دو دوست صمیمی پارت ۱

جولیکا:اه بازم یه روز خسته کننده😑 ای کاش یه اتفاق باحال بیفته،صدای زنگ گوشی،جولیکا:هان این دیگه کیه؟اهان این رزی هستش الو سلام،رزی:سلام جولیکا یه خبر خوب برات دارم

جولیکا:هان چه خبری؟ رزی:قراره بریم جنگل😁جولیکا:اوه واقعا چه خوب راستی کی میریم؟رزی:همین الان،جولیکا:باشه پس من وسایلم رو جمع کنم

در جنگل...جولیکا:چقدر اینجا قشنگه مگه نه؟رزی:اره خیلی قشنگه،جولیکا:ای کاش شبو اینجا بمونیم😊رزی:خیلی خب پس شب رو اینجا سر میکنیم خداروشکر من به همراه خودم چادر اوردم😅جولیکا:اره واقعا😂

شب شده بود و کم کم بارون داشت شدید و شدیدتر میشد صدای وحشتناک درخت ها میومد جولیکا و رزی از ترس و سرما به هم چسبیده بودن...رزی:به نظرم اشتباه بود که شب رو اینجا بمونیم😥جولیکا:اره تو راست میگی رزی😰

که یهو یه صدای وحشتناک اومد جولیکا و رزی همچنان جیغ کشیدند...جولیکا:به نظرم باید فرار کنیم😰رزی:اره حق با توعه باید فرار کنیم😥،و جولیکا و رزی فرار کردند

صبح شده بود و طوفان تموم شده بود و جولیکا و رزی در جنگل گم شده بودند...رزی:حالا چیکار کنیم جولیکا به خاطر تو گمشدیم😡جولیکا:ببخشید ولی من گفتم بریم جنگل😡