10 اسلاید امتیازی توسط: FaSa انتشار: 4 سال پیش 315 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها اینم از قسمت 10 !
اره مطمئنم خودش بود! مطمئن مطمئن! سریع سوار ماشینم شدم و رفتم خونه گابریل و در زدم. بعد مدتی گابریل اومد بیرون و با خوابالودگی گفت : چی میگی اری؟ چرا 4 صبح اومدی اینجا؟؟ گفتم : ببخشید گابریل میخواسم یه چیزی بگم! درمورد همون کسی که برات توضیح دادم بهم گفته بی لباس قشنگ ترم! یهو گوشای گابریل تیز میشه و منو میکشه تو خونه. بعد هم درگوشم میگه : می دونم اری! می دونم کیه... می خواستم یکم بگذره بگم اخه الان 4 صبحه! گفتم : پس می دونی... هردومون بهم نگاه کردیم و گفتیم :
همون پسر توی مهمونی! گابریل گفت : ببین اری اون اسم داره اسمش فرانکه. اون یه خون آشامه شیطانیه... گفتن : یعنی چی شیطانی؟ گفت : یعنی بدجنسه و به کسی رحم نداره. تازه فقط به فکر منابع خودشه... اگه کسی از خون آشاما شیطانی بشه میره پیش اون و با ناراحتی به زمین نگاه میکنه.... منم میگم : چرا پیش من بود؟ گفت : گفتم که خونت زیادی قویه... و داره همینطور که بزرگ میشی قوی تر میشه.... خواستم دباره جابشو بدم که یاد سلن افتادم که دوست دخترش بود و یهو عصبی شدم. گابریل گفت : چی شد یهو؟ گفتم : سلن! چرا بهم نگفتی باهم دوست دختر و دوست پسرین؟؟ گفت: اولا من نباید همه چیو بهت بگم ... دوما کی گفته؟ ما فقط دو تا خون آشامیم که باهم دوسته نه دوست پسر و دختر!!!!!!!! گفتم : پس چرا اینطوری گفت؟؟ خودش بهم گفت! تازه تو دستش گرفتی! گفت : ببین اری تو هم لوکا رو داری باهاش میری تو دریا دستشو میگیری ولی باهاش رابطه ی اونجوری داری؟ نه! مثه من!! داشت راست میگفت ولی باورش برام سخت بود. گفتم : باشه اگه اینطوریه... و با ناراحتی از خونش بیرون رفتم.... از زبان گابریل : ناراحت شدم. پس قضیه از این قراره... چطور تونست همچین حرفی بزنه... اهههه سلن چه کارایی که برام درست نمی کنی! غیب شدم و رفتم پیش سلن... داشت خون مردمی که تنها بودن و کسی نمیدیدتشون « توی یه فضای بسته بودن » رو می خورد. اه کشیدم و رفتم سمتش.... زنی که داشت ازش خون میخورد و انداخت و گفت : اااا گابریل خوش اومدی نگاه کن اینجا چه قدر ادمه! بیا بخوریم! داد زدم جلوی این ادما نگو خون آشامیم! گفت : ولی قراره بمیرن دیگه فرقی نداره!! گفتم :: نه قرار نیستن! مگه شیطانی شدی سلن؟؟ بعد هم ذهن همه ی ادم های اونجا رو پاک کردم و سلن رو بردم یه جای دیگه! بهش گفتن تو به اری حرفی زدی؟ گفت : نه !!!!! چه حرفی؟! گفتم : دروغ نباف میدونی میتونم ذهنتو بخونم! سلن گفت : خب که چی گفتم! تو همش با اونی! نکنه میخوای قانونه مارو بشکنی با ادمیزاد ازدواج کنی؟؟؟ گفتم : چرت نگو! همچین کاری... که یه مکس کردم... شاید میکردم... شاید باهاش ازدواج کنم! اون دختر و حرکاتش تو ذهنمه و کم کم عاشقش میشم چه بخوام چه نخوام ولی... از اونجا رفتم و تو اتاق اری ظاهر شدم بی سر و صدا که یهو دیدم!!!
که یهو دیدم اری داره گریه میکنه اروم به حرفاش گوش دادم ... از زبون اری : اخه چرا؟ چرا اون اینطوریه؟ چرا مثه بقیه نیست؟ چرا عشقم یه طرفست! یهو خودمو زدم و گفتم : اری اصلا نباید بهش فکر کنی...! بعد بلند شدم و رفتم سر لب تاب. و به دایلن زنگ زدم!!!
به دایلن زنگ زدم دایلن همون دوست دوران بچگیم بود دیگه!! زنگ زدم و اون سریع برداشت بهم گفت : سلام اری خوبی؟ گفتم سلام دایلن مرسی دلم برات تن شده گفت : منم همینطور چه خبرا؟ گفتم : هیچی. گفت : پس چرا زنگ زدی اری ؟ و خندید منم با خجالت خندیدم و گفتم کی برمیگردی؟ گفت : اری من تو انگلیسم معلومه دیر برمیگردم... گفتم باشه و قطع کردم... راستش به نفعم بود دیر بیاد تا با گابریل بیشتر دوست بشم.... برگشتم که یهو!!!!!!!!!
