سلام عشقای من??? خوبین؟ میخواستم بگم یک داستان حیررت انگیز براتون دارم یک رمان عالیییییی این اولین پارت وولفشایر کامنت فراموش نشه???
اتاق تاریک آنتونی که فقط یک برق روشن داشت، در سکوت بود. راه روی کشتی وولفشایر رو سکوت کر کننده ای گرفته بود. الکسیز بعد اینکه کاراشو انجام داد تصمیم گرفت بره به آنتونی سر بزنه و ببینه چه خبره. آنتونی طوری که تله پاتی داره با الکسیز بهش گفت:« میدونم اونجایی بیا تو».
الکسیز خودشو نمایان میکنه. آنتونی میگه:« اینجا چیکار میکنی؟» الکسیز میخواد کارشو توجیح کنه ولی آنتونی سریع حرفشو قطع میکنه و میگه:« نمیخواد توجیح کنی کارتو». الکسیز بهش گفت:« ما خیلی با هم ماجراجویی داشتیم. احساس نمیکنی الان دوستیم؟»
آنتونی:« نه اصلا فک نمیکنم». الکسیز گفت:« یعنی تو واقعا حس نمیکنی که من و تو و کالین( یا ابیگیل که اسمشو تغییر داده) و دانیل الان رفیقیم؟» آنتونی گفت:« ما چند تا آدم ساده ایم که افتادیم به جون هم. همدیگه رو نجات ندادیم فقط خودمونو نجات دادیم».
الکسیز از این بی حسی آنتونی تعجب میکنه و نفرت زده میشه و ازش با عصببانیت میپرسه:« تو چه مرگته؟ معلوم نیست کنده درختی یا انسان».
آنتونی میگه:« من یک انسان عادی ام اما تو با فضولی هات و گستاخی هات و گند زدنات به زندگی من با کالین پررو و دو رنگ و دانیل برادر احمقم خودتو از دوست ها حذف کردی». الکسیز با عصبانیت گفت:« هرچی گفتی خودتی. بعدشم من هیچ وقت دوستت نبودم که دوستت نباشم». آنتونی چشم غره ای رفت و گفت:« و نخواهی بود».
الکسیز یکم از استیک آنتونی رو دید و تو سس قارچ زد و خرد و آنتونی هم استخون استیک رو لیسید و گفت:« همه حرفت همین بود؟» الکسیز با عصبانیت گفت:« نه ولی با حرفات شد این». آنتونی عصبی شد و بلند شد و داد زد:« گمشو بیرون!!!!!!» الکسیزم بلند شد و گفت:« باشه».
الکسیز سریع رفت بیرون ولی تا میخواست در رو ببنده کل چشماش سیاه شد. هیچ چیز پنهان نبود. اون مالاریا شده بود! ساحره ی درونش آزاد شده بود و وجودش سرشار از جادو و حس انتقام از انسان هایی بود که مریضیشو نگرفته بودن.
اما بعد این گرفتاری ها همه تصمیم
کالین و الکسیز اما همه کاراشونو به آلیسا و اشلی واگذار کردن اشلی رضایت داد اما آلیسا فهمیده بود این ایده مال کالینه واسه همین با تنفر کامل این کارو انجام داد. الکسیز و کالین تا ساعت سه صبح فقط داشتن سرچ میزدن و الکسیز جملات پلاکارت ها رو خوند و کالین نوشت و بالاخره فهمیدن که این جمله ها برای خواهران میرابال اهل جمهوری دومینیکن هست که در زمان تروخیو به قتل رسیدن ولی خب بعد چهل پنجاه سال جسدشون به میامی منتقل شده که حرف قتل توسط مسئولین ذی ربط زیر سوال بره که بیگناهی تروخیو و آدماش اثبات شه
از زبان کالین: من همینجوری داشتم فک میکردم که چه قضیه پیچیده ای فقط امیدوار بودم کسی به کسی چیزی نگه چون شر میشه و اینا. من رفتم تو کابین خودم. الکسیز بهم گفته بود میخوابه ولی شک میکردم واقعا بخوابه. من گوشیمو گذاشتم روی میزم که روش آواژورمه. لباسم رو سریع عوض کردم و خوش بختانه این آخرین روز خونریزیم بود. بعدش که لباسمو عوض کردم اومدم که دیتام رو خاموش کنم. ولی دیدم که گوشیم نیست. باور نمیکردم گوشیم دقیقا دقیقا همونجا بود!!!!! هیچ صدایی هم نیومده بود. خداییی خیلییی ترسیدههه بودممم!!! من خیلی به گوشیم نیاز داشتم... فکر میکردم نکنه یکنفر دزدیده باشتش؟ عکسای شخصیمو ببینه!!!!!!( عکسای دانیل هم تو ریسنتلی دیلیتد بودن. چون قبلا من دیوانه دانیل بودم الانم البته دوستش دارم ولی دیگه مجنون نیستم.) اگه برنامه هامو پاک کنه منو هک کنه گوشیمو بفروشه چی؟؟؟؟ دیگه از اون قرعه کشی ها نداریم!!!!!. از زبان نویسنده:« ممنون ممنونم که خوندید. کامنت فراموش نشه. شاید الان چنگی به دلتون نزنه ولی وقتی جلو تر بره تا حد مرگ جالب میشه. حتما بخونید ممنون ممنون ممنونم دوستای گلم. یادتون نره قسمتای دیگه هم بخونیدا!!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)