
چی بگم...فقط برید سراغ داستان:)ولی این دفه بر خلاف پارتای قبلی،یکم طولانی تر کردمش این تا داستان زودتر تموم شه/(^-^)\💕و امیدوارم از اخر داستان خوشتون اومده باشه🥺💕و در اخر هم بگم که:میدونم کلا داستان خیلی چرت و پرتی بود🤝😔😐
و زمان عین برق گذشت و دیگه زمان اردوی ما هم تموم شد...رفتم سمت واحد آسوکا و هیروتو تا برم دنبالشون و بیارمشون تو اتوبوس تا دیگه برگردیم.بعد از نیم ساعت،رسیدیم سمت دبیرستان،بعد اتوبوس بچه های دبستانی رو هم برد سمت مدرسه شون👁👄👁و تقریبا یه ساعت منتظر موندیم و بلاخره دیگه برگشتیم سمت خونه هامون:>منم طبق معمول رفتم سراغ اون دوتا :/بعد از اینکه رفتیم خونه،دیگه منم کارامو انجام دادم و شروع کردم به فیلم دیدن
(الان داستان میره به یک سال بعد...) بلاخره هم تونستم دوران دبیرستان و به پایان برسونم و برم دانشگاهههه🕺🏻😐بعد از اینکه رفتم ثبت نام کنم،تازه فهمیدم که جونگ کوک و تنما هم دقیقا تو همون دانشگاه ان و دقیقا هم باهم تو ی کلاس افتادیمممم😂🎊البته کیونگ هم تو همون دانشگاه بود.ولی تو یه کلاس دیگه افتاده بود💔🙂اول از همه رفتم با کوکی و تنما سلام علیک کردم و یکم بعد از کیونگ اومد 👁👄👁با خوشحالی رفتم تو ب*غ*ل کیونگ و خوشحال شدم از اینکه اونم پیش خودمونه:)ولی حیف که تو یه کلاس دیگس:)💔و بگذریم از این حرفا...
البته چون روز اول دانشگاهمون بود،بهمون اجازه دادن ک زودتر بریم خونه.ماهم برگشتیم و رفتیم.تصمیم گرفتیم بریم خونه ما👁👄👁رفتیم و رسیدیم خونه.چن دیقه نشستیم حرف زدیم و استراحت کردیم...دیگه هم عصر شد و تصمیم گرفتیم بریم بیرون و دیگه تا شب بیرون موندیم:)بعدش همه رفتیم خونه•-•دیگه هم صبح شد و رفتم سمت دانشگاهم:)طبق معمول بازم با کیونگ و کوکی و تنما مواجه شدم(البته اضافه کنم ک کیونگ و تنما و میساکی و کوکی،باهم از دوران راهنمایی دوستن🙂💧)و بازم حرف زدیم و رفتیم سر کلاس و دیگه...
(کلا این روند تا ی سال ادامه پیدا میکنه و بازم میریم به یه سال دیگهههه😐💔)و بلاخره هم دو سال گذشت...واقعا خودمم هنوز تو شک هستم ک زمان واقعا خیلی زود گذشته و الان منم ۲۰سالم شده•-•و البته بلاخره اون حرفی ک تنما دو سال پیش زد،به واقعیت تبدیل شد(منظورش حرف ازدواج بعد از دو ساله😂💔)و البته من و کوکی هم بلاخره ازدواج کردیممم🥺💃🏻و امروزم روز عروسیمون بوددد😐😂💃🏻(خودمم تو شک م ک خیلی زود گذشت..🤝😔😂)
من خودم اماده شده بودم و فقط منتظر کوکی بودم ک واسه عروسی اماده بشه...بلاخره هم اماده شد و رفتیم سمت تالار:)خیلی خوشحال بودم حقیقتا...چون به کسی ک واقعا دوستش داشتم،بلاخره رسیدم🥺✨بعد از اینکه رفتیم داخل،واسمون دست زدن و...(کلا اتفاقایی ک تو عروسیا میبینید میوفته😐🥔)ماهم رفتیم نشستیم سمت میزمون.و یکم بعد،رفتیم یکم اون وسط رقصیدیم.منو کوکی هم رفتیم اون وسط و و گرفتیم رقصیدیم💃🏻🙂😂البته من وسط رقصیدن،پاشنه وام پیچ خورد و خیلی قشنگ افتادم زمین و کله پا شدم😔💔😂تنما اومد بلندم کرد و ازم پرسید ک حالم خوبه و اینا و...بعدشم دیگه بعد از کلی خوش گذرونی تو عروسی و اینا،دیگه عروسی تموم شد و برگشتیم سمت خونه مون.
منم دیگه به حالت عادی برگشتم و گرفتم خوابیدم،چون ساعت تقریبا۵صبح بود(و الانم ک دارم داستانو مینویسم ساعت۴صبحه😐💔😂)و مثل چی داشت خوابم میومد.رفتم گرفتم رو تخت خوابیدم و دیگه همین:/و بلاخره فردا شد و دیگه اون روز هم بیکار بودیمممم
(الان داستان میره به ۳سال بعد و داستان رو از زبون کوکی میشنویم)و بلاخره هم بعد از سه سال،پسرمون هم به دنیا اومد✨🙂خب البته همش دنبال اسم میگشتیم ک بلاخره ی اسم پیدا کردیم🤝😔😂اسم پسرمون،هیکاری هست(همینجوری یه اسم در اوردم دیگه :/)و الان واقعا خوشحالم ک تونستم با کسی که واقعا دوسش دارم،ازدواج کنم و بتونم تشکیل خونواده بدم و خیلی هم خوشحالم که الان یه بابا شدم :)✨ و الانم دیگه باید برم دنبال میساکی و هیکاری تا اونارو از بیمارستان بیارم خونه 🤝✨
خب گایز🍓🙂بلاخره داستانمون هم به پایان رسید و شرمنده همش سال به سال میرفت😂🥔امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه،تا داستانی دیگر،خداحافس :)🍓💕و بماند که میدونم اخرش یزره مسخره بود😐✨🥔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کله پا شدن تو عروسی؟😐😂💔
یعس😔🚶🏻♀️😂
چرت تموم شد😑
اره میدونم😐😂
خودم دیگه اینقدر درگیر امتحان بودم ک بزور ب خودم زحمت نوشتن دادم:/💔
دنبالی بدنبال
دنبالی:)