Miraculous 8

مرینت رفته بود دیگه پیش من نبود وبا مردن مرینت هیچ لیدی باگی هم در کار نبود من آرزو میکردم اون لحظه بمیرم?

باید فرار میکردم اما بدون بانو امید هیچ کاری رو نداشتم اشک میریختم به خاطر مرینت هم که شده باید فرار میکردم?

همون موقع بود که یهو در اتاق باز شد و پدرم اوند داخل اون بهم لبخند میزد و یهو سایه یک نفر دیگه رو پشت سرش دیدم مادرم بود?

باورم نمیشد که پدرم با معجزه گرامون مادرمو زنده کرده باشه همونطور که داشتم بدن مرده مرینت رو توی بغلم نگه میداشتم با ناراحتی و تعجب به پدرم نگاه میکردم که مادرم رو زنده کرده

مادرم گفت :سلام ادرین دلم برات تنگ شده مادرم آروم اوند سمتم بعد به گابریل گفت چرا زندانیش کردی اون دختره کیه بغلش پدرم چیزی در مورد مرینت نگفت ولی یهو گفت خیلی متاسفام الان ادرین میارمت بیرون

من داد زدم :خفه شووووو پدر ?? مادر واقعا مرده بود اما تو مرینت رو کشتی دختری که تلاش میکرد دنیا رو امن تر کنه و تو بخاطر خود خواهی خودت اونو کشتی?

بدن بی جون مرینت رو فشار دادم تو بغلم بازم‌ نزدیک بود گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم اما الان وقتش بود باید فرار میکردم محکم کوبیدم به در و گفتم پدر در رو باز کن پدرم:اگه باز کنم بازم باید خانواده شیم مامانم گفت :گابریل در رو باز کن تو به خاطر من یه دختر جوان رو کشتی ادرین انتخاب با خودته

پدرم در رو باز کردم مرینت رو گرفتم بغلمو دویدم بیرون تو راه یه چیزی به چشم خورد خودش بود حلقم و گوشواره های مرینت برشون داشتم و از خونه رفتم بیرون صدای پدرمو که داد میزد ادرین نرو میشنیدم ولی بهش اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم رفتم جلوی در و حلقه مو دستم کردم و تغییر شکل دادم

مرینت رو بغل کردم و از خونه دور شدم رفتم رو سقف یکی از خونه ها و نشستم اینقدر گریه کردم که نمی‌تونستم چشمانم باز نگه دارم همون موقع بانیکس جلوم ظاهر شد و گفت :امکان ندارد نههههههه لیدی باگ نباید بمیره همین جوری که هق هق میکردم گفتم باید کمکش کنی گفت نمیتونم گفتم لطفاً به کمکت نیاز دارم لیدی باگ بهت نیاز داره بانیکس گفت خب یه راهی هست ولی خطرناکه سریع گفتم چی؟ گفت لیدی باگ رو بردار و دنبالم بیا?

میدونم سر تیکه هیجانی باز کات کردم و دلیلشم دیگه خودتوت میدونید