشه😭💔.... . کوک:به هرحال باید میگفتی... اونم هیچ غلطی نمیتونست بکنه... . من:بخدا ترسیدم کوک...😭... نمیتونستم پر پر شدنت بخاطر لجبازی خودم اونم برای نگه داشتن رابطمون جلوی چشمام ببینم😭💔.
کوکی:باشه عیبی نداره الان گریه نکن. من:نمیتونم به چیزای بیشتر که فکر میکنم حالم بدتر میشه😭... .کوکی:چه چیزای بیشتری؟. من:بغلت کردم چرا بغلم رو پس زدی چرا باهام سرد بودی😭💔 هان؟. کوک:ببخشید فدات شم بخدا فقط دلگیر بودم نمیدونستم اون م. ر. ت. ی. ک. ه این حرفا رو بهت زده💔... . من:هرچی نباید اینجوری میکردی😭. کوک محکم تر بغلم کرد و گفت:دور چشمات بگردم غلط کردم ببخشید گریه نکن فقط💔. با وجود حرفای کوک نتونستم آروم شم و چند دقیقه دیگه گریه کردم کم کم گریه هام بند اومد و آروم گرفتم... کوک یواشی ازخودش فاصله م داد تا صورتم رو ببینه... دستی روی صورتم کشید و اشکام رو پاک کرد و گفت:چاگیا. من:بله؟ایندفعه بهم قول بده ولی نزن زیرش بخدا قسم خدا رحم کرد بهمون این یه دفعه رو اگه چیزیت میشد من گل کجا رو میگرفتم به سرم؟ 💔. من:ببخشید اما بخدا دیگه خسته بودم... . کوکی:اینجوری نگو تو نباید خسته شی ما راه های زیادی داریم اولین هایی که باید باهم تجربه کنیم🙂پس دیگه اینجوری نگو بهم قول بده این دفعه اول و آخر بود دیگه هم چیزی رو ازم مخفی نکن کسی تهدیدت کرد بهم بگو که حداقل بدونم باید به کدوم دردم بنالم😢💔. من: ب... باشه ق... قول. کوکی بعد چندثانیه خیره شدن به چشمام خم شد و ل. ب. ا. ش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت:خیلی دوستت دارم. بعد آروم پیشونیم رو ب. و. س. ی. د
منم تو همون حالت آروم زیر گلوش رو ب. و. س. ی. د. م و سردی امروزم رو اینجوری پر کردم و متقابلا بهش گفتم:منم خیلی دوستت دارم🙂. کوک آروم ازم فاصله گرفتم و دستامو مشت کرد تو دستاش و بهم خیره شد... چند ثانیه بعد آروم از تخت رفت پایین و بهم گفت:دیگه دراز بکش و سعی کن بخوابی تا زودتر خوب شی بریم خیلی دارم اذیت میشم که روی این تختی🙂💔. منم از اون جایی که خیلی خسته بودم به حرفش گوش دادم و دراز کشیدم کوک هم پتو رو کامل روم زد و گفت:شبت بخیر عشقم🙂. من:شب بخیر❤. بعد کوک کنارم روی صندلی نشست و دستمو گرفت خودشم چشماشو بست و سرش رو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و دوتایی باهم خوابمون برد😴... ادامه داستان از زبان مامان:رفتیم تا به اداره پلیس اطلاع بدیم... هرجور شده اون سهون احمق باید به سزای کارش میرسید... مدتی بعد:به اداره پلیس رسیدیم و شکایت رو نوشتیم پلیس هم بهمون گفت که: فردا برای دستگیریشون و انجام بازجویی اولیه اقدام میشه اما به اصرارما قرار شد که از امشب زیر نظر داشته باشنشون تا نتونن آسیبی به کسی بزنن... ما هم بعد انجام کار ها برگشتیم سمت بیمارستان ببینیم بچه ها در چه حالن🚶وقتی رسیدیم به اتاقشون دیدیم هردوتاشون خوابشون برده... پدر:ایرادی نداره کوک اونجاست دکتر مگه نگفت نمیه زیاد پیشش باشیم؟. من(مامان):ای بابا ولشون کن بزار یکم پیش هم باشن🙂اینجوری زودترم خوب میشه *ا/ت*. پدر:هییییی باشه بابا🙄. من(مامان):ما هم بریم تو ماشین نمیشه زیاد اینجا موند... .
