
بعد دو سه دقیقه ماشینی وایستاد و ا/ت سوار شد.. # کجا برم؟... ا/ت: بپیچید به چب!... با دست اشاره به ماشین کوک کرد... این ماشین هیوندای رو دنبال کنید....بین راه کوک پیچید توی کوچه ای... راننده توی کوچه پیچید اما کوچه بن بست بود! و ماشین کوک هم جلوی بن بست پارک شده بود!... ا/ت از ماشین پیاده شد... دیوار بن بست بلند بود ، روی سطل زباله رفت تا بتونه به اون ور دیوار بپره... # خانم؟ اهای؟... پولتون؟... ا/ت سرش رو بالا اورد و از روی زمین پاشد... یه جای خرابه و خالی بود!... دور و بر شو نگاه میکرد که یه چیزی محکم به سرش خورد... ا/ت" وقتی چشمامو باز کردم مردی رو جلوم دیدم که داره یه چیزی بهم میگه... اما نه میتونستم درست صداشو بشنوم نه میتونستم درست ببینمش... یکم بعد متوجه شدم دستام بسته ست!... ا/ت: تو کی هستی؟...
ا/ت: هی چرا دستامو بستی؟ ببینم نکنه منو گروگان گرفتین؟.... کوک که داشت با + ها بحث میکرد صدای بلند حرف زدن ا/ت رو از اتاقی شنید... فورا سمت اتاق رفت و درو باز کرد...+ هی چیکار میکنی وایسا!... کوک: ا/ت؟... تو... + بیا بیرون!... کوک:چرا گرفتینش؟... همین الان بزار بره!... + ببینم نکنه هنوز فکر میکنی میتونی بهمون دستور بدی؟... نه!... تو اون روز همه ی مارو ول کردی و رفتی پی زندگی خودت!... کوک: اینطور نیست!... شما خودتون خواستین برین! + فکر میکنی بیخود گذاشتیم رفتیم؟.. از ما گذشتی!... تو برای نجات زندگی خودت ازمون گذشتی!... درحالی که میتونستی از ما کمک بگیری تا حلش کنیم!... تو به اونــ.... کوک عصبی داد زد... کوک: مجبور بودم!.. میفهمی؟.. خودت که اونجا بودی!.. مگه ندیدی ممکن بود پسرم کشته بشه؟... [ فلش بک↪️ ]
↪️::: بعد چند سال سر و کله ی دانگهو پیدا شده بود و میخواست ا/ت رو بدست بیاره...و هرکاری برای بدست اوردن ا/ت کرد... یواشکی به خونه ا/ت و کوک رفت اما قبل اینکه بتونه ا/ت رو بدزده کوک مانع اینکار دانگهو شد و دانگهو موفق نشد!... حتی لوهان رو دزدید اما + ها پیداش کردن و بازم شکست خورد!... دانگهو کوک رو تهدید به مرگ کرد که اگه از ا/ت جدا نشه میکشتش.. اما نتونست اینکارو کنه چون + ها محافظ خوبی برای کوک بودند... چند روزی خبری از دانگهو نبود.. دیگ اب از اسیاب افتاده بود و کوک فکر کرد دانگهو بیخیال شده!... اما فقط چند روز!... یه شب که خانواده جئون خواب بودن دانگهو خیلی مخفیانه از پنجره وارد اتاق شد و لوهان رو با خودش برد... یا بهتره بگم دزدید!... این بار + ها نتونستن دانگهو رو پیدا کنند.. بعد یک دوروز دانگهو از کوک خواست که به لوکیشنی که واسش فرستاد بره...
ا/ت و کوک و + ها رفتن به اون دره... دانگهو از کوک خواست که ا/ت رو بهش بده تا بچه رو پس بده... کوک: ا/ت از تو متنفره!.. ما الان زن و شوهریم تو حق نداری هیچ جوره مارو از هم جدا کنی!... دانگهو: ولی من عاشق ا/ت ام!... این عشق خلاف قانونه؟!... کوک: نه!.. ولی جدا کردن دونفر که عاشق همن خلاف قانونه!... دانهگو: هه... پس قانون رو دور میزنیم!... کوک: تو یه دیوونه ای!... دانگهو اص.لحه رو روی سر لوهان گه درحال اشک ریختن بود گذاشت... دانگهو: اره... من یه دیوونه ام!... ا/ت: خ خواهش میکنم!.. نه اینکارو نکن!... دانگهو:عاشقتم! یادته چقد این جمله رو بهم میگفتی؟...چون واقعا دوسم داشتی!... حالا وقتی به اون میگی عاشقتم... بخاطر چیه؟... عشق؟.... هه نه!.. فقط و فقط بخاطر پول!.... ا/ت: هیچ اینطور نیست!...
