
سلام عزیزان من دوباره برگشتم و باید بگم که قسمت بعدی قسمت آخر هستش.

از زبان آدرین:گوشواره کفشدوزک رو گذاشتم تو گوشم و تیکی اومد بیرون و گفت آدرین داری چیکار می کنی؟دیوونه شدی؟من با چشمانی پر از اشک و دلی پر از غم گفتم آره تیکی دیوونه شدم.دیوونه همون کسی شدم که چند بار برای من مرد.بعد از اون حرفم تیکی دیگه ساکت شد و حرفی نزد.من گفتم تیکی پلگ متحد شید.بعد یهو یک نور سفید دورم رو گرفت و تمام لباس هام بنفش شد.احساس قدرت می کردم.میدونستم که ترکیب معجزه گر کفشدوزک و گربه فقط آرزو رو برآورده نمی کنه بلکه قدرتم رو هم زیاد می کنه.الان یویو و میله رو با هم دارم و میتونم پرواز کنم و قدرتم هم زیادتر شده.رفتم روی یک بلندی و به همه گفتم قهرمانا عقب برین و جنگ رو به من بسپرین و اگر من هم موفق نشدم شما دست به کار بشین.بقیه هم به حرفام گوش کردن و عقب رفتن.
من روم رو سمت لایلا کردم و گفتم لایلا تو عشقم رو ازم گرفتی در حالی که اون تو رو دوست خودش میدونست و این رو بدون که من تو رو نابود می کنم و اینبار دیگه رحمی در کار نیست.لایلا گفت هه فکر کردی پیروز میشی.اون هیچوقت دوست من نبوده و نخواهد بود.بعد من به سمت لایلا حمله ور شدم.اون سمت من لیزر پرت می کرد ولی من جاخالی میدادم.بعدش من یک مشت بهش زدم و اونم از برج پرت شد پایین.لایلا گفت ای موجود پست فطرت.بعد بهم حمله کرد و منم هی جاخالی میدادم.بعد با یویو گفتم لاکی چارم بعدش اون بهم یکدونه کاغذ داد که توش نوشته بود:با پنجه برنده بهش مشت بزن.بعدش من گفتم پنجه برنده.
بعدش تمام زورم رو تو دست راستم جمع کردم و با تمام قدرتم یک مشت محکم به لایلا زدم و اون چهار تا ساختمون رو شکست و افتاد زمین.منم از فرصت استفاده کرم و گردنبندش رو برداشتم و رفتم پیش رزیتا و بهش گفتم تا لایلا بهوش نیومده دروازه رو باز کن.رزیتا گفت باشه.بعد کتاب رو برداشت و ورد دروازه رو پیدا کرد و ورد رو خوندش.بعدش یک دروازه سفید رنگ باز شد.لایلا یکدفعه از اونور گفت نهههههههههه.من گفتم آره.بعد گردنبند رو سمت دروازه گرفتم و شکستم و همون لحظه تمام شیاطین از تو گردنبند در اومدن و رفتن تو دروازه و رزیتا دروازه رو بست.

من گفتم تیکی گسسته شو.بعد تبدیل به همون کت نوار شدم و رفتم پیش بقیه قهرمانا.فلورانس گفت خیلی احمقی ولی از همینت خوشم میاد.آلفرد گفت هی پسر ابرقدرتی بودی برای خودتا.من گفتم ممنونم از هردوتون.بعد رفتم پیش لایلا و دیدم که به شکل واقعیش برگشته و روی زمین افتاده.انگار مرده بود.فلورانس گفت با اینکه آدم وحشتناکی بود ولی باید با احترام دفنش کنیم.منم حرفش رو تایید کردم.یهو ماریا اومد و گفت مرینت رو بردم و گذاشتم تو بیمارستان.(بچه ها قبل از برگشتن به حالت کت نوار میراکلس لیدی باگ رو گفت و همه چی درست شد.)من سریع به حالت عادی برگشتم و رفتم به بیمارستان.
من دیدم که مرینت تو اتاق دراز کشیده و هنوز زنده هست و زخماش هم به خاطر میراکلس لیدی باگ خوب شده.بعدش دیدم دکتر از اتاق اومد بیرون.عین گشنگان آفریقایی که انگار تازه به نان رسیده بودن به سمت دکتر حمله ور شدم.دکتر اولش ترسید ولی بعدش خودش رو جمع و جور کرد و گفت شما چی بیمار میشین؟من گفتم همسرشم.دکتر گفت ایشون حالشون خوبه و زخماشون هم خیلی خوب شده ولی ه یک چیزی مشکوکم که باید چند تا آزمایش از خانم آگرست بگیرم.من گفتم باشه.بعد از چند ساعت نشستن توی بیمارستان بالاخره دکتر اومد.

از زبان دکتر توی این چند ساعتی که داشتن آزمایش می کردن:به دکتر ها و پرستار ها گفتم آزمایش رو بگیرن و نتیجه اش رو به من اعلام کنن.البته از الانشم فکر کنم بدونم که چیه ولی بالاخره باید آزمایش کنم.از زبان آدرین بعد از آزمایشات:اوف چقدر طول کشید این آزمایش ها.مرینت هم که هنوز بهوش نیومده.دکتره مشکوک میزد نمیدونم که قضیه چیه.بالاخره دکتر اومد بیرون و گفت آقای آگرست همونطور فکرش رو می کردم شد آقای آگرست.من گفتم منظورتون چیه آقای دکتر؟دکتر گفت آقای آگرست بهتون تبریک میگم.خانم آگرست باردارن.من که داشتم سکته می کردم که یهو از شدت خوشحالی بیهوش شدم......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی 😍😍😍
عالی
خخخخخیلیییییییییییییییییییییی عاااااالیی بود من تازه با دوستانت آشنا شدم عاااااااااالییییییی بود