برگشتم و گابریل رو دیدم که داره با ناراحتی نگام می کنه! با شوک بهش نگاه کردم و گفتم تو بی اجازه تو اتاقم چیکار می کنی؟؟؟؟ با ناراحتی و کمی عصبانیت نگام کرد و از اتاقم غیب شد و رفت.... افتادم رو زمین. یعنی داشت منو دایلن رو می دید؟ حالا مطمئنن ازم متنفره و فکر می کنه منم دوست پسر دارم... از زبان گابریل : رفتم خونه... اول رفتم ببینم اونم منو دوست داره یا نه حالا دارم میبینم دوست پسر داره... واقعا که... نه باور نمیکنم شاید فقط یه دوست برای اریه مثل منو سلن... افتادم رو تختم و روش دراز کشیدم با خودم گفتم شاید شاید اگه من و اری باهم بخوابیم خوشحال بشه و بهم حقیقتو بگه! ولی یه خواب معمولیو باهم کردیم شاید اگه بوسش کنم !!!!! اره!!!!!!
از زبان اری : نشسته بودم رو زمین و فکر می کردم... اگه منو گابریل باهم بودیم چقدر خوشحال میشدم ... زندگیم رویایی میشد... اهی کشیدم و به خواب اون روز فکر کردم : اری بیا انجامش بدیم ! - چی گابریل؟ چیو انجام بدیم؟ - همدیگر رو ببوسیم دیگه ! » وقتی یادش افتادم دراز کشیدم رو زمین و خودمو بقل کردم چه رویایی.... کی به حقیقت میرسه؟ اصلا به حقیقت میرسه؟ کی اون روزی میرسه که منو گابریل دست همو بگیریم و یه زندگی رویایی بسازیم؟ وااای اینطوری به آرزوم هم میرسم که بچه دار بشم!
دیگه شب شده بود فردا باید میرفتم مدرسه دیگه پنج شنبه جمعه تموم شده بود... رفتم رو تختمو خوابیدم حسابی غرق خواب شده بودم برخلاف همیشه... بعد از چند ساعت ... _ اری؟ اری! بیدار شو !!! چشمام رو مالوندم و بیدار شدم... گفتم : چیه؟ که یهو!!!!!!
گابریل رو دیدم !! گابریل گفت : بیا انجامش بدیم! گفتم چی؟ دارم خواب میبینم؟؟ گفت : نه ! خودمو بشکون گرفتم هیچی نشد.... گفت : تموم شد؟ گفتم بیا بریم انجامش بدیم! گفتم چیو؟ و قرمز شدم... گفت : همدیگرو ببوسیم!!! شوکه شدم گابریل چشماش رو بالا انداخت و منو بقل کرد و بعد دوتایی تو خونش ظاهر شدیم... همونطور که تو بقلش بودم منو گذاشت رو تخت بعد هم خودش رفت رو تخت . حسابی قرمز شده بودم... گابریل گفت : اری من وقتی با کس دیگه ای هستی ناراحت میشم... من نسبت بهت حس دارم من بی حس نیستم ! قرمز شدم و گفتم : منم همینطور. بعد دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید خیلی نزدیک بودیم داشتم سکته می کردم که یهو منو بوسید!!!!!!! نمی تونستم ولش کنم پس منم بوسیدمش حس خوبی داشت ولی داشتم از خجالت میمردم! همدیگر رو که بوس کردیم حسابی قرمز بودم... گابریل خندید و گفت : با پوست قرمز روی لپت قشنگ تری! دست به سینه شدم و سعی کردم مخفیش کنم! بعد گفت : اری من سوالی ازت دارم... گفتم : ب ب بپرس! گفت : تو با اون پسره که باهاش حرف زدی دوست پسری؟ بعد با ناراحتی نگام کرد.... گفتم : نه گابریل اون فقط دوست دوران بچه گیمه! گفت : باشه و گفت که باهم بخوابیم منم با خجالت قبول کردم! خیلی حس خوبی بود یعنی رویام به حقیقت پیوسته بود؟ باهم خوابیدیم تاااا صبح ....
صبح شده بود بلند شدم و دیدم گابریل هنوز خوابه... با خودم گفتم : یعنی دیگه می تونه خودشو دربرابر خون من نگه داره؟ بعد از چند دقیقه فکر کردن رفتم آشپزخونه و صبحانه درست کردم. بعد گابریل تو آشپزخونه ظاهر شد و گفت : صبح بخیر و چشمک زد! داد زدم و دعواش کردم! اخه یهو ترسیدم!! صبحانه رو باهم خوردیم و پرسیدم گابریل دیگه میتونی دربرابر خونم مقاومت کنی؟ گفت : اره اری من تمرین کردم خونتو نخورم دیگه مشکلی ندارم! خداروشکر کردم و بعد از صبحونه باهم لباس پوشیدیم و سوار ماشین گابریل شدم. داشتیم میرفتیم مدرسه به گابریل گفتم : گابریل اول من میرم تو نرو اینطوری بقیه فکر می کنن باهم نیستیم. گفت : برا چی فکر نکنن!! گفتم : بعضی دخترا بامن بدن و میگن نباید باهات باشم و قرمز شدم.... خندید و گفت : با من باشی چیزیت نمیشه! گفتم گابریل لطفا بعد از من بیا! قبول کرد رفتم تو مدرسه و قدم زدم که یهو !!!!!!!!
لوکا رو دیدم که اومده مدرسه !!!!!!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عالیه من تازه خوندم تستت رو بهترین تستی پارت بعدی رو بزار
سلام قسمت اول گفتی این یه داستان عاشقانه است لطفا ادامه رو هم عاشقانه بزار
رمانتیک ترش کن
عالللللی دختر جون.خسته نباشی.منتظر بقیش هستم.فقط لطفااا تا اخر عالی ادامه بدع و لوسش نکن.
خیلی خوبه که عاشقانه ترش کردی .
من خیلی خوشم اومد
خیلیییییییییی خوب بود
عالی بود عالی
چقدر عاشقانه بود حالم ب هم خورد?
یه کم از دیالوگ هاش شبیه Twilight بود ولی خب بود