ا/ت: من عاشق کوکم!... دانگهو: همون طور که عاشق من بودی!.....هه باشه... خیل خب... دانگهو اص.لحه رو از روی سر لوهان برداشت و جلوی کوک پرتش کرد... دانگهو: برش دار... کوک:.... دانگهو: چیه؟....برش دار دیگ!... کوک اروم خم شد و اصلحه رو از روی زمین برداشت.... دانگهو اشاره به یکی از + ها کرد... دانگهو: شلیک کن!... کوک: چی؟... دانگهو: گفتـم شلیک کـــن!... کوک دستاش شروع به لرزیدن کردن... کوک: چ چرا؟... دانهگو: که بچتو پس بگیری!.... همین حالا شلیک کـن!... کوک نگاهی به + کرد و اصلحه رو بالا اورد.... + با ترس اب دهنشو قورت داد و رو به کوک ایستاد.... + رئیســ.... کوک با همون لرزش دستس به + شلیک کرد... دانگهو: عااا... فکر نمیکردم انقدر احمق باشی!... تو بهترین هم دستت رو کشتی!
کوک تند تند نفس میکشید و صورتش سرخ شده بود... اصلحه رو روی زمین انداخت... دانگهو لوهان رو سمت جلو حول داد و از خودش فاصله داد... لبخندی به ا/ت زد... دانگهو: اگه بمیرم هم عشقت تو قلبم زنده میمونه!... و یک قدم عقب رفت که از دره پایین افتاد... + حول شده بود و عصبی...+ او اون... چیکار کرد... سمت کوک رفت... + تو چیکار کردی؟... ت تو... تو اونو... کوک: همین الان تمومش کن....بر میگردیم خونه... ا/ت اونقدر از همه اتفاقات... خصوصا از کار و طرز برخورد کوک شوکه شده بود که لوهان رو یادش رفته بود!... + من دیگ برای تو کار نمیکنم!... پارچه ای که دور دستش پیچیده بود رو باز کرد و جلوی کوک انداخت... و چند نفر دیگ هم همین کار رو کردن... اون پارچه های مشکی نماد دوستی و رفاقت شون بود و همچنین نماد همدستی با کوک!
همشون راهشون رو کشیدن و رفتند.... بماند که بعد رفتن + ها کوک چقد به خاطر کارش خودشو سرزنش کرد و غصه خورد...↩️:::: + بحث کردن با تو مثل گریه کردن سر قبر خالیه!.. یا همین الان گ.م میشی میری یا دیگ نمیزارم اب خشک از گلوت پایین بره!.... کوک: بدون لوهان جایی نمیرم!... + اها پس بخاطر لوهان اومدی!... کوک: ا/ت رو ول کن!... + نه بابا! دیگ چی؟... بگو اطاعت میکنم!... کوک: اون کاری نکرده... میتونی منو نگه داری... + درسته اون بی گناهه!... بیچاره همیشه یک گروگانه!... اون باتو ازدواج کرد که خوشبختش کنی!... پس چرا هر دفعه توی خطره؟.... چون تو ارزه ی مراقبت از چیزی رو نداری!..... ما کاری به لوهان نداریم!.. ولی با پدرش چرا... + ها دستای کوک رو بستن و توی یک اتاق انداختنش.... ا/ت: کارتون شرم اوره!... خیلی بی... قبل تموم شدن حرف ا/ت + نزدیک ا/ت شد وــــــــــ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدیشو کی میزاری مردم از فضولیییی
نکننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
بجمو نکشیاااا
عرر بعدییی
عااااالیییییییییی
عالیه عالی
خیلی خوبه ولی بد جا تموم شدددد
بی ادب چرا جای حساس کات میکنی 🗿
پارتتتتت بعدددد
عالی بود ولی ..............
..پارت بعدددددددددد