ویلای متروکه قسمت دوم

در خونه رو که باز کردم با صحنه ای رو به رو شدم که ...

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از یه ساعت پیش که جنازه هاتاره رو دیدم نمیدونم ... خب بزار اروم باشم اون مرده و تمام اموالش ماله من میشه پسره:لباسم قشنگه :ها :لباسم لباسم قشنگه ؟ :دیونه :صبر کن دختررر هویی کجا میری احساس کردم یه چیزی مثل چاقو رفت تو شکمم چشام بسته شد

گری : :اوخ دمم رفت تو شکمش یکم زخمی شد(داستانه دیگه دم داره😅😁) مه:اره شادروان یکم زخمی شد گری:هی مه استرس نده بببرمون ویلا

لومی : چشمامو باز کردم دلم میسوخت یه چیزی دیدم اااره شبیه روحه اون پسری که تو خیابون ..‌ گری:عه بیدار شدی :من کجام چی شده گری:تو ویلا هیچی بابا یکم زخمی شدا بودی مه:اره یکم :ویلای چی زخمی ی چی چشام دوباره گری : عه دوباره رفت مه:خدا بیا مرزدش گری:عقده ای حالا که خودت مردی همه که نباید بمیرن مه:خدمتکار کم داریم گری‌:مه همین دو تام زیادته میخوای که به اشباح

مه :دخوبه باشه گری رفت طبقه پایین وسطای راه پشیمون شد امد دست مه رو هم گرفت و برد لومی :همه رفتن باید از اینجا برم

این داستان ادامه دارد میگما نظرم‌ بدین😍