پایش را درون گودال های خون میگذاشت و به جلو پیش میرفت. جلوی دختری با موهای نقره ای آغشته به خون، ایستاد. هر آنچه تا آن موقع او را سراپا نگه داشته بود، خرد شد. روی زمین نشست و سر دخترک را در آغوش گرفت.
-همیشه، همه چیز را وقتی میفهمیدم، که پشیمانی دیگر سودی نداشت. اینبار میخواستم زودتر بفهمم، اما وقتی به خودم آمدم که او، مثل همیشه خودش را برایم فردا کرده بود و من، تنها مانده بودم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
خییلی خوب بوددد
ممنون!
قشنگ بود