
تقدیم به @رزمشکی؛ شاهدخت قلبم،تولدت مبارک.تو لایق زیباتر اینها بودی،ولی چیزی جز این از دستم برنمیامد.

هر روحی با یک نوع موسیقی به رقص درمیاید.همیشه موسیقی ای پیدا میشود که روح تکه های گمشده زندگیش را در آن بیابد،انگار..برای خود او نواخته شده.شاید همه در این زمان کوتاهی که به عنوان زندگی به ما هدیه داده اند به دنبال موسیقی هایی میگردند که بتوانند با آن زندگی کنند. در این مدتی که قدم به این کره خاکی گذاشته ام؛هنوز موسیقی ای نیافته ام که روحم را به رقص وادارد.موسیقی های مختلفی شنیده و آویزه گوش هایم کرده ام،اما هیچ کدامشان به قدری زیبا نبودند که بخواهم بهشان دل ببندم.و از این رو،من یک رهگذر شدم که از جاده های زیادی میگذرد تا به موسیقی موردعلاقه اش برسد. امروز هم یکی دیگر از روزهای طولانی سفر من بود؛درحالی قدم برمیداشتم که باران جای پایم را خیس میکرد.قدم بعد قدم،قطره بعد قطره.کنار جاده؛بوته هایی از گل رز از باران سیراب میشدند.آنها تصویر زیبایی ایجاد کرده بودند،ولی آن گل های رز قرمز..زیادی بی نقص نبودند؟انگار کسی مجبورشان کرده زیبا باشند و زیبایی از خودشان نیست.آنها هرگز نمیتوانستند موسیقی موردعلاقه من باشند؛انگار که تقلبی بودند. از دور..صدایی مرا درجا خشکاند.بادامپ.بادامپ. شبیه ملودی همیشگی تپش قلب بود،ولی..من تفاوت های جزئی ای میشنیدم.انگار خیلی فراتر از تپش قلب بود،انگار... تپش قلب خودم را حس کردم.مثل اینکه درتلاش بود تا خودش را با آن صدای ضربان مبهم هماهنگ کند.قدم هایم را تند کردم،باران تندتر شد.برایم مهم نبود.به دنبال سرپناه نمیگشتم.گذاشتم تمام حواسم توسط آن ملودی ربوده شود و پاهای سرگردانم توسط آن هدایت میشدند.چندین بار به دور خود چرخیدم تا در آخر عامل آن ملودی را دیدم؛

گل رزی که به طرز عجیبی مشکی رنگ بود.همیشه فکر میکردم گل رزهای مشکی که در گل فروشی ها پیدا میشوند تقلبی اند؛اما رنگ مشکی از خود وجود این گل زیبا بود.به آرامی خم شدم و گلبرگ هایش را نوازش کردم.انگار آن آوازی که شنیده بودم،از طریق لمس گلبرگ های ظریفش به وجودم منتقل میشد.گل رز مشکی،خارهای زیادی داشت؛ولی من اهمیتی به زخم های ریزی که روی انگشتانم سرباز میکرد نمیدادم.لمس این گل و حس کردن موسیقی،زیباترین تجربه ای بود که میتوانستم داشته باشم. برگ برگ های گل به هم پیوستند و زیباترین دختر عالم جلوی چشمانم پدیدار شد.موسیقی اش هنوز مرا تحت سلطه خود درمیاورد.انگار او شاهدخت قلبم شده بود. پیشانی اش را بوسیدم و از او خواستم لحظه ای منتظر بماند.او همانطور ایستاد و مرا تماشا کرد که دوان دوان زیر باران،به سمت گل های رز میروم و با آنها تاجی از گل درست میکنم.زانو زدم و تاج گل را روی سرش گذاشتم. به آرامی زمزمه کردم:«از این پس،مرا شوالیه خود بخوانید.من زندگیم را وقف شما و آرزوهایتان خواهم کرد».