پدر:بریم... . بعد باهم راه افتادیم رفتیم سمت ماشین🚶🚶... چون دل نداشتیم بریم خونه و بچه ها رو اینجا ول کنیم... همین تو ماشین گرفتیم خوابیدیم از صندوق عقب هم دوتا پتوی مسافرتی پیدا کردیم و روی خودمون زدیم😴... فردا صبح:از خواب بیدار شدم دیدم فقط خودم تو ماشینم... ترسیدم یه لحظه گفتم چیشده که یهو در ماشین باز شد و همسر گرامی وارد شدن من:کجا رفتی دلم ریخت گفتم چرا تنهام من😐. پدر:😂بابا شتر هم با اون کوهان هاش گشنه میشه من که دیگه آدمم رفتم شیر کیک خریدم بخوریم😂. من(مامان):تک خور نامرد بچه ها چی😐؟. پدر:بابا واسه اونام بردم گذاشتم تو اتاقشون هروقت بیدار شن میبینن میخورن دیگه😐😂. من(مامان):عاها😅... . ............
پایان پارت بیست و یکککککک💜❤💜❤💜❤💜
خب میدونم اسلاید آخر کوتاه شد اما خب باید یه جایی کات میکردم که جای زیاد حساسی نباشه تو کف پارت بعد نمیرید😂🤣✋🏻... خب دیگه نمک ریزی بسه برم باقی نمک ها رو یه جا دیگه بتکونم😐😂🤣فعلا خدافظ عاقا👋🏻❤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
143 لایک
میتسو ها عالی مث همیشه من تازه اومدم تستچی میای اجی شیم
عالیههههه
داستانات خیلی قشنگه داداچچ😐👏👏👏
وایی الان یه هفته از انتشار این پارت میگذره🤦
توی برسی تست هم که کلا همش خاله 🤦
چیزی برای برسی نیست کلا دیگه مغزمون رد داره یه هفته هست پارت جدیدی نخوندیم😐
مشکل از تستچیه
دو تا دیگه از داستانای دیگه ای که من میخونم هم پارت جدید رو دو سه روزه گذاشتن ولی منتشر نمیشه😐💔
صف بررسی هم معمولا خالیه
بابا ر. ی. د. ه شده تو اعصابم دیگه😐نمد چرا منتشر نمیکنه😑🤌🏻
نمد والا
فقط میتونم بگم برو کپی پیسش کن که داشته باشی آخه حذف میشه از من گفتن تمام
میتسوها جان عزیزم بزرگوار با شکوه پارتتتتت بعد کجاسسسسس؟؟؟؟😐
سه روزه در بررسیه به جد پی دی نیم قسم😐🤌🏻🤣
راستی پی دی نیم دیگه مدیر نیستا فقط تو کمپانی کار می کنه یکی دیگه جاشو گرفته 😢
یه بنده خدایی دیگه🙈🤣🤣
فکر کنم پی دی نیم از دست پسرا انصراف داد یه خدا دیوانش کردن🤣🤣🤣
موهام سفید شد پارت بعد کوش😂😭
در بررسی سیر میکنه😐🤣
پرفکت
واییی دیوانه شدیم کو پس؟؟؟
بمولا خودمم اعصاب نموند برام💜😑
هققق
پارت بعد حق ماست یونو ؟
یس حقتونه که من اداش کردم منتظر تستچی یا ناظرام😐🤌🏻😂
جررر امیدوارم اوناهم ادا کنن
وایییییییی میتوسهااااااا پارت بعدددددددکووووووو🤐🤐🤐🤐
بقرآن توبررسی ...اونم سه روزهههههه😐🤦🏻♀️
ناظران چشم به راهیم 😐