
خب سلام ... آخر این پارت یه خبر خیلی مهم براتون دارم . لطفا لطفا لطفا تا آخرش بخونید . خیلی ممنون
همه چیز خوب بود ، تا وقتی که ساعت ۲:۳۰ شب ویکتور عطش گرفت ؛ عطش خون . سریع به سمت یخچال دوید و درش را باز کرد اما با چیزی مواجه نشد . دنبال خون بود . وقتی برگشت توماس را دید که میخواست چیزی بگوید . ولی عطش ویکتور از حرف توماس برتری گرفت و ویکتور توماس را گاز گرفت . و آن قدری خونش را خورد که بیهوش شد . ویکتور :« معذرت میخوام....متاسفم!» توماس چشم هایش را کمی باز کرد :« تقصیر تو نیست ، من یادم رفته بود خون آشامی ، دندونای تیزی داری رفیق!» ویکتور :« شرمنده! میتونی بلند شی؟» توماس:« بی حال تر از اونیم که بلند شم» ویکتور :« چی؟ مگه درمان نمیشی؟» توماس:« نه» ویکتور :« ها؟» توماس:« به یکی از چشمام آسیب زدم ، درمان فقط با دو چشم ممکنه»
ویکتور :« که اینطور » ویکتور به توماس کمک کرد تا به اتاقش برود و او را روی تختش نشاند. گفت :« میخوام پیرهنتو در بیارم ، دستاتو بگیر بالا » توماس:« چشم» و دستاشو گرفت بالا. ویکتور :« پارچه ای ، حوله ای ، چیزی نداری تو اتاقت؟» توماس:« نمیدونم...کشوی سمت راست رو نگا کن ، بالایی شو» ویکتور رفت سراغ کشوها و سمت راست بالایی را باز کرد . کلی پارچه و باند و ... . یک تیکه پارچه برداشت و خونی که از توماس ریخته بود را پاک کرد . توماس:« آخ ، آرومتر» ویکتور :« ببخشید» توماس:« اونجا چی یادت دادن؟ فقط خون خوردن؟» ویکتور :« نه ... کنترل عطش...ولی من همیشه ناموفق بودم توش» توماس:« مشخصه ، حالا یه پیرهن برام بیار ، یخ کردم» ویکتور :« چشم» ویکتور لباسی را تن توماس کرد و گفت :« من دیگه میرم...بازم ببخشید» توماس:« شب بخیر خفاش» ویکتور :« شب بخیر دلقک»
توماس بیحال روی تخت افتاد . گردنش خیلی بیشتر از اونی درد میکرد که بخواد بخوابه . پس گوشیشو گرفت دستش و یکم آهنگ گوش داد و توی اینترنت چرخید. تا به خودش اومد دید ساعت 7 صبحه و دیرش شده. گفت :« لنت بهشششش» سریع بلند شد و لباس هاش رو پوشید ، به یه خدمتکار سپرد که صبحونه برای ویکتور و خودش درست کنه ، اما وقتی اومد اولین لقمه صبحونه رو توی دهنش بزاره ، از آژانس زنگ زدن و گفتن برنامه جلو افتاده ، زود خودتو برسون . ساعت ۸:۰۰ فیلم برداریه. و توماس به ساعت نگاه کرد ، ساعت ۷:۴۵ بود و تا آژانس یک ربع راه بود . پس توماس صبحونه نخورده بلند شد و به سرکار رفت .
