
خانه ی تومان، عمارت با شکوهی بود که از راهرو ها و اتاق های پیچ در پیچ ساخته شده بود و هر که ساختار آنجا را نمیدانست، به طور قطع، گم میشد. اریک، مانند همیشه، وارد خانه شد و تایمر ساعت هوشمندش را روی یک ساعت آینده تنظیم کرد و به راه افتاد. تومان، از قصد، اتاق اریک را جایی انتخاب کرده بود، که مجبور باشد از پله های زیادی بالا برود و با موجودات عجیب غریب سرگردان در راهرو ها، سر و کله بزند. فکرش را بکنید، از چهل پله بالا میروید و وقتی میخواهید هنگام رفتن به راه پله ی بعدی کمی به پاهایتان استراحت بدهید، مجبور باشید با موجودات عجیب، سر و کله بزنید.
با اینحال، عمارت، جای زیبایی بود که با اعلا ترین چوب ها و گرانبها ترین گوهر ها ساخته و تزئین شده بود. میتوانستید ساعت ها به در و دیوار عمارت نگاه کنید و از دیدن آنها، سیر نشوید. هر بار، اریک سعی میکرد تا با کنار راندن هیولا ها، کمی از این زیبایی لذت ببرد. اما به طور عجیبی، وقتی با آنها رو به رو میشد، موجودات به قصد کشتن او، به سمتش حرکت میکردند. انگار که در زندگی قبلی اش، آنها را شکنجه داده بود.
اما او، واقعیت را میدانست. تمام موجودات عجیب، فرزندان انسان بودند که آزمایش های اریک، روی آنها هم انجام شده بود و ناموفق بود. همه ی آنها، به موجودات عجیب با دست و پاهای اضافه و شاخ ها و پوست نفرت انگیز، تبدیل شده بودند. اما اریک، اجازه ی ورود حس دلسوزی به داخل دلش را نمیداد. خب چون عروسک بود! عروسک ها، چیزی را حس نمیکنند. اینبار، بدنش به طرز عجیبی کرخت بود. پس راه میانبری با پله ی زیاد را انتخاب کرد تا مجبور نباشد با موجودات عجیب سر و کله بزند. شمشیر تقلبی اش را بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. برای به دست آوردن آن، چهار سال زحمت کشیده بود؟
برای خواندن ادامه، به نتیجه بروید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنووننن
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