دختر خندید.خنده اش شیرین بود،مثل باران بود؛قلبم را جلا میداد.کنارش نشستم و از ماهیت باران برایش گفتم،اشک نورانی ستاره ها.او مشتاقانه به من نگاه میکرد و حرف هایم را میشنید. برایش از عشقی که به عروس های دریایی داشتم گفتم.لا به لای حرف هایم،صدای خنده اش شنیده میشد.او گفت حاضرم عروس دریایی بشوم.میخواستم بگویم حتی اگر دریایی نباشی زیباترین عروس دنیایی؛اما به جایش گفتم من هم داماد دریاییش میشوم.او سرتکان داد و گفت نمیشود.به دریاچه رو به رویمان خیره شدم و گفتم شاید دوست داشته باشم ماهی شوم.او گفت شنا بلد نیست و برای همین نمیتواند به من سر بزند.پرسیدم:«پس گل شوم؟».گفت:«من خودم گل هستم،نمیتونم اونطوری بهت آب بدم». _پس درخت باشم؟ _ولی درخت ها که آب نمیخوان. کمی فکر کردم:«پس..تو گل باش،من قول میدم حتی اگه هر روز آب نخوای هر روز بهت سر بزنم». سرخ شده بود،به سرخی گل رز.نوبت من بود که بخندم.سرخی گونه هایش به من هم سرایت کرد؛پرسیدم:«میشود شراب سرخ گونه هایت را بنوشم؟».

باران که تمام شد،دستش را گرفتم و از جاده گذر کردیم.کتابی که از شوالیه ها داشتم را برایش خواندم و باهم کتاب را مسخره کردیم؛چون میگفت شوالیه ها کاخ با چند همسر و آشپزان ماهر دارند؛اما من هرشب در انبار کاه میخوابیدم،گاه شامم کرکس بود،بعضی وقت ها هم از سر ناچاری خود کاه ها را نوش جان میکردم.شاهدخت را دعوت کردم که به انبار کاه من بیاید؛او گفت اول باید از قلعه ای که در آن زندانی شده نجاتش بدهم.از او پرسیدم گیسوکمند است؟میتوانم از گیس هایش بالا بیایم و نجاتش بدهم؟ جواب داد:«نه،اگه میخوای بیام پیشت،باید خودم رو از بالای قلعه پرت کنم پایین». با خنده جواب دادم:«خب،خودت را از قلعه پرت کن پایین،من قول میدهم تو را بگیرم.تاحالا اینطوری تمرین کرده ایم،چند زن داوطلب شدند خودشان را از قلعه بیندازند پایین تا ما آنها را بگیریم». سعی کردم در ادامه جدی بگویم:«بعضی هایشان در راه هدف شریفشان به دیار باقی شتافتند». او که گیج شده بود گفت:«خب،اگه نتونستی من رو درست بگیری و جفتمون باهم خوردیم زمین چی؟». گفتم:«اونوقت روی قبرم مینویسن در راه محافظت از شاهدختش مرد! و بعد قبرهامون رو میذارن کنار هم.ببین،خیلی عاشقانه!». اخم کرد:«چندان هم افتخارآمیز نیست». بعد از او پرسیدم وقتی به انبار کاه آمد دوست دارد با چه چیزی پذیرایی شود.او گفت پذیرایی نمیخواهد و اگر گرسنه شد کاه میخورد. گفتم:«ولی کاه خوردن در شان یه شاهدخت نیست..خجالت زده میشم اگه کسی خبردار بشه..اصلا شاهدخت،شما که اینقدر من رو سرخ و سفید میکنید،فکر آبروی من نیستید؟». زد زیر خنده:«آبرو؟