خب خب من برگشتم با یه داستان دیگه امید وارم که خوشتون بیاد این داستان درباره دختری به نام باران هست که به یکی از آرزوهای بزرگش میرسه خصوصیات باران : دختری شوخ طبع باحال با مزه ۱۸ سالشه خیلی مهربونه ولی خیلی زور عصبانی میشه و اگرم بشه باید طرف فاتحه خودشو بخونه
با گریه گفتم بابا لطفا من نمیتونم نرم بابا. بابا :نه نمیشه دختر نمیشه من :چرا اخه همه دوستام دارن میرن من نرم بابا تورو خدا بابا: اه باشه برو برو انقدر گریه نکن نمیتونم ببینم .بعدم پیشونیمو بوسید گفت : الان برات بیلیطش رو میخرم من اشکامو پاک کردم گفتم: ممنونم ممنونم یه دنیا ممنونم این یکی از بزرگ ترین ارزو ی من بود.
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
خیلی خوب بود
وای خیلی خوب بود مرسییییییی???????????
خیلی دلم میخاد بدونم چی گفت بقیشم بذار?