10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 431 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
وای مُردم انقدر نوشتم😂😄 اینم از قسمت ۲۶😂 تا قسمت اشک آور ۴ قسمت دیگه مونده😂😁 کامنتا یادتون نره
از چشم کای:
نمیدونم چرا ولی این حالت رفدار کاملا میدونستم مال کلاراست 😢 ولی کلارا الان توی امانه نمیدونم چرا احساس میکنم همینی که من الان کشتمش کلاراست😟 نشستم روی زمین همون موقع بود که جکسون داشت دوان دوان میومد طرفم و میگفت کای اون جِیمزه ! اونی که پیش توعه کلاراست !!! که گفت چرا کشتیش؟🧐 گفتم از کجا مطمعنی که این کلارار بوده😕 گفت انرژی درون بدنش من میتونم حسش کنم 😐 به شدت از کاری که کردم ناراحت شدم چی بگم خشمگین شدم 😠 آروم کلارا رو از روی زمین بلند کردم و توی بغلم نگهش داشتم با نشنیدن صدای قلبش یا حتی نفس کشیدنش هر ثانیه دلم میخواست خودمو بکشم😢 گفتم حالا چیکار کنم😩 من کشتمش اونم با قدرت خودش😟 جکسون گفت تو که نمیتونی برق رو کنترول کنی ! میتونی😳 گفتم آتیش رو که بتونی برق رو هم میتونی کنترول کنی 🤦🏻♂️😣 حالا چیکار کنم ، من کشتمش خیلی سعی کرد منو قانع کنه که خودشه 😔
ولی من گوش نکردم حالا باید چیکار کنیم جکسون گفت من یکی رو میشناسم که میتونه کمک کنه ولی اول باید .. که یهو جِیمز بازم به چهره کلارا اومد توی سالن و با صدای خودش بلتد بلند خندید 🙄 و گفت کارت عالی بود کای تو منو نجات دادی 😂 اعصابم خورد شد و همینطوری دوان دوان رفتم به طرف و با قدرتم بهش حمله کردم و کلا کایـکردم که از پا بیوفته ولی دوباره از جاش بلند شد و گفت ممنون کای😈 که بهم قدرت بخشیدی😈 هنگ کردم که یهو جِیمز شروع کرد از قدرتای من استفاده کردن😨 گفتم این دیگه چیه😨 و یهو دقیقا همون برقیـرو که کلارا درست میکرد از دستاش اومد بیرون کلارا توی بغل من بیهوش بودش و جِیمز هم داشت قدرت جدیدش رو که انگاری مال کلارا بود رو روی ما امتحان میکرد تا به طرفمون برق رو فرستاد من جاخالی دادم انقدر که دیگه رسیدم به دیوار 😨 و یه لبخند شیطانی خم روی صورت جِیمز پدیدا شد 😈 دقیقا داشت هدف میگرفت دیگه گفتم تمومه ! و جِیمز دیگه برق رو فرستاد ولی
اصلا بهمون نخورد و یهو جِیمز افتاد روی زمین تعجب کردم که دیدم همون جکسون جلوی اونو گرفته