اریک، با رنگی پریده، چاقویی را روی رگ گردنش گرفته بود. اتفاقات، واقیت و ماهیتش، مانند پتکی بر سرش کوبیده میشدند و سرش را به درد می آوردند. او باید میمرد. چرا؟
چاقو را روی زمین انداخت. به سمت آینه ی ایستاده کنار دیوار رفت. خون ریخته شده از چشمش، هنوز تازه بود. چرا باید میمرد؟ به خاطر دوستانش؟ به خاطر اینکه روی او آزمایش شده بود؟ به خاطر اینکه خطرناک بود؟ اشکی از چشمش پایین افتاد و کمی از خون را پاک کرد. چشم متفاوتش، به شدت میسوخت و میخواست از حدقه ی چشمانش بیرون بزند. چرا به خاطر دیگران نباید زندگی میکرد؟
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خیلی قشنگ بود❤
ممنونننن!
پارت بعد رو زود بذار و فالویی داستانت عالی بود✋🏻👏🏻😍👏🏻
عالی😁