8 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 7 ماه پیش 80 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یکی دیگه از داستانام،،
_هوم.. من هیچی نمیفهمم._
ویلیام درحالی که دوروبر را نگاه میکرد،سعی کرد موقعیت اطرافش را درک کند اما مثل همیشه شکست خورد.
همکلاسی هایش مشغول خندیدن بودند،یا کنار هم نشسته و لبخند میزدند و.. یکی بچهها هم سرش را روی میز گذاشته بود و انگار درحال.. گریه کردن بود؟ بقیه بچهها هم انگار داشتند آرامش میکردند و عدهای به او میخندیدند؟
خنده، لبخند، گریه، تمسخر، دلداری دادن.
ویلیام معنی اینها را نمیدانست. فقط میدانست چون مادرش سعی کرده بود به او یاد بدهد_و چون دیده بود مردم از این کلمات استفاده میکنند.
سعی کرد به یاد بیاورد مادرش درمورد احساسات چه گفته. احساسات: کنش یا واکنشی که مغز نسبت به اتفاقات نشان میدهد.
پس خنده و گریه یک نوع واکنش بودند؟ اصلا واکنش یعنی چه؟
گوشیش را از جیبش در آورد و در اینترنت زد معنی واکنش.
واکنش:پاسخ.
پس یعنی خنده و گریه نوعی پاسخ به یک اتفاق بودند؟
اتفاق یعنی چه؟
دوباره زد در اینترنت.
اتفاق:چیزی که پیش آمده.
پس درواقع خنده و گریه یعنی پاسخ به چیزی که پیش آمده.
حالا چه چیزی پیش آمده که اشک یا خنده آنها را در آورده بود؟
ویلیام نمیدانست. احتمالا اگر هم میدانست آن دلایل به نظرش منطقی نمیامدند.
_چرا بقیه آدمها میدونن معنی این چیزا یعنی چی و من نه؟ از اونجایی که احساسات از مغز میان من خنگتر اونام؟_
در این افکارات سیر میکرد که دختری، همکلاسیاش لوئیزا، درحالی که رنگ پوست گونهاش به قرمزی میزد جلو آمد. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش دیده میشد و دستانش میلرزید. لوئیزا شروع به صحبت کرد:«عام..».
ویلیام رو به لوئیزا پلک زد.
_پلک زدن الان پاسخم به حساب میومد؟ پس یعنی این پلک زدن یه احساس بود؟_
لوئیزا سعی کرد ادامه بدهد:«میشه بعد مدرسه ببینمت؟ کارت دارم».
ویلیام با صدایی خالی از احساس جواب داد:«باشه».
دختر که لبخند ظریفی بر لبهایش آمده بود سر جایش نشست.
_چرا اینجوری پاسخ داد؟ من که چیزی جز یه باشه ساده نگفتم..._
***
_چیزی که دارم سعی میکنم بگم اینه که... ویلیام،من...ازت خوشت میاد.. دوستت دارم... میشه.. قرار بذاریم؟
ویلیام دست لای موهای قهوهای رنگش برد و به لوئیزا خیره شد:«هوم؟».
_میخوای مجبورم کنی دوباره تکرارش کنم؟
_نه. فقط یچیزی رو جواب بده..
ویلیام سرش را کج کرد و با حالتی کنجکاوانه از لوئیزا پرسید:«این چیزی که داری درموردش حرف میزنی..». کلمه را در دهانش مزه مزه کرد:«هوم.. عشق.. این حس چجوریه؟».
لوئیزا خوشحال شد چون فکر میکرد چنین پاسخی یعنی ویلیام درخواست او را پذیرفته. شروع کرد به من من کردن:«خب.. هروقت بهت فکر میکنم قلبم تند تند میزنه... صورتم سرخ میشه... و سینهم احساس سنگینی میکنه.. تو خیلی خوشگلی و اخلاق جالبی داری و خب.. جذبت شدم. حاضرم هرجور شده ازت محافظت کنم و پیشت باشم».
ویلیام سرتکان داد.
اطلاعات جدیدی درمغزش ثبت شدند.عشق:حسی که باعث میشود بخواهی پیش طرف باشی و از او محافظت کنی.
ویلیام پرسید:«میتونی احساسات دیگه ای رو هم برام توضیح بدی؟».
لوئیزا سر تکان داد؛«فکر کنم بتونم.مثلا خوشحالی حسیه که باعث میشه حس سرحالی بکنی و حس خوبیه».
ویلیام گفت:«خیلی ممنون».
و بعد از لوئیزا رو برگرداند و قدم هایش را برداشت تا برود.
تعریف لوئیزا از خوشحالی...درست بنظر نمیامد. البته نه که ویلیام بداند،ولی تعریف لوئیزا با تعریف مادرش و مشاور فرق میکرد.
تعریف خوشحالی مشاور:رضایت از یک چیزی.
تعریف خوشحالی لوئیزا:حس سرحالی.
تعریف واقعی خوشحالی: ؟
نکند تعریف هرکسی برای احساسات فرق میکرد؟
پس اینطوری برای ویلیام خیلی مشکل میشد.اینطوری باید تعریف خودش را از احساسات پیدا میکرد و اینکار خیلی کار سختی بود.
لوئیزا آستینش را گرفت و او را از خیالاتش درآورد.دوباره صورت لوئیزا سرخ شده بود:«وی...ویلیام... کجا..میری؟».
ویلیام پاسخ داد:«خونه».
_اما..اما تو که جوابم رو ندادی!
_ندادم؟اوه ببخشید،فکر کردم واضحه.جوابم نه هست.
_اما...اما چرا؟ پای دختر دیگه ای وسطه؟
_احساسات کافی برای اینکارو ندارم.فکر میکنی چرا تعریف احساسات رو ازت پرسیدم؟چون خودم معنیشونو میدونم و حسشون نمیکنم.
ویلیام به لوئیزا نگاه کرد:«پای دختر دیگه ای؟منظورت چیه؟».
لوئیزا که انگار داشت جلوی خودش را میگرفت تا گریه نکند:«هیچی».
_که اینطور.
ویلیام همانطور که به لوئیزا نگاه میکرد،با خودش فکر کرد که یعنی باید صحنه را ترک کند یا نه؟
سعی کرد همانطور که مادرش یادش داده گوشه های لبش را انحنا بدهد و لبخند بزند:«ببخشید».
لوئیزا درحالی که هنوز سرش را بلند نکرده بود فین فین کرد:«برای چی؟».
ویلیام گفت:«هاه.. شاید بخاطر اینکه عاطفه ندارم؟».
_دست خودت نیست که.
دستش خود به خود تکان خورد و موهای سر لوئیزا را نوازش کرد.از خودش پرسید؛ _به این میگن واکنش؟چرا یه همچین کاری کردم؟_
لوئیزا با چشمهایی مملو از حیرت به ویلیام خیره شد:«وقتی لبخند میزنی خیلی خوشگل میشی،ویلیام.چرا بیشتر لبخند نمیزنی؟».
ویلیام پرسید:«جدا؟».
لوئیز سر تکان داد:«اوهوم!».
ویلیام گفت:«که اینطور». و رفت.
_مامان، رسیدم خونه!
مامان ویلیام درحالی که ملاقه چوبی آغشته به رب گوجه در دستش داشت با یک لبخند از آشپزخانه بیرون آمد:«سلام! مدرسه چخبر؟».
ویلیام کیفش را روی صندلی انداخت و درحالی که دستهایش را کش و قوس میداد، گفت:«هیچی».
بعد به ذهنش رسید اضافه کند:«راستی مامان، امروز یه دختر بهم اعتراف کرد».
مامان ویلیام، خوشحال جلو آمد:«جدی میگی؟ کی؟».
_لوئیزا.
_خب؟ تو چیکار کردی؟
ویلیام با چشمان آبی یخیاش به مادرش خیره شد:«یعنی مشخص نیست چیکار کردم؟».
مامان ویلیام آه کشید:«عیبابا... دقیقا همونموقع که فکر میکنم کمکم از عاطفه سر در آوردی، میزنی توی ذوقم و ناامیدم میکنی!».
_همینیه که هست.
ویلیام به طبقه بالا رفت تا به مشقهایش برسد.
مامان ویلیام از طبقه پایین فریاد زد:«هی، ویلیام! راستی، یادت نره امروز میخوایم بریم نمایش ببینیم!».
_یادم نرفته!
***
مادر ویلیام با حالتی آزرده از ویلیام پرسید:«هی ویلیام، اصلا نمایش رو دیدی؟».
_معلومه که دیدم.
_میدونم چشمت بهش بود،اما منظورم اینه که چیزی هم فهمیدی؟
ویلیام جواب نداد.
مادرش آه کشید؛«انتظار دیگه ای هم نباید از تو داشته باشم. داستانش عاشقانه بود».
نورافکن ها نور را روی یک بازیگر زن متمرکز کردند. بازیگر موهای خرمایی مجعد و چشمان براق سبز داشت و درحال دست تکان دادن برای تماشاگران بود.
ویلیام از مادرش پرسید:«مامان،این بازیگره کیه؟».
_شارلوت براون.از بهترین بازیگرهای این کشور،که هردفعه میاد روی صحنه بعد پایان نمایش یه بچه رو انتخاب میکنه و معلوم نیست باهاشون چیکار میکنه،اما خب...اون یه نابغهس!شاید تو اتخاب بشی ویلیام!
ویلیام فقط سرتکان داد. شارلوت درحالی که دست تکان میداد با یک میکروفون جلو آمد:«سلام،سلام،عزیزای دلم! خیلی حس خوبی داره که دوباره روی صحنه وایسم و دوباره برای شما نقش بازی کنم! اما از انتخاب امشب من...». به نقطه ای اشاره کرد:«اون رو میبرم».
همه با چشم هایشان جهتی که شارلوت به آن اشاره کرده بود را دنبال کردند و..به ویلیام رسیدند.
نورافکن ها هم روی ویلیام متمرکز شدند.
شارلوت گفت:«پسری که اونجا نشستی،لطفا بیا روی صحنه!».
مامان ویلیام با ذوق به ویلیام خیره شد:«برو،ویلیام!».
ویلیام هم شانه بالا انداخت و رفت.
شارلوت به ویلیام لبخند زد:«اسمت چیه پسر؟».
_ویلیام هستم..ویلیام استوارت.
_خیلی خب،ویلیام،از الان به بعد من دوست تو محسوب میشم و قراره تو رو به اتاق مخصوص خودم ببرم.من آدم تیزبینی هستم و واکنش هاتو نسبت به نمایش از روی صحنه دیدم... و پسندیدم!
ویلیام از خودش پرسید؛کدوم واکنش؟ او که هیچ واکنشی نشان نداده بود!
تماشاگران محل را ترک کردند و بازیگرها هم بعد از آنها.
شارلوت ویلیام را با خودش به خانهاش برد.
شارلوت لبخند زد؛«چیزی میخوری برات بیارم؟».
ویلیام پاسخ داد:«نه ممنون».
اشتیاق در چشمان شارلوت شعله میکشید:«خیلی خب ویلیام،آماده ای که اتاق مخصوصمو ببینی؟».
_بله.
شارلوت با قدم های تند به طرف در سفید رو به روی سالن پذیرایی خانه اش هجوم برد. در اتاق را باز کرد و..
چه کسی از یک بازیگر نابغه انتظار چنین اتاقی را داشت؟
ویلیام وارد اتاق شد. خوب، به دوروبر نگاه کرد. همهجا پوشیده از ماسک بود. ماسکها سفید بودند و با رنگ طلایی به آنها زینت داده شده بود. ماسکها همه نوع چهرهای را تداعی میکردند؛ خندان، گریان، ترسیده، عصبانی و...
با نوعها و حالتهای مختلف. مثلا شاید دوتا ماسک شادی وجود داشت ولی تفاوتهای جزئی و کلی داشتند. از هر ماسک هم دستکم ۶تا کپی در اتاق دیده میشد.
ویلیام برگشت رو به شارلوت:«اینا چین؟ توضیح بده، لطفا».
شارلوت دستی به صورتش کشید و ماسکی روی صورتش پدیدار شد. ماسک را به میخ خالیای روی دیوار آویزان کرد. لبخند روی لبهایش دیده میشد، فقط لبخندی که خیلی شیطانی بود. خندید:«وای خدای من، اولین باریه که با یه همچین واکنشی روبهرو میشم».
_ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم. واکنش یعنی یه نوع پاسخ نسبت به چیزی که پیش اومده. من نسبت به اتفاق پیش اومده هیچ پاسخی ندادم. اگه بگی اینکه من واکنش نشون ندادم درواقع یعنی واکنش نشون دادم، اشتباهه. مثل این میمونه که من جواب سوال ریاضیهام رو ندم و تحویلش بدم به معلمم و بگم اینکه جواب ندادم یعنی جواب دادم. بیاحساسی حس نیست و اسمش هم روشه؛بیاحساس یعنی کسی که نمیتونه عواطف رو حس و درک کنه و تشخیص بده. بیاحساسی یه حالته و حالت با احساس فرق داره.
ویلیام نمیدانست اینکه حالت چیست و چه فرقی با احساس دارد را از کجا میداند؛ اما فقط میدانست که میداند.
شارلوت پوزخند دیگری زد:«هاه! مثل اینکه همینطوره. بذار جملهم رو تصحیح کنم:تاحالا با کسی روبهرو نشده بودم که هیچ پاسخی نسبت به این اتفاق نشون نده. با پاسخهای بیشماری روبهرو شدم:ترس، استرس، عصبانیت، غم و خوشحالی.. همشون هم دلایل موجهی داشتن. حالا، تو هم دلیلت رو بگو تا ببینم منطقیه یا نه».
_خیلیخب،به شرط اینکه تو هم بعدش وجود این ماسکها رو برام توضیح بدی.
شارلوت نخودی خندید؛«قبوله».
ویلیام به یکی از ماسکها خیره شد:« اینکه مردم میگن احساسات از قلب میاد کاملا اشتباهه. احساسات مال مغزن و مغزه که اونا رو کنترل میکنه. حتی وقتی بقیه مردم استرس میگیرن و قلبشون تند تند میزنه فکر میکنن پس احساسشون از قلب میاد، ولی اونا اشتباه میکنن. درواقع مغزه که به قلب دستور تند تند زدن رو میده.
درمورد آمیگدال میدونی؟ یه بخشی از مغزه. این بخش، برخلاف تصور مردم، مسئول احساساته و احساسات از اون میان.
میپرسی چرا درمورد اینچیزا این همه اطلاعات دارم؟ سادهس.
من از وقتی بدنیا اومدم، آمیگدالم کوچولو بود؛ خیلی خیلی کوچولو. و دکترها یه عالم درمورد این موضوعات برام توضیح دادن. اونا میدونستن من ناراحت نمیشم چون نمیتونم حسش بکنم برای همین بدون اینکه سعی کنن موضوع رو یکم عوض کنن اینو بهم گفتن.
مثل اینکه این موضوع یه اختلاله به اسم آلکسیتایمیا. این اختلال، باعث میشه فرد نتونه احساس داشته باشه، یا احساسات رو درک کنه و تشخیص بده. این موضوع میتونه مادرزادی باشه و میتونه هم نه. درهرصورت، من مبتلام».
ویلیام سعی کرد مثل دفعهای که به لوئیزا لبخند بزند به گوشههای لبش انحنا بدهد. گفت:«میبینی؟باورت بشه یا نه، الان بیشترین تلاشم برای لبخند زدن رو کردم. میبینی؟ موفق نمیشم.. البته یکی بهم گفت لبخندت قشنگه... ». ویلیام دوثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:«البته مهم نیست. خلاصه که، من مثل آدمای حسی نیستم و هیچ حسی نسبت به هیچ چیزی ندارم».
شارلوت خندید:«جالبه».
شارلوت قهقهه زد:«خیلی جالبه! ماسک خوبی میشی...مطمئنم خواهان داره!اصلا..خودت بیشتر همه به این ماسکا نیاز داری،مگه نه عزیزم؟».
ویلیام نمیدانست چه باید بگوید،بنابراین پرسید:«خب؟این ماسکا چین اصلا؟».شارلوت خندید:«اوه،خب،همونطور که میدونی من بازیگرم. دفعه اولی که سعی کردم نقش بازی کنم،معلمم من رو به عنوان یه نابغهای که تو بازیگری استعداد ذاتی داره عنوان کرد. بعد از اینکه اولین جلسه م تموم شد و اومدم خونه،متوجه شدم هنوز توی نقشی که داشتم، مونده بودم. از خودم پرسیدم چرا؟ و چیزی که بعد دیدم، این بود که یه ماسک داره از صورتم جدا میشه؛ ماسکی که درواقع نشونه اون شخصیت بود. هردفعه که بازی میکردم، انگار ابزار دستم بود و ماسک میساختم!
