سلام بعد از مدتا ... راستش یکم حالم بده یه اتفاق بد افتاده ... حالا فعلا نمیگمش ولی امیدوارم درکم کنین که اگ نکنین حق دارین ... راستش یکی از بهترین دوستام ازم جدا شده و خب فقط همین نیست ...
خواستم چوب رو بزنم که ... گابریل غیب شده بود ! یعنی کجا رفته بود ؟؟ همون موقع گابریل از پشت سرم با ارامش گفت : چت شده اری؟ چرا این چوب دستته؟ اخم کردم و دندونامو بهم سابیدم ( واقعا دست خودم نبود) بعد هم گفتم : به توربطی نداره خون اشام شرور ! چی ؟؟ داشتم چی میگفتم؟؟ اینجا چه خبر بود؟ کسی منو کنترل میکرد من مطمئنم ! اما قبل از اینکه بتونم برای گابریل توضیح بدم بیهوش شدم ...
چشمامو باز کردم ... بالای سرم گابریل با لبخند همیشگی و ترسناکش و با قیافه و چشمای سرد نشسته بود. بعد از مدتی گفت : آ ... بیدار شدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم : اره چه خبر شده؟ چی شده ؟ چرا من بیهوش شدم؟ گابریل ابروهاش رو چین داد و گفت : یعنی خودت نمیدونی؟ واقعا نمیدونستم ! همه چی از ذهنم پاک شده بود همه چیز از دیشب... سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیدونم چی شده؟؟؟
: دیشب چوب مخصوص کشتن ما دستت بود و به من حمله کردی. بعدش هم بیهوش شدی . یهو چشمام بزرگ شد ! چیزی که گابریل تعریف میکرد عین خواب هایی بود که این چندشب میدیدم همش من چوب مخصوص کشتن خون اشاما دستم بود و به گابریل حمله میکردم ! معنیش چی بود...؟ نکنه به اون مهمونی ای که توش بیهوش شدم ربط داره؟ یا شایدم ... همون موقع پسری بیرون میاد و باحالتی عصبی به گابریل و من نگاه میکنه ... با تعجب بهش خیره میشم و میگم : چی شده؟ پسر من من کنان میگه ...
: اری دختره ... دختره رییس شکارچی های خون اشامه !!!!!!!
چی؟؟؟؟؟؟؟داشتم از تعجب میمردم بهتره بگم شوکه شده بودم خیلی شوکهههههه من من من که پدر نداشتم ! مامان بهم میگفت بابا وقتی خیلی کوچیک بودم مرده اما اینا میگن که بابای من شکارچی خون اشاماست ! اما قبل از اینکه از گابریل بپرسم انگار که فکرمو خونده باشه گفت : خب اون مزه ی خوب خونت تکه و به اون شکارچی میخوره اولا ! دوما ازمایشات دکتری هم چیزهاییتون رو شبیه هم نشون میده که کاملا مشخصه دختر و پدرین .» چشمام رو بستم ... یعنی من پدر دارم؟ پس مامان چرا دروغ گفت ...؟
گابریل گفت : برو خونه از مامانت بپرس من چمیدونم ! سرمو تکون دادم ... " در راه خانه " -تق تق ! -کیه ؟ -اریم در رو باز کن -عه سلام دخترم ! اخم کردم و گفتم : من دختر توعم؟:| چرا بهم دروغ گفتی که بابا مرده؟؟ مامان رنگ از صورتش پرید ... گفت : فک کنم همه چیز رو فهمیدی پس این راز رو تا گور با خودم نمیبرم دخترم ... من مادر تو نیستم !پدرت منو اینجا گذاشت تا مراقبت باشم ... و خب ... داشتم میمردم ! گریه که هیچ میخواستم بزنمش ! چرا این ادم غریبه اینجا بود؟؟؟ و من بهش میگفتم مامان؟؟ چرا بابای نا بابام اینو اینجا گذاشته بود و چرا ترکم کرده بود؟؟؟ کلی سوال تو ذهنم بود ... و نمیتونستم اروم بگیرم
از خونه بیرون دویدم و رفتم یه گوشه تا گریه کنم ولی همون موقع !!!
دنیل اومد!!!!! لبخندش عین گابریل شده بود مرموز و ترسناک سلام کردم ا=هیچی نگفت ... بعد از چند ثانیه گفت : بیا دنبالم چشمامو بهم زدم و گفتم : چی؟ با این قیافه ی خشک هیج چا باهات نمیام :| دنیل گفت : به خاطر تو امدم ها بیا سرمو نکون دادم و گفتم کجا؟ گفت : فقط بیا دنبالم قبول کردم ..
پاااایااان منتظر قسمتای بعد باشین
و لطفا درک کنین ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا یکدفعه عکس همه ی تست ها رک پاک کردی؟
عالی بود 💝💝🎋
مگه وبلاگت درباره چی بود؟؟؟
چه عجب
امیدوارم مشکلت حل بشه
سلام عزیزم
داستانت خیلی قشنگ بود مثل همیشه
بازهم بدرخش
فقط کاش یکم بیشتر مینوشتی
عالی بود 😍😍😍😍
با این چیزی که تو گفتی بدبخت شدی رفت که 😶😶😶😶😶😶
تسلیت میگم بدبخت شدی😶
واقعا متاسفم که چنین اتفاقی افتاد☹
درکت می کنم😔