کدوم آبرو؟تو فقط یه شوالیه نازی،همین». سعی کردم طوری به نظر بیایم انگار که بهم برخورده:«من خیلی آبرودارم!باید بیاید و توی میدون جنگ من رو ببینید!». او به فکر فرو رفت:«خب،میام به میدون جنگ،و لپت رو میکشم». به تته پته افتادم:«و..ولی شاهدخت!من..یه شوالیه خیلی محترم هستم!اگه فرمانده کل من رو توی چنین وضعیتی ببینه دمار از روزگارم درمیاره!». لبخند مهمان لب هایش شد:«پدر من پادشاهه،درست نمیگم؟به هرحال تو شوالیه دخترشی،بهش میگم یه کاری بکنه». سرخی گونه هایم را رنگ زد و سکوت لب هایم را.شاهدخت رنگ سکوت را ناپدید کرد:«توی فرانسه،شوالیه پایین ترین درجه ایه که آدم میتونه داشته باشه..میخوام تو رو به بالاترین مقام ممکن برسونم،تو لیاقتت بیشتر شوالیه بودنه». به یاد شوالیه هایی که وقتی به اندازه کافی مشهور و ثروتمند شدند،از شوالیه بودن دست میکشند میفتم و رنگ لبخند را میپذیرم:«شوالیه بودن برای من بزرگترین افتخاره؛حتی اگه نتونم مرگ رو نابود کنم،من شوالیه بودن رو بیش از حد دوست دارم». در گوشش زمزمه کردم:«میشود لبخندت را بدزدم؟». به آرامی نگاهم کرد:«بدزد». و من با لبخندهایم؛همه لبخندهایش را دزدیدم.ای کاش دوربین عکاسی ای داشتم که میشد با آن،این لحظه را هم از دست زمان دزدید.ولی این لحظات؛همگی در قلبم ثبت میشدند.زمان نمیتوانست آنها را از من بدزدد.

زمان همیشه یکی از بزرگترین دزدهای تاریخ است؛ولی ما سعی میکنیم به هر قیمتی که شده از زمان دزدی کنیم.من لحظاتم را از زمان دزدیدم،و باید آرزوهای شاهدخت را از زمان بدزدیم. پس من به این نتیجه رسیدم که باید نقش غول چراغ جادو را ایفا کنم.لیست آرزوهایش؛که از موسیقی قلبش برآمده بود را در دست گرفتم و تصمیم گرفتم همه شان را برآورده کنم. او را به امتحان راهنمایی رانندگی بردم تا گواهینامه بگیرد؛بارها سوار ماشینش شدیم و با جدول تصادف کردیم(پنج تا ماشین کامل داغان شدند)،گذاشتم تجربه پزشکی را بچشد،برایش خانه ای خریدم که خودش بتواند آنرا تزئین کند.تمام کبریت های دنیا را جمع کردم تا هر مکانی که میخواهد را بسوزاند.بعد از همه این کارها؛عازم سفر به دور دنیا شدیم.ولی ما نمیخواستیم دور دنیا در هشتاد روز باشیم،سفر ما قرار بود تا جای ممکن طول بکشد.ما ساکوراهای کشور ژاپن را با بیشترین دقت تماشا کردیم،با برج ایفل فرانسه عکس گرفتیم،غذاهای تند و پر ادویه هند را چشیدیم،در سرمای روسیه یخ زدیم،سوسیس آلمانی ها را خوردیم،به روش جنگجوهای چینی مبارزه کردیم؛و هرکار دیگری که فکرش را بکنید. حالا فقط...یک آرزو باقی مانده بود.

