______دختر گروگان__ 13

ا/ت" سوالات ذهنم بیشتر و بیشتر میشد.... تا به این سوال رسیدم که اگه جونگ کوک کاری نکرده... مادرم جچوری مرد؟... اصلا کسی اونو کشت؟.... مطمئن بودم که اگه از پدرم بپرسم حقیقت و بهم نمیگه!.... جونگ کوک: .... این انتخاب توئه... اگه میخوای پدر تو انتخاب کنی فکر نکن که چی سر من میاد.... برو جایی که راحتی.... ا/ت: نه میتونم اونو انتخاب کنم نه چار... ( + با سرعت سمت در اتاق اومد) + اقای جئون یک لحظه..... ( کوک رفت بیرون اتاق ) کوک: چی شده؟ + یه سری مدرک جمع کردیم و تحقیق کردیم.... و انگار که اقای یانگ خودش همسرش رو به قتل رسونده!.... جونگ کوک: واقعا! چطور؟ + طبق تحقیقاتی که بچه ها کردن تمام این دارایی ها مال پدر همسرشون هست و اسم همسرشون هو - هِنا بوده، ایشون قبل مرگشون تمام اموال شون رو به نام یانگ زدن نفهمیدیم چرا!

+ شاید تهدید یا چیز دیگ ای.... بعد این قضیه پلیس جنازه خانمی رو پایین دره ای با شناسنامه و تمام مدارکش پیدا میکنن به اسم هو - هنا!....و از اونجایی که همکار هاش میگن رفتارش با زنش خوب نبوده.... و دقیقا بعد اون حادثه معلوم شدت که یانگ دوروز قبلش به همون دره رفته بوده برای گردش!.... ( کوک رفت توی اتاق ) کوک: اینطور که فهمیدم ا/ت قراره اینجا بمونه... ( ا/ت با چشمای متعجب به کوک نگاه کرد.... جونگ کوک هم نکاه ریزی به ا/ت کرد) یانگ: چی میگی؟ به چه دلیل؟ کوک: به این دلیل که ا/ت قرار نیست پیش قاتل مادرش، که تو باشی بمونه! یانگ: آ... چ.. چ چی میگی.. هه م مسخرس! ت تو اَصلا!.... کوک: لازم نیست سعی کنی دروغ بزرگی رو ببافی! همین که بگی کار تو نیست!!......... صد در صد بیشتر شک میکنم بهت!...

ا/ت: یعنی چی؟... ی ینی بهم دروغ گفتی؟... جونگ کوک چخبره!؟.... ( کوک پوزخندی به ا/ت زد و از اتاق بردش بیرون همه چی رو واسش تعریف کرد ولی انگار چیز دیگه ای رو میخواست بگه) ا/ت: نمی تونم باورش کنم.... کوک: الان که همه چی معلوم شد..... ا/ت: انقد ساده ازش می گذری؟ فکر کن چند سال کنار یه قاتل زندگی کردم! کوک: الان میتونی کنار کس دیگ ای زندگی کنی! ا/ت: مگه تو از پدرم کم داری؟.... کوک: این حرفو نزن من تاحالا کسی رو نکشتم... تنها کاری که کردم تهدید بوده!.... اگه... تو... ( ا/ت صورتشو رو به کوک کرد) کوک: آم... هیچی!..... ا/ت: من چی؟.... بگو.... کوک: یعنی نفهمیدی؟.... ( ا/ت خندید و بع دروغ جواب داد: نه بگو..... کوک: اگه تو عاشق... من بشی.... ا/ت: خب..... کوک: میخوای بازم بگم؟...... ( ا/ت با لبخند منتظر بقیه حرف کوک بود... کوک زود جملشو کامل کرد) کوک: اگه تو عاشقم بشی دیگ این کارا و نمیکنم!......

ا/ت: اگه عاشقت شده باشم چی؟...... ( جونگ کوک خودشو سمت ا/ت کشوند) کوک: واقعا؟.... ا/ت: ولی من نمیتونم اینجا زندگی کنم ها... باید یک خونه دیگ بخری!.... کوک: ا/ت داری شوخی میکنی؟ ا/ت: کاش میتونستم جور دیگ ای بهت بگم.... ولی من مثل تو رومانتیک نیستم! میدونی؟... همین قدر از دستم بر میومد! ( جونگ کوک زد زیر خنده که باعث شد ا/ت هم خندش بگیره.....) ا/ت: نخند دیگ!.... کوک: هق باشه.... همیشه عاشقم باش باشه؟ ( ا/ت خودشو توی بغل کوک جا داد و کوک هم بغلش کرد) کوک: تو چرا انقد کوچولویی؟.... ا/ت: ها؟.... کوک: قدت. کوتاهه و بهم نمیرسی! منو یاد یکی از دوستام میندازی!.... ا/ت: اونم قدش کوتاه بود؟ کوک: اره... اخرین بار بهش قل دادم وقتی رفتم ژاپن براش پماد افزایش قد بیارم... که اونم انقد کتکم زد که از رفتن به ژاپن منصرف شدم. ( ا/ت خندش گرفت.....

❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ {{{{{~هیچ کس~::: همیشه فکر میکردم یک شخص محبوب و معروف شدن باعث میشه بقیه بیشتر بهم توجه کنن و بیشتر دوسم داشته باشن!______ فکر میکردم میتونم آزاد زندگی کنم و اون موقع کسی نمیتونه بهم دستور بده و از من چیزی بخواد_______ اما نمیدونستم قراره انقد به زندگی خصوصیم دخالت بشه______ نمیدونستم قراره واسه عشق و اینده ام طرفدار هام تصمیم بگیرن!______ فقط به خاطر اینکه دوسم دارن و نمیخوان من عاشق بشم... ولی من مجبورم بهشون احترام بزارم چون این محبوبیت رو مدیون اونام!_____ رویای بچگیم این بود که بقیه منو ادم بی ارزه و بی هدفی نبینن________ اما الان میگم کاش اون رویای بچگیم____ درحد یک رویا می موند❤️ :)