وقتی رفت مدیرش دعواش کرد و آماده عکس برداری شد . بعد از اینکه عکس برداری کردن توماس خواست چیزی بخوره که مدیرش فکر کرد صبحونه خورده و بهش گفت :« تحمل کن» و تا غروب همینطور کار داشتن . توماس دیگه داشت از پا میفتاد . همینطور توی راه خونه توی ماشین نشسته بود که گوشیش زنگ زد. توماس:« بله؟» ویکتور :« ویکتورم» توماس:« سلام ویکتور ، بزار شماره تو ذخیره کنم» بعد از کمی مکث توماس گفت :« تموم شد! خب، چیکار داشتی؟» ویکتور :« حالت خوبه؟ شنیدم صبح صبحونه نخوردی» توماس:« آه....خدمتکارام واقعا دهن لق ان. بگذریم . نه یه چیزایی خوردم امروز» ویکتور:« چه چیزایی؟» توماس:« آب و آبمیوه و ....آب رو گفتم؟ آره گفتم . با یه کیک » ویکتور:« ای خداااا ، از دست تو!» توماس:« رسیدم درو باز کن» ویکتور:« ای به چشم!» و ویکتور درو باز کرد . توماس رفت سراغ یخچال و یه بطری دلستر برداشت و سر کشید. ویکتور:« با معده خالی احمق؟» توماس:« چیزیم نمیشه . خب ناهار چی بود؟ برای من موند؟» ویکتور :« لازانیا ، تو ماکروفره بردار بخور» توماس:« آخ جون! لازانیا!» و لازانیا رو برداشت و توی یه دقیقه همشو تموم کرد . توماس دستی به شکمش کشید :« آخیش! چسبید!» ویکتور:« مگه آیدل نیستی؟ چطور انقدر میخوری؟»
توماس:« عوض چیزایی که میخورم ورزش میکنم» ویکتور:« آیدل بودن هم سخته ها» توماس:« تو شغلت چیه؟» ویکتور :« یه شرکت رو اداره میکنم» توماس:« ... » ویکتور:« چیه؟» توماس:« تو یه شرکت رو اداره _» ویکتور :« یک شرکت نه ۲۴ تا شرکت» توماس:« گمشو از خونه بیرون . تو این همه شرکت داری باید میلیاردر باشی!» ویکتور:« واقعا؟ باشه الان» توماس خندید :« شوخی کردم ! ولی نگفتی...از کجا این همه پولدار شدی؟» ویکتور :« منم یه کارایی کردم» و داستان زندگیشو تعریف کرد . اون یه سرمایه گذار بود و از طرف دیگه مثل توماس توی انجمن خوناشام ها کار کرده بود و بهش پول میدادن و
بهش پول میدادن و خلاصه یکم کمتر از توماس پول داشت . و کلی خونه توی نیویورک و توکیو و .... . خلاصه وضعش خوب بود ، و وقتی عکس توماس رو توی آمریکا دیده بود اومده بود ژاپن . توماس هم اسمشو شنیده بود . البته شنیده بود بازیگره. توماس:« خیلی شایعات هست ، بازیگر ، نویسنده ، سرمایه گذار ، بالاخره کدومی؟» ویکتور :« اممم...اگه بگم همش منو نمیخوری؟» توماس خندید :« برای چی بخورمت؟» ویکتور :« چون خونتو خوردم» توماس قدرتشو فعال کرد و به چشمای ویکتور نگاه کرد :« سر خوردن خون من عذاب وجدان نداشته باش!» و ویکتور دیگه دربارش حرف نزد . توماس پوزخندی زد و از خدا برای قدرتش تشکر کرد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام بهتر شدی؟؟
کروناست دیگه
سعی میکنم یچیزایی بنویسم ولی اصلا توی مخم نمیمونه
سرفه و آبریزش بینی کلافم میکنع نمیزاره بنویسم
واییی ان شاءالله زودتر خوب شی🙁😞💕💕
حالا مجبور نیستی بنویسی خوب استراحت کن🥺🥺
نه باید بنویسم
و همینطور ممنون
ویکتور کی بود همه. چیزو فراموش کردم
ویکتور همون پسره هست که بعد مرگ مامانش اومد توی یتیم خونه و باباش قاچاقچی بود و تنها همدم اش پیانوش بود .
خوناشام بود رفت درس خوند توی بهترین شرایط برگشت دوباره.
ایشالا خوب بشی
کرونا خیلی بدهههه
نگرفتم ولی میدونم
اجیییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
^_^ ممنون ^_^
نمیدونی تا فهمیدم چقدر گریه کردممم 😭😭😭😭😭
آروم باو
نمردم کهಥ‿ಥ
میدونم ولییییییییییییی
گریه نکن خندم میگیره ها😂😂😂
لنتی چند تا اک داری؟😐
دو تا
چرا من فک میکردم بالای ده تاس؟😐😂
نمد
امیدوارم زودی خوب شی
منتظر هستم و میمانم
عالی بود
ممنون^_^
عالییییبوددددد
تنکککککککیوووووووو