دانتس با پلیس بیرون رفت،اما به جای آنکه آزادش کنند،او را در اتاقی سرد و دلگیر انداختند. نمی دانست معنی این کار چیست؟دادیار قول داده بود که آزادش کنند،اما هنوز زندانی بود. شب که شد،چند پلیس آمدند،در اتاق را باز کردند و دانتس را بیرون بردند.در خیابان،او را سوار کالسکه ی دادگستری کردند و به اسکله بردند و به قایقی که منتظر آنها بود،منتقل کردند. دانتس پرسید:《مرا به کجا میبرید؟》 پلیسی گفت:《به زودی میفهمی. 》
قایق بندر را ترک کرد.شب بود. دانتس چشمانش را مالید تا ببیند به کجا میروند. پس از مدتی،صدایی گوش خراش شنید. قایق لرزید و ایستاد. دانتس هنوز نمیدانست کجاست، اما سرش را بلند کرد و در تاریکی،شبح قلعهی شتدیف را دید. قلعهی قدیمی و سنگی شتدیف،بر روی جزیرهای خشک و سنگی ساخته شده بود و به جای پنجره،فقط چند شکاف در در دیوار سنگی آن دیده میشد. این قلعه،زندانی مخوف بود و تاکنون هیچ زندانی ای نتوانسته بود از آن فرار کند. دانتس را فوری به درون قلعه کشاندند، از پلکانی پایین بردند و به زندانی تاریک انداختند. دانتس فریاد کشید:《اشتباه میکنید!مرا اشتباهی به اینجا آوردهاید. 》 اما پاسخی نشنید. به مرسدس فکر کرد که با نگرانی
منتظر بازگشت او بود.باید برایش پیغامی میفرستاد. صبح روز بعد به زندانبان گفت:《من آدم ثروتمندی نیستم،اما اگر پیغام مرا در مارسی به دختری جوان به نام مرسدس برسانی،صد اکو به تو میدهم. 》 اما زندانبان قبول نکرد و گفت:《ممکن است به خاطر این پول کم،شغلم را از دست بدهم.》
وقتی ویلفور،دانتس را محکوم به حبس ابد کرد و به زندان شتدیف فرستاد،از طریق پدر زن خود،معرفینامهای از یکی از اشراف گرفت تا فوری به پاریس برود و شخصاً نقشهی ناپلئون را به لویی هجدهم اطلاع دهد. اما هنگامی که نزد پادشاه بود،وزیر پلیس در حالی که به شدت سراسیمه بود،خبر آورد که ناپلئون وارد ساحل جنوبی فرانسه شده است.
ویلفور در مهمانسرایی در پاریس بود که پدرش به دیدنش آمد. دادیار، اصلا از دیدن نوارتیه ی پیر،خوشحال نشد.خدا خدا میکرد کسی او را با پدرش ندیده باشد،چون نمیخواست فکر کنند که با طرفداران ناپلئون ارتباط دارد. دلش میخواست پدرش هرچه زودتر مهمانسرا را ترک کند. ویلفور به پدرش گفت:《دارند طرفداران ناپلئون را دستگیر و زندانی میکنند. بهتر است شما هم مخفی شوید،چون اگر در پاریس بمانید،شاید شما را هم دستگیر و اعدام کنند. 》و بعد،موضوع نامهای را که قرار بود دانتس به او برساند، به پدرش گفت. آقای نوارتیه با حقشناسی به پسرش نگاه کرد و گفت:《خیلی ممنون پسرم. تو جان مرا نجات دادی.اگر روزی ناپلئون دوباره بر سر کار آمد،ممکن است من هم محبت تو را جبران کنم.》
خبر ویلفور نه تنها کمکی به لویی هجدهم نکرد،بلکه شاه مجبور شد که از پاریس فرار کند.به زودی ناپلئون وارد پاریس شد تا دوباره بر فرانسه حکومت کند. به محض اینکه ناپلئون قدرت را به دست گرفت،آقای مورل صاحب کشتی فرائون، از دادگستری تقاضا کرد که دانتس را آزاد کند. اگر دانتس از عوامل ناپلئون بود،حال که او بر فرانسه حکومت میکرد باید دانتس را آزاد میکردند. اما اینطور نشد. چندی بعد، همه ی طرفداران لویی هجدهم، از مقام برکنار و برخی نیز اعدام شدند. دادستان مارسی که از طرفداران لویی هجدهم بود، به زندان افتاد و دیگر کسی او را ندید؛ اما آقای نوارتیه به قول خود وفا کرد و حامی پسرش شد. ویلفور نه تنها در
دادگستری باقی ماند،بلکه چون دادستان مارسی برکنار شده بود، مقام بالاتری گرفت و دادستان مارسی شد. اما ویلفور میدانست که اگر دانتس آزاد شود،خیانت خود وی آشکار خواهد شد. برای همین مراقب بود که دانتس آزاد نشود.بر همین اساس، با اینکه بارها به آقای مورل قول داد تا دانتس را آزاد کند، کار مثبتی نکرد. دانگلار نیز مثل ویلفور از آزاد شدن دانتس میترسید. او روزی به خود گفت:《اگر دانتس آزاد شود، بالاخره موضوع را میفهمد و از من انتقام میگیرد. باید به کشور دیگری بروم و مخفی شوم تا دستش به من نرسد.》 و به همین دلیل به اسپانیا رفت. فرنان نیز دائم در کنار مرسدس بود و سعی میکرد او را به ازدواج با خود راضی کند ؛ اما چندی نگذشت که فرنان
را برای سربازی در ارتش ناپلئون، به خدمت احضار کردند. وقتی با مرسدس خداحافظی میکرد، مرسدس خیلی غمگین بود و گفت:《اگر کشته شوی،من در این دنیا واقعا تنها میشوم. 》 فرنان خوشحال شد و با خود فکر کرد:《شاید اگر دانتس برنگردد، مرسدس با من ازدواج کند. 》 ناپلئون فقط صد روز بر فرانسه حکومت کرد.او خیلی زود در جنگ واترلو شکست خورد و همانطور که ویلفور آرزوی میکرد، لویی هجدهم دوباره بر تخت سلطنت نشست.از آن به بعد،آقای مورل دیگر از ویلفور نخواست که دانتس را آزاد کند. به زودی پدر پیر دانتس به فقر و فلاکت افتاد و چندی پس از سقوط ناپلئون، از گرسنگی و ناامیدی جان داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فالوم کنید بک میدم