عشق معجزه آسا ۲

وقتی زنگ در رو زدم یک خدمتکار در رو باز کرد یک لباس یکدست سفید و زرد هم تنش بود گفت: شما؟ مرینت: مرینت دوپن چن...

یهو ادرین اومد جلوی در و گفت: ماری بیا تو وقتی رفتم تو واقعا خیلی شگفت زده شدم خونه خیلی زیبا شده بود و خیلی با شکوه همون اول با نگاه به سقف چرخیدم و تو بقل مادر ادرین افتادم.

مادر ادرین: سلام من مادر ادرین هستم. فکر کنم تو مارینت باشی مرینت: اوه اره سلام واقعا بابت اون متاسفم مادر ادرین: مشکلی نداره

مرینت: جشن بزرگی ترتیب دادین خیلی باشکوهه مادرادرین: بله بله همه همینو میگم بیا من باید برم چون کار دارم از خودت پذیرایی کن به ادرین میگم بعد از اینکه کارش تموم شد بیاد پیشت مرینت: خیلی ممنون خانم اگرست

مرینت واقعا بابت اون تصادف خیلی تو هم رفت و یه گوشه ساکت نشست. به اطراف نگاه کرد و چشمش به اون دختره کامی چان افتاد.

اون دختر پیس و افاده ای واقعا یه چیزی مثل پنیر کممبر بود ازش متنفرم اون واقعا شبیه لایلا راسیه البته با خصوصیات و جذابی بیشتر.

رقص که شروع شد هر کی با یه نفر رقص رو شروع کرد یک دفعه دستی به سمتش دراز شد مرینت فکر کرد ادرینه اما....اون کسی نبود جز لوکاس پسر عموی ادرین اون واقعا خیلی پسر خوبی بود اما ...اما من بهش علاقه ای نشون ندادم.

یک دفعه دیدم وسط مجلسم و دارم با لوکاس میرقصم یهو چشمم افتاد به ادرین داشت منو با بغض نگاه میکرد . زود دستمو از دست لوکاس کشیدمو گفتم: من کار دارم باید برم. لوکاس: نه پیشم بمون ماری

مرینت با عصبانیت گفت: چه غلطا زود پسرخاله میشیا من دوستت ندارم برو دیگه نمیخوام ببینمت پسره احمق مرینت لای جمعیت گم شد و دنبال ادرین رفت غافل از اینکه قلب لوکاس رو شکونده

با اینکه خیلی از ادرین عقب بود ولی مخفی گاهش رو می شناخت با سرعت به سمت زیر زمین حرکت کرد که یکدفعه چراغا خاموش شدن و مرینت رو پله ها سر خورد و افتاد پایین.... ادامه دارد........