
خب اینم از پارت پنجم داستانننن💃🏻😐😂خب دیگه همین:/برید داستانو بخونید✨😐☁️
(همچنان داستان از زبون کیونگ عه)بعدش معلمم با ترس اومد سمتم و پرسید چه اتفاقی واسم افتاده:"|منم در جوابش گفتم که اتفاق خاصی نیوفتاده و فقط وقتی داشتم میومدم سمت کافه،پام گیر کرد و پام با اجازه به فنا رفت....🙂🔪جونگ کوک و تنما هم اومدن کمکم و منو تا سر میز بردن.وسط ناهار،خانم فیشِر که معلم اصلیمون بود،وسط ناهار،شروع کرد به حرف زدن.و حرف مهمی بود انگار.گفت:بچه ها ببینید.اگر براتون خدایی نکرده اتفاقی افتاد،اول بیاید پیش خودم تا ببینم مشکلتون چیه و سر خود نرید سمت بخش درمان.و امیدوارم که چنین اتفاقی واستون نیوفته:)بعدش نیم ساعت بعد رفتیم سمت استخر.ینی درواقع اونا رفتن سمت استخر.چون من پام تو گچ بود،نمیتونستم برم استخر.همچنین دکتر بهم اطلاع داد که نباید پام با آب تماس داشته باشه🍌🙂✨
(ادامه داستان از زبون میساکی)خب.از اینکه کیونگ نمیتونه بیاد،یکمی ناراحتم.چون پاش رفته تو گچ و پاش نباید با اب تماس پیدا کنه:">خب بگذریم...بعدش به آسوکا و هیروتو گفتم اگه دوس دارن میتونن بیان سمت استخر هتل:>اونام عین چی خیلی سریع اومدن:/😐💕بعد از پوشیدن لباسا،رفتیم سمت استخر.اونجا فضای بسته ای داشت.اما تقریبا بزرگ بودش🙂هیروتو هم از سر شیطنت همون لحضه دویید تو استخر و نصف آب استخر رو ما ریخت و غریق نجات هم حسابی دعواش کرد😐😂آسوکا هم کلا خیلی اروم از نردبونای توی استخر میرفت پایین و یکمم داشت میترسید.چون اون یکمی از استخری که عمقش بیشتر از ۱متر باشه میترسه🙂💔بگذریم.بعد از اون شروع کردیم به شنا کردن.من خودم زیاد تو شنا خوب نیستم ولی یکمی شنا کردن بلدم:)
بعد از اون همه تو استخر بودن و نجات داده شدن هم،دیگه برگشتیم سمت خود هتل.ولی خب حقیقتا همین روز اول هم روز زیاد خوبی نبود:/مثلا اینکه پای کیونگ شکست و منم تقریبا نزدیک بود تو عمق۴متری غرق بشم:"/متسفانه هم هوا خیلی سرد شده بود و داشت باد میومد(ولی قبل اینکه بریم استخر هوا خوب بود:/)🙂😐منم وسط راه یکم عطسه میکردم و سردم میشد🤧.جونگ کوک هم وقتی باهامون اومده بود،یه هودی تنش بود.اون هودیو داد من بپوشم تا حداقل کمتر سردم بشه:>به تنما و اون دوتا مشنگ(هیروتو و آسوکا)گفتم که برن به کیونگ یه سر بزنن ببینن حالش خوبه یا نه:>
بعدش اونا رفتن پیش کیونگ که حالشو بپرسن و این حرفا.منو کوکی هم پشت سر تنما اینا رفتیم.رسیدیم سمت اتاقمون،من قبلش اون دوتا مشنگ رو بردم طبقه دوم،سمت اتاقشون.بعد دوباره برگشتم سمت اتاق خودمون.ساعت تقریبا ۸:۳۰شب بودش و ماهم میخواستیم بریم شام بخوریم.ولی با وضعی که کیونگ داشت،نمیتونست باهامون بیاد سمت کافه که بریم سمت شام.برای همین رفتیم بجاش سفارش دادیم.البته خب تنما و کوکی رفتن.من تصمیم گرفتم پیش کیونگ باشم تا مراقبش باشم.یکمی باهم گرفتیم حرف زدیم.کیونگ و تنما هم هنوز که هنوز بود،نیومده بودن😐🍌تقریبا۲۰دقیقه گذشته که رفتن😐⚡️
زنگ زدم رو گوشی کوکی.کوکی هم گوشیو خوشبختانه برداشت...+کوکییی:/ -بله:| +میشه لطفا بگی تو و تنما کدوم *ج*ه*ن*می(چون یکم میترسم تستچی حذفش کنه اینجوری نوشتم)رفتین که ۲۰دیقس پیداتون نیست😐🍌؟-خب تو راهیم دیگه:| +خب حداقل زودتر بیاین دیگه😐💃🏻 -خیل خب اومدیم🙂😐
تنکص لاوم که داستانمو خوندی:)🍓🙂 اگه دوس داشته باشید پارت بعدی رو هم مینویسم🌻✨ تا یک پارت دیگر بدروددد💃🏻😐😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 😍
یه درخواست دارم : اجی میشی ؟؟ 💖
من تانیا هستم و ۱۲ سالمه 💞
و شما ؟؟
تنکص لاوم🥺🧚🏻♀️
اوکی چرا که ن:)💕
منم شیداعم،۱۱سالمه:)🏹
خیلی خوب بود پارتی بعدی رو زود بزار 💜
اگه خواستی و اینکه به داستان منم سر بزن ^~^
تنکیوو🥺✨
اوکی چرا که نه=)⚡️
عالی بود
ممنون لاوم🦋🥺
عالی بود خسته نباشی
تنکیو🌸🥺