
اریک، با رنگی پریده، چاقویی را روی رگ گردنش گرفته بود. اتفاقات، واقیت و ماهیتش، مانند پتکی بر سرش کوبیده میشدند و سرش را به درد می آوردند. او باید میمرد. چرا؟ چاقو را روی زمین انداخت. به سمت آینه ی ایستاده کنار دیوار رفت. خون ریخته شده از چشمش، هنوز تازه بود. چرا باید میمرد؟ به خاطر دوستانش؟ به خاطر اینکه روی او آزمایش شده بود؟ به خاطر اینکه خطرناک بود؟ اشکی از چشمش پایین افتاد و کمی از خون را پاک کرد. چشم متفاوتش، به شدت میسوخت و میخواست از حدقه ی چشمانش بیرون بزند. چرا به خاطر دیگران نباید زندگی میکرد؟
با شتاب، در را باز کرد و بچه های یتیم خانه را تا حد مرگ، لرزاند. قدم های استوارش را به سمت در خانه هدایت کرد. قبل از اینکه در را باز کند، وجود چیزی را درون شانه اش احساس کرد. سرش را برگرداند و با دخترک مو نارنجی که روزی عاشق او بود، مواجه شد. چاقوی فرو رفته درون شانه اش را بیرون کشید و با پرتاب کردن چاقو، دست دخترک را به دیوار میخکوب کرد. در را پشت پشت سرش به هم کوباند و پوزخندی زد. - هر چی از من دور تر باشین، در امان ترین.
به زخم ایجاد شده روی شانه اش نگاهی انداخت که با نهایت سرعت، ترمیم میشد و بهبود پیدا میکرد. خنجر جواهر کوبی شده اش بیرون آورد و جریان قدرت درون آن را حس کرد. درون پهنه ی چاقو، هنوز همان پسرک ضعیف و لاغری بود که موهای مشکی رنگش، درون باد به هم میریخت، اما مطمئن نبود. چاقو را با زاویه ای دیگر گرفت. حالا پسری بود که باد، دیگر به راحتی قبل نمیتوانست مو هایش را به هم بریزد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصل یک: با قاب عکسی درون بغلش، پشت در یتیم خانه ایستاده بود. دست و پای کبود شده اش را نگاه میکرد و اشک میریخت. پاهایش توان ایستادن را از دست داد و روی زمین افتاد. صدای پایی از داخل یتیم خانه به گوشی رسید. پس از چند دقیقه، در خانه باز شد و مادربزرگ پیری که بچه های قد و نیم قد دور و برش را گرفته بودند، درون چهارچوب در پدیدار شد. - گم شدی؟
اریک، با چشم هایش خیس سیاه رنگش، به پیرزن نگاه کرد. «گم شدم.» پیرزن، اطراف را نگاهی انداخت و به داخل برگشت. پتویی را از داخل خانه آورد و روی شانه های پسرک انداخت و او را به داخل خانه هدایت کرد. پاهای پسرک، از سرما یخ کرده بود و قاب عکس را در بغلش میفشرد. زانو هایش توان ایستادن را از دست داد و روی زمین افتاد.
حافظه ی یخ زده اش، سعی میکرد تا خاطراتش را مانند تکه ای پازل کنار یکدیگر جمع کند و خاطره ی واحدی به او نشان دهد. دست از تلاش برای کنار گذشاتن تکه پازل کرد. پیرزن، بسیار خونسرد، روی زمین نشست و نبض پسرک را گرفت. سرش را تکان داد. «یوسیکا، مراقبش باش تا من بیام.» دخترک مو نارنجی، لبخند زد و سر پسرک را روی زانو هایش گذاشت. - نگران نباش. حالت خوب میشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود❤
ممنونننن!
پارت بعد رو زود بذار و فالویی داستانت عالی بود✋🏻👏🏻😍👏🏻
عالی😁