سلام!میخوام امروز یه رمان جدید رو با هم شروع کنیم. نویسندهی اسن کتاب ژول ورن هستش. امیدوارم لذت ببرید
در سال ۱۸۷۲ م.مردم چیز زیادی دربارهی آقای فیلاس فاگ نمیدانستند. فقط میدانستند که او آدمی محترم و باوقار است. آقای فاگ در خانه ی شمارهی هفت خیابان ۸ سویل رُ در لندن زندگی میکرد. او تا آنجا که میتوانست کم حرف میزد و سکوتش او را مردی مرموز جلوه میداد. تا آن زمان کسی ندیده بود که آقای فاگ به ساختمان بورس اوراق بهادار، دادگستری و یا یکی از اداره های شهر برود. فقط میدانستند که او عضو باشگاه اصلاحطلبان و
آدمی ثروتمند است،اما اینکه ثروتش را از کجا به دست آورده،جزء اسرار بود. آقای فاگ هم هرگز چیزی در اینباره نمیگفت. آیا او زیاد مسافرت کرده بود؟شاید!چون هیچکس به اندازهی او دربارهی جهان اطلاعات نداشت.لابد او حداقل در عالم خیال،به همه جای دنیا سفر کرده بود. با این حال،سالها بود که آقای فاگ از لندن آن طرفتر نرفته بود.در واقع او فقط به باشگاه میرفت و در آنجا روزنامه میخواند یا شطرنج بازی میکرد. البته این بازی بیشتر برای او جنبه ی سرگرمی داشت تا چیزی دیگر. آقای فاگ تنها زندگی میکرد و در ظاهر، قوم و خویشی نداشت. هر روز،به تنهایی و در ساعتی مشخص،پشت میز همیشگی اش در باشگاه اصلاحطلبان ناهار و شام میخورد. سپس سر ساعت یازده و نیم شب به خانه
میرفت. در واقع او درست دوازده ساعت در خانه و دوازده ساعت در باشگاه بود. آقای فاگ یک خدمتکار داشت که مجبور بود از هر منظم باشد و کارهایش را به موقع انجام دهد. آن روز یعنی دوم اکتبر،آقای فاگ خدمتکارش جیمز فاستر را اخراج کرده بود،چون فاستر به جای اینکه آب را برای اصلاح صورت او ۸۶ درجه گرم کند،۸۴ درجه کرده بود. به همین دلیل قرار بود آنروز صبح خدمتکاری جدید به دیدن آقای فاگ بیاید. آقای فاگ شق و رق روی صندلیاش نشسته بود و به عقربه های ساعت نگاه میکرد. این ساعت با ساعتهای دیگر فرق داشت، چون علاوه بر ساعت، دقیقه و ثانیه،
روزهای ماه و همچنين سال را نیز نشان میداد. آقای فاگ میخواست طبق معمول،سر ساعت یازده و نیم به باشگاه اصلاحطلبان برود. در همین موقع کسی در زد. سپس خدمتکار اخراجی -جیمز فاستر-وارد اتاق شد و گفت:《خدمتکار جدیدتان قربان.》پشت سر جیمز، مردی تقریباً سی ساله وارد اتاق شد و تعظیم کرد. آقای فاگ پرسید:《شما فرانسوی هستید، نه؟اسم تان هم جان است.》 خدمتکار جدید گفت:《جان نه قربان، ژان. ژان پاسپارتو. این نام به من میآید، چون برای گذران زندگی کارهای مختلفی کردهام. البته کار های شرافتمندانه قربان،کارهایی مثل:
آوازخوانی، پرش ارتفاع، آکروبات بازی در سیرک،معلمی ژیمناستیک؛بعد هم در پاریس مامور آتشنشانی شدم و آتشسوزیهای خطرناکی را خاموش کردم.حالا هم بیکارم. شنیدهام شما آرامترین مرد کشورتان هستید. به همین دلیل هم اسم و رسمم را گذاشتم کنار و خدمتتان رسیدم تا کمک کنم با آرامش بیشتری زندگی کنید.》 آقای فاگ گفت:《اما اسم شما کاملا با کار من هماهنگی دارد!شما را چندین نفر به من معرفی کردهاند. در ظاهر آدم با تجربهای هستید و قبلا هم خدمتکار آدم محترمی بودهاید. حتما شرایط مرا برای کار در این خانه میدانی؟》 -بله قربان. -بسیار خب. ساعت چند است؟ پاسپارتو نگاهی به ساعت بغلی نقرهای و گنده اش کرد
و گفت:《یازده و بیست و پنج دقیقه قربان.》 آقای فاگ گفت:《ساعتتان عقب است.》 -میبخشید قربان، امکان ندارد! -چرا،ساعتتان چهار دقیقه عقب است. بسیار خب،از این لحظه یعنی از ساعت یازده و بیست و نه دقیقهی صبح روز چهارشنبه، دوم اکتبر سال ۱۸۷۲ م.در استخدام من هستید.》 سپس بلند شد،کلاهش را با دست چپش برداشت و بدون آنکه حرف دیگری بزند از خانه بیرون رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب فرقى نميكنه
لطفا اين كتاب هارو نذار
كپيه و ممكنه شوخى شوخى بزارى و جدى جدى كپى رايت بخورى