داستانی که از راز شروع شد 6

اول مردد بورم اما بعد گفتم باشه اول بقیه موافق نبودند اما وقتی باهاشان حرف زدم راضی شدن

از باب پرسیدم :خب حالا باید کجا بریم ؟) گفت :رود قصر را دنبال کنید وقتی جنگل ره دیدید یعنی به مقصد نزدیک شدید وقتی به ساحل رسیدید کمی از ماسه های ساحل را به لباس هایتان بزنید و بعد شنا کنید بعدش دوتا میشوید یکی از نسخه هایتان برگردد و آن یکی از بانوی دریاچه را احضار کند برای این کار باید دست هم را بگیرید و اسم هایتان را برعکس بگید وقتی او آمد ازش بخواهید ورد برگشت را بده او هم میده اآن را توی این جعبه بریزید و بعد میتونید برگردید .) ما هم قبول کردیم جعبه را گرفتیم و راه افتادیم بچه ها لباس های معمولشان را پوشیدند اما من چون پرنسس بودم لباس مخصوص سفر پوشیدم که روش عکس گندم بود و موی مصنوعی را با مو های خودم بافتم

یک قایق نظامی ( مخصوص ژنرال ها) برداشتیم و به سمت دریاچه رفتیم بعد از دور نقطه ی سبزی دیدم داشتیم خوشحالی میکردیم که

یهو یه چیزی یه چیزی اومد رو آب

یه چیزی بود یه هشت پا یه شش متری ! داشتیم سکته میکردیم او داشت از خودش صدا تولید میکرد

من به امیلی گفتم حرف هاش را ترجمه کنه ( چون پری دریایی های میتونن با حیوان ها حرف بزنن)

اوگفت اون میگه :سلام من ارنست هستم چه کمکی از من ساخته است ؟ ! ) ما در تعجبیم بالا خره آنی میگه : بهش بگو فقط میخوایم رد شیم. )

آنها رد میشن و بعدش همه کارهایی که بابا گفت را میکنن اما وقای چیزی نمونده برن بانوی دریاچه میگه ؛ راستی میدونین شما یه ارتباط ذهنی با این یکی بعدتون دارید؟ وبعد میریم

بعد ازش میپرسیم ( خانم جودی )این جعبه میگوید مفتی اگه درباره اش به هیچکس نگین لبخند میزنیم و قبول میکنیم

و آن جعبه را توی خانه ی درختی مون نگه میداریم

لطفا ببخشید که دیر شد یه بار دیگه نوشتم تصویر را قبول نکرد

لطفا اگه میخواید ادامه بدم در باره ی ادامه نظر بدین