
داستان سال سوم سارا لسترنج (ریدل )

سلام مجدد😃 ادامه داستان سال سوم🏃🏼♀️😊
بازگشت به زمان حال هری : تو ...تو چه ؟ سارا : آقای بلک بهتره کاری که براش اومدید رو انجام بدید ، فرصت مون محدوده. سیریوس : باشه . هرماینی: نه تو نمی تونی اینکارو بکنی نمیزاریم هری رو بکشی! سارا : هِهِ فکر میکنی هدف هریه؟ هرماینی : پس چرا سیریوس بلک به خوابگاه حمله کرد ؟ سارا : کی ؟ اون من بودم و دنبال هری نبودم ، دنبال پیتر پتی گرو بودم . هری : چرا دنبال او بودی اون مرده تو کشتی اش! بعد با چوبدستی هرماینی که در دستش بود به سیریوس اشاره کرد . سیریوس : پیتر پتی گرو زنده اس و اونجا نشسته . بعد با دستش رون رو نشان داد . رون : من ؟ سیریوس : دقیقا خودت نه اون موش! رون : اسکبرز سال هاست که تو خانواده ماست . سیریوس : ۱۲ سال !برای یه موش خونگی زیاد نیست . سیریوس : اون دوستانش رو فروخت بعدشم یکی از انگشتانش رو برید و همه فکر کردن مرده! و خودش رو تبدیل کرد ، به یه موش! هری : ثابت کن .
سیریوس موش رو از دست رون به زور بیرون اورد و روی میز گذاشت و او رو به ادم تبدیل کردند بعد از اینکه سراغ رون رفت ، پیتر به سمت هری امد ساراجلوی هری ایستاد : بهش نزدیک نمیشی ! پیتر : من تورو میشناسم . اها سارا !تو منو یادت نیست ؟ سارا : ساکت شو ! برو عقب. بعد ریموس او را عقب کشید ولی دوباره برگشت سمت هری و التماس کرد .هری اورا بخشید و بعد همه روی تپه بودند. سارا : به خاطر اون ضربه معذرت می خوام سوروس . اسنیپ : مشکلی نداره . فقط من رو به اسم صدا نکن . سارا سرخ شد . سارا : او بله ببخشید س....پروفسور. اسنیپ سرش را تکان داد ناگهان لوپین تبدیل به گرگینه شد و سارا برای مقابله با او تبدیل به گرگ شدو صدای زوزه گرگ امد و رفت ناخداگاه سارا هم به سمت زوزه رفت و دید هری هرماینی ایجاد کنندگان ان بودند ، ناگهان هیپوگیریف انها را نجات داد و گرگینه ناگهان سارا را دید و به سمت او حرکت کرد .حالا جون او در خطر بود ولی اون فکری کرده بود ، گرگ به سرعت شروع به دویدن کرد هرچندوقت یکبار زوزه ای میکشید تا مطمئن شود گرگینه دنبالش است . اورا به خانه ای که درون بید کتک زن بود برد سپس در را بست و تبدیل به ادم شد ، گرگینه در را محکم فشار میداد و سارا با تمام توان در را گرفته بود . سارا : پروفسور این به نفع خودتونه ! لطفا اروم باشید ! به طرز عجیبی گرگینه به حرف او گوش کرد و عقب رفت. سارا نفس نفس میزد : ممنون !
و بعد رفت به سمت هاگوارتز ولی در راه ناگهان احساس سرما کرد ، احساس کرد که دیگه نمی تواند شادی رو احساس کنه و دید که چندین مجنونگر دور هری و سیریوس جمع شدند و بوسه میزنند (بوسه مجنونگر که باعث کشیده شدن روح و شادی وجود می شود ) ساراسعی کرد انهارا دور کند ولی فایده ای نداشت ، یکدفعه یکی از مجنونگر ها به سمتش امد و شادی اش را کشید و بعد یکی دیگر سارا ناتوان شد و از حالت گرگی درامد و روی زانو هایش بر زمین افتاد و یک مجنون گر دیگر به سراغش امد و لی او قبل از اینکه چهارمی بیاید ان نور سفید را دیدو بعد به گرگ تبدیل شد و با سرعت هرچه تمام به سمت هاگوارتز رفت . در درمانگاه . هرماینی : سارا بیا بریم . سارا : شما برید من همینجا می مونم فکر نکنم به من احتیاج داشته باشید . فقط بعدش یه ندا بدید که چیشد . هرماینی : باشه هرجور راحتی . پایان😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)