این ماسکها برای بقیه مردم هم کار میکرد. مثلا؛ اگه به یه آدم غمگین یه ماسک خوشحال میدادم و اون میزدش به صورتش، تا هروقت میخواست مردم فکر میکردن اون یه آدم واقعا شاده. برای همین مردم زیادی ازم ماسک اجاره میکردن.
ولی یهروز، _تصادفی_ صورت یه آدم رو با ابزارم به یه ماسک تبدیل کردم. اون آدم هم مرد. از اون به بعد، صورت بعضی از افراد رو به ماسک تبدیل میکردم. همه این ماسکا ساخته دست منن، ولی بعضیاشون صورت افرادن و بعضیاشون با تخیلم ساخته شدن».ویلیام پرسید:«چرا اینکارو میکنی؟».
شارلوت بار دیگر خندید؛ از صدایش شرارت میبارید.«معلوم نیست؟ البته برای تو معلوم نیست.
وقتی آدما یه تصور غلطی از تو دارن و تو هم مجبوری اون رو باور کنی، روحت خرد میشه... و دیگه وجود نداره! خب، اصل روحت.
و من عاشق اینم... که روح مردم رو خرد کنم».
آدمی که شارلوت اکنون در آینه میدید دیگر انسان نبود؛ بلکه نسخه انسانی ابلیس محسوب میشد.
البته ویلیام متوجه این موضوع نبود. او نمیتوانست مردم را به خوب و بد تقسیم کند؛ نمیتوانست متوجه تفاوت شرارت و خوبی شود.
انگار شارلوت هم این را فهمیده بود. خندهای نخودی سر داد؛«خدای من، ویلیام، تو واقعا موجود قابل ترحمی هستی».
چرخید و یک ماسک برداشت و درحالی که روی صورت ویلیام قرارش میداد گفت:«و از اونجایی هم که من خیلی زود دلم به رحم میاد... میخوام کمکت کنم!».
_اوه ویلیام، برگشتی خونه؟
مامان ویلیام رو به ویلیام برگشت.. و با عجیبترین صحنه ممکن روبهرو شد.
محکم خورد زمین؛ اما بعد سریع خودش را جمع و جور کرد.
فریاد زد:«پناه بر خدا! ویلیام لوئیس استوارت، این خودتی؟».
ویلیام گفت:«خود خودمم، مامان». و خندید.
مامان ویلیام با مشکوکی پرسید:«اسم من؟».
ویلیام جواب داد:«فلورا».
مامان ویلیام با بدبینی گفت:«اسم بابات؟».
ویلیام پاسخ داد:«مکس».
مامان ویلیام جلوتر آمد؛«و چرا الان اینجا نیست؟».
ویلیام گفت:«برای سفر کاری رفته آلمان».
_چیزای موردعلاقه؟
_ندارم.
_چیزایی که ازش بدت میاد؟
_ندارم.
_اسم آخرین دکتری که رفتی؟
_ارنست واتسون.
فلورا شقیقه هایش را مالش داد؛«پس واقعا خودتی!».
نزدیک بود مامان ویلیام از تعجب سکته را بزند! اول که ویلیام با لبخندی به پهنای صورتش از در وارد خانه شده بود و حالا هم میخندید؟ چه بلایی سر پسر نازنینیش آمده بود؟
فلورا سرش را تکان تکان داد،کدام بلا؟این نشان میداد پسرش بالاخره درمان شده!
فلورا با خوشحالی به طرف پسرش آمد؛«معجزه خانوم بازیگره؟خانوم براون باعث این اتفاق شد؟خدای من!اون واقعا بازیگر نابغه س!».
ویلیام درحالی که همچنان لبخند گنده ای روی صورتش دیده میشد،با خودش فکر کرد:من معجزه صداش نمیکنم.
شارلوت یکی از ماسک های خوشحالی را روی صورت ویلیام گذاشته بود و ویلیایم تصمیم گرفته بود بگذارد آن ماسک روی صورتش بماند.
ویلیام شاد،لباس عوض کرد؛شاد،شام خورد؛شاد،خوابید؛و روز بعد،شاد به مدرسه رفت.
از سرایدار مدرسه گرفته تا بچه های کلاس ویلیام از تغییر ناگهانی ویلیام شگفت زده شده بودند. همه ویلیام را به عنوان یک پسر سرد و خشن که چیزی از عواطف انسانی درک نمیکند میشناختند؛اما اینکه از لحظه ورودش به مدرسه تا خروجش از درهای مدرسه لبخند برلب داشته باشد و بخندد و شوخی کند،حتی اگر سر چیزهای مسخره ای مثل ترک دیوار،جزو عجایب جهان به حساب میامد.اما کسی که بیشتر از همه خوشحال شد،لوئیزا بود. بنظر او،این ورژن ویلیام قشنگترین چیزی بود که در عمرش دیده بود.او بود که به ویلیام گفته بود لبخندت خیلی زیباست و حالا نیش ویلیام تا بناگوش باز بود.
اما با همه اینها،ویلیام هنوز هم شادی و خوشحالی را درک نمیکرد. حق با شارلوت بود؛ حتی اگر ماسکی که میزدی چیزی که تو نبودی را نشان میداد همه آنرا باور میکردند.
تصمیم گرفت بعد مدرسه به شارلوت سر بزند و ماسک دیگری قرض بگیرد.
***
_که اینطور!پس امروزت اینجوری گذشت ولی هنوز احساسات رو درک نمیکنی؟
ویلیام کیفش را روی مبل شارلوت انداخت و سرتکان داد. از وقتی به خانه شارلوت رسیده بود ماسکش را درآورده و ماجرا را برای شارلوت تعریف کرده بود.ویلیام گفت:«پس حالا یه ماسک دیگه بهم بده!».
شارلوت خندید؛:«باشه باشه!الان برات میارم!».
به داخل اتاق رفت و سریع با یک ماسک برگشت. ماسک را روی صورت ویلیام گذاشت و او را راهی خانه کرد.
فلورا از آشپزخانه بیرون آمد. آنروز یکی از شادترین روزهای زندگیش بود؛کل روز را با فکر اینکه پسرش بالاخره شادی را حس کرده سر کرده بود.نزدیک بود از خوشحالی،گریه اش بگیرد. با شادمانی از آشپزخانه بیرون رفت تا با پسر خندانش روبه رو شود که...
به جای یک پسر خندان،یک پسر گریان دید.
بار دیگر باورش نمیشد این پسر خودش باشد،پسری که دیروز اولین احساسش را تجربه کرده بود.
جای اشک روی صورت ویلیام لک لک شده بود و چشمانش از بس اشک ریخته بودند چیزی جز دو کاسه خون نبودند.
فلورا دوید و ویلیام را در آغوش گرفت:«ویلیام!چه اتفاقی افتاده؟».
ویلیام همانطور که هق هق میکرد گفت:«ما...ما..ن..ببخشید...که به اندازه ای که باید..دوستت ندارم...».
فلورا نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد.باید خوشحال میبود که پسرش حس دیگری را تجربه کرده یا ناراحت میبود که این حس غم است؟بنابراین فقط ویلیام را سفت تر در آغوش کشید بلکه او را دلداری دهد.
ویلیام غمگین،لباس عوض کرد، غمگین،شام خورد؛غمگین،خوابید؛و روز بعد غمگین به مدرسه رفت.
اهالی مدرسه هنوز به ویلیام شاد عادت نکرده بودند،چه برسد به اینکه بخواهند با ویلیام غمگین رو به رو شوند!
ویلیام دیروز به هرچیزی میخندید و ویلیام امروز با کوچکترین وزش بادی گریه اش میگرفت. این ماجرا در حدی پیش رفت که معلم ویلیام از او پرسید آیا حالش خوب است؟
اما هیچکس به اندازه لوئیزا شوکه نشده بود.او دیروز شاهد لبخند زیبای ویلیام بود و امروز مروارید از چشمانش فرو میریخت؟
با اینکه از چشمان ویلیام اشک میریخت،او هنوز از درون معنای غم و ناراحتی را درک نميکرد.
بار دیگر، به خانه شارلوت میرفت تا ماسک دیگری قرض بگیرد.
و بدین ترتیب، روزها گذشت و ویلیام با ماسکهای احساسات اصلی، تقریبا همه عواطف و تعجب بقیه را تجربه کرد.... نفرت،عشق، استرس، ترس، عصبانیت، لذت، و...
اما "تجربه کردن" با "درک کردن" کیلومترها فاصله داشت.
ویلیام آنروز میرفت تا ماسک لذت را به شارلوت پس دهد. دیگر ماسک نمیخواست؛ متوجه شده بود این روند روندی بیفایده است.
***
شارلوت خندید؛ اما اینبار... چشمانش حس پوچی را به ویلیام القا میکرد. چشمان شارلوت شبیه چشمان ویلیام شده بود؛ اما مدل خستهترش.
گفت:«میدونی، ویلیام، تو درواقع یه آزمایش بودی. میخواستم ببینم که ماسکها واقعا اون احساسات رو به طرف تحمیل میکنن یا نه؟ اما هر روز گذشت و تو با احساسات مختلفی روبهرو شدی... ولی بازم درکشون نکردی.
با خودم قرار گذاشته بودم که اگه تونستی حتی یک درصد احساس به دست بیاری، به حال خودت رهات کنم، اما تو اینطوری نشدی.
یادت هست گفتم من بلدم از صورت افراد ماسک بسازم؟ خب..
فکر میکنم ماسک بیاحساسی توی بازیگری خیلی بهدرد بخوره و نه فقط این، بلکه قطعا افراد زیادی خواهان ماسک بیاحساسی هستن.
حاضری صورتت رو به ماسک تبدیل کنم؟ البته در اون صورت، میمیری».
چشمان ویلیام در آن نقطه، خالیترین چشمانی بود که شارلوت تا آن لحظه دیده بود. ویلیام گفت:«حقیقتش، اصلا برام مهم نیست. زندگی چیزی نیست که بخوام بهش پایبند باشم ولی مرگ هم همینطور. برای من واقعا هیچ فرقی نمیکنه. اگه فکر میکنی میتونی ازم استفاده کنی، خب بکن. اگه هم نه، که ولم کن. یادت باشه:برای من مهم نیست».
شارلوت سرتکان داد؛«خیلی خب، پس سرت رو بذار روی اون سهپایهای که اونجاست».
ویلیام هم اینکار را کرد.
شارلوت ابزار به دست جلو آمد و مشغول ور رفتن با صورت ویلیام شد.
ویلیام درحالی که چشمانش را بسته بود و با زندگی خداحافظی میکرد، با خودش گفت:آخرش هم نفهمیدم احساسات چین.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
انقد عالی بود که کل وقت محو داستان شده بودم.....
وای ممنونم!
یکی از زیباترین و بینقص ترین چیزایی که خوندم:)
مرسیی3>>>>>>
وای خوندن نوشته هات منو به وجد میاره انگار روحم از شدت ذوق تیکه تیکه میشههه
3>
:]
قلمت خداست 🌚🌚
وای مرسی😭
زیادی خفن بود :)
خیلی ممنوننن:>
سنپاییی تو کجات بی احساسهههه رترکتمرگتزمگتزمگتزمگ🗿🗿🗿💔💔💔🤌🏼🤌🏼🤌🏼🤌🏼
من؟اوه غزل، همهجام.
نخیرمممم🗿🤌🏼🤌🏼🤌🏼
نگران نباش غزل خودم وقتی سنپایت رو دیدم یه جوری میزنمش تا با احساس ترین آدم روی ایران بشه:⟩
اینو که نباید زد،،،،
باید با سم اسب از روش رد شد تیر زد تو قلبش از صورتشم ماسک ساخت با چوب بیسبالم بزن تو سرش🗿
اومارو.. غزل.. بزنمتون آدم شین؟ ☺️
ما باید تورو بزنیم😔😂✨
نچ نچ..
نخیر🗿
شده بی احساس باشه ها!!!!!
ولی نه همیشه!
من دیدم چه جاهایی احساس داره چه جاهایی نداره
بلی
خیلی زیبا بود سنپای اما بازم شخصیت اصلیتو اخر داستان کشتی🗿💔🤌🏼😂
بله.. برگ برنده منه✨🛐😔🤝🏻
عالی فالویی
خوب بود:)
تشکر:>
عاااالی
فقط با نتیجه مخالفم. تو مهربون هستی و مهربونی رو درک کردی که از شادي هزاران برابر بهتره!
ممنون3>
اوه..باید بگم با حرفت موافق نیستم.. من الفبای مهربونی رو بلد نیستم-