
پایش را درون گودال های خون میگذاشت و به جلو پیش میرفت. جلوی دختری با موهای نقره ای آغشته به خون، ایستاد. هر آنچه تا آن موقع او را سراپا نگه داشته بود، خرد شد. روی زمین نشست و سر دخترک را در آغوش گرفت. -همیشه، همه چیز را وقتی میفهمیدم، که پشیمانی دیگر سودی نداشت. اینبار میخواستم زودتر بفهمم، اما وقتی به خودم آمدم که او، مثل همیشه خودش را برایم فردا کرده بود و من، تنها مانده بودم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در گذشتههای بسیار دور، در سرزمین نِرا، پارسایان برج بزرگی ساختند تا به الهه نرا ادای احترام کنند. الهه نرا عمیقا از زهد انسانها متاثر گشت. او دروازهای در بالای برج باز کرد تا آنها را اجر دهد. این دروازه آسمانی که با جهانی دیگر مرتبط بود، به نامی مشهور بود:چشم آسمان...
درباریان و پادشاه، از هر فرصتی استفاده میکردند تا گیونا را سرزنش کنند و محبتشان را، از او دریغ کنند. تنها کسی که با او مهربان بود، خواهرش بود. اَدِل! ادل، نمونه ی کاملی از یک ملکه بود. بدن ظریف و زیبا، شیر سفید و وحشی اش که از طرف الهه فرستاده شده بود، موهای نقره ای فامش، و اسمی، با شکوه و درخور یک ملکه. ادل! برخلاف چیزی که تظاهر میکردند، عاشق این بودند که گیونا را مسخره کنند و "دختر خون آبی" نامش ببرند. اگر برخلاف همیشه، دستان مشت شده اش را باز میکرد، با زخم های پی در پی ای مواجه میشدید، که با تیغ زخم شده بود و جایش مانده بود. گیونا، بار ها و بار ها، با تیغ دستش را زخم کرده بود، تا خون آبی رنگش را ببیند و حسرت این را بخورد که چرا، خونش مانند خواهرش، قرمز نیست. تمام افراد معمولی سرزمین، خون آبی با چشم ها و موهایی تقریبا، یک رنگ داشتند. این، تنها خانواده ی سلطنتی بودند، که موهایی نقره ای، چشمان رنگی و خونی قرمز داشتند.
گیونا، دختری معمولی نبود. حاصل یک اشتباه بود. حاصل معجون عشق! و پدرش، با تمام وجود از او متنفر بود. اگر به خود شاه بود، تا الان گیونا را شکنجه کرده، و گردنش را زده بود. اما گیونا، دختر باهوشی بود. از هر فرصتی برای زنده ماندنش استفاده میکرد. دلیل دیگرش هم، وزیر پیر پیشگو و دنیا دیده ی پادشاه بود، که گیونا را از همه چیز، بیشتر دوست داشت. پس پیشگویی کرد. به پادشاه گفت، اگر گیونا را از قصر بیرون بیندازد یا او را بکشد، مصیبتی دامان او را میگیرد. قطعا، پیشگویی درست نبود و کاملا دروغ بود، اما چاره ی دیگری نداشت. شجاعتش، چیزی نبود که بتوان به طور کامل، با آن گیونا را در امان نگه داشت.
تنها چیزی که دخترک مو مشکی از خانواده ی سلطنتی به ارث برده بود، چشمان سبزش بود، که مانند دو چشم ببری وحشی، هراسی در دل درباریان می انداخت. نمیدانست، که چرا از اسم گیونا، بدش می آید. فقط از آن متنفر بود. چون هر وقت، درباریان صدایش میکردند، نفرت خاصی درون لحنشان بود که گیونا به لرزه می افتاد. اما، بار ها و بار از خودش سوالی را پرسیده بود:
«این رفتار درباریان، به خاطر این است که او، دو خواهرش را درونش دارد؟» -ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خییلی خوب بوددد
ممنون!
قشنگ بود