ویلای متروکه قسمت پنجم

از پله ها بالا رفتم مادر داشت عکس پدرو نگاه میکرد طرفش دویدم :مادرمادر مادر نا پدید شد اه کاملا یادم رفته بود دیروز چهلم مادر بود (😭😩😂) گیرا(۴ساله) امد سمتم :داداش من گشنمه هاناکو تروکو و نزوکو (سه قلو ان و ۱۰ سالشونه) شمشیرم کردم تو قلافم شمشیر پدر بود بعد از اینکه تو جنگ کشته شد گری بغض کرد {سه قلو ها و گیرا از گشنگی مردن فقط داره توهم میزنه } :الان میرم یه چیزی پیدا کنم رفت🚶‍♀️

داشتم ازبازار رد میشدم هر چند وقتی یکی بهم تعنه میزد صدای داد فریاد یکی میا امد :دزد دزدد برید بگیریدش کسی بهش اهمیت نداد گری با خودش فکر کرد شاید اگه بره طرف و بگیره طرف بهش ول بده پس دوید یه پسر بچه داشت میدوید سرعتش زیاد بود ولی گری بهش میرسید

دست پسر رو‌گرفت پسر با صورت افتاد گری دست پسر رو از صورتش برداشت و روش خیمه زد تا فرار نکنه پسر با پا زد به یه جاییش (تستچی فکر بد نکن😐)گری شکمش رو گرفت پسر پاشد گری دوید دنبالش هلش داد به دیوار چسبوندش

گری:چی دزدیدی زود ردش کن :هووووو زود امدی زود نخا برو خودم دزدیدمش فکر کردی بهت میدم :میخوام برگردونن به صاحابش و دست های پسر با یه دستش گرفت و شروع کرد به گشتن پسر پسر هی‌وول میخورد ولی زورش بهگری نمی رسید (نگید خنده دار نیستا😂تصورش کنید دو تا پسر با لباس کابویی😂😂) گری یه جعبه زینتی پیدا کرد

پسر با حالت دادی گفت:ببین داداش اون هیچی بهت نمیده پنجاه پنجا اوکیی گری بدون اینکه به حرف پسر اهمیت بده با طناب بستش :هی پسر از کارت پشیمون میشی هووووییییییی نرو پسره ی ... لا اله الله (😂😂😂قاطی کردم) گری رفت و فروشنده رو پیدا کرد گری:گرفتمش فروشنده زود قاپیدش :اا باریکلاپسر خب میتونی بری گری:.. یک ساعت بعد گری با لباسای پاره پوره دهشت دنبال یه لقمه نون میگشت :هی رفیق گفتم که بهت پشیمون میشی گری با بی حالی دستشو به معنای اینکه حوصله ی تو رو دیگه ندارم تکون داد

:ببین اگه ایسامی نمیگفت عمرا تفم روت مینداختم گری (الان گری یه پسر شلخته ی با موهای طلاییه که موهاش تا نوک دوماغش میاد موهاشم همش ریخته رو صورتش ) گری موهاشو فوت کرد و سرش انداخت پایین :هوییب الووو پسر بلند نمیشی با زور ببرمت گری یه نگاه تمسخر امیز انداخت به پسر یعنی داداش تو میخوای منو با زور ببری هاا؟ پسر :تو پول میخوای نه؟و نگاه موزیانه ای میندازع گری سرشو برد بالا به پسر نگاه کرد :نه با دزدی :اییییی پسر تو چقد مثبتی حالم بهم خورد نترس با دزدی نی :پس چرا تو دزدی میکنی :بتوچه :ایسامی کیه :میفهمی و دست گری رو گرفت و بلند کرد کشید گری شل ول دنبالش امد :اییی خداااا چرا عین معتادا میای بدبخت