شاهدخت قلب من؛نیکتا نام دارد.ولی هربار که با اسمش صدایش میزنم،بهم اخم میکند و میگوید اسمش نحس است. برای همین اغلب مواقع شاهدخت صدایش میکنم،یا لقبی که برای خودش انتخاب کرده؛میکائلای بالدار،یا به اختصار همان میکا.او یک فرشته واقعی است؛فرشته ای مطرود که حتی بال هایش ترکش کرده اند،و به قدری ترک شدن بر قلبش زخم انداخته شده که دیگر بر فرشته بودن خود باور ندارد. شاید هم او یک عروسک روسی زیباست؛که گوشه ای از صورت سفید و ظریفش شکسته.عروسکی که روی قفسه ها خاک خورده،ولی شوالیه ای روزی او را پیدا میکند و نام ماتروشکا را بر پیشانی او میبوسد. آواز قلب او بود که قلب مرا دزدید.از همان اولین لحظه،او شاهدخت قلبم شد.زیبا،مشکی،مطرود.زیبایی اش جنس جدیدی بود،تا به حال دیده نشده؛و هرچقدر هم تلاش کنم این زیبایی را با کلمات وصف کنم،فقط ناتوان بودن کلمات و ناتوانی من بیشتر ثابت میشود. هم اکنون رسیدیم به آخرین آرزوی در لیست.ای کاش..ای کاش میتوانستم تا ابدیت،ابدیتی که هرگز تمام نمیشود؛او را در آغوش خود بگیرم تا آواز قلبش،آواز نازیبای قلب مرا کامل کند.آخرین آرزوی او..مثل آخرین آرزوی هرکسی که "زندگی کرده باشد"؛مرگی زیبا بود.او را محکم تر در بغل خود نگه داشتم. شاید ما نتوانسته بودیم افسانه باشیم،یا از آغاز افسانه ها را به دنیا نشان بدهیم،یا شاید افسانه ها توهمی برای زیباسازی دنیا بودند.ولی خنده های ما و لحظات و آرزوهایی که از زمان دزدیدیم،هرگز از جنس دروغ نبودند. به آخرین ثانیه های آواز گوش دادم.بادامپ.بادامپ.گلبرگ های سیاهش دانه دانه پرپر میشدند. و درنهایت؛زیباترین موسیقی جهان،یکباره به خاموشی رفت،بی آنکه به من فرصتی داده باشد که با آن ترانه بخوانم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدم مبارک:>
اول.
گفتم نه به زیبایی آرزوی آخر.
وای چه زیبا😭
به زیبایی چشمان شما.
چشمانم در برابر زیبایی نوشتههایتان سجده میکنند.
هاها،بازهم سنت شکنی بانوی من؟
شکستن سنتها و قوانین اشتباه،کار لذتبخشیه،همراهی میکنی شوالیه؟بیا سنتها رو بشکنیم؛
همراهی میکنم شاهدخت.
متشکرم شوالیه.
کاری نمیکنم بانوی من، سنت شکنی هیجانانگیزه.
ولی خیلی ها از سنتشکنی دوری میکنن،از اینکه تو توی این هیجان با من شریکی ممنونم.
همینکه شوالیه شکستخورده هستم خودش سنتشکنیه،ما ممنونیم.
چه قاشقانه
هاها
عجیبه که هنوز بیداری
آره ولیخب
imageرزمشکی؛
Разбитая душа
| 4 دقیقه پیش
زندگی رو بردی ، همینطوری فکر میکنه.
___________
شوالیه شکستخورده، بردهای زیادی داره مثل اینکه. این هم یکی از بردها.
رمانتیک ترین زوج وجود ندا-
پس بهتره بگم ندیدین نکو برای رز چیکار میکنه 😭💗🎀
خیلی رمانتیک و دراماتیک بود مثل اینکه نیتا پرنسس خوشگل تو قصره و نکو شوالیه 🦋🫂
وای خداااا برقصین یکم باهم ما خوشحال شیممم>>>>
ممنونم سنپای،رز لیاقت چیزای بیشتری بود ولی من بیشتر از این رو ناتوانم؛
ولی تو قلبی دادی بهش که هرکسی نمیتونه داشته باشه 😭💗✨️
قلب... امیدوارم خودش هم اینطور فکر کنه:>
زندگی رو بردی ، همینطوری فکر میکنه.
البته از اون لحاظ نه ، از این لحاظ... میدونی؟
😭😂💗
میدونم!
مطمئن باش میکنه
هورااااا!😭
هورااااا
هورا!
هورااا😭😭
مبارکههه، و وای، به سلامتی نیکتا سانن_
به سلامتیییی
بهبه چه رمانتیک💞
موافقم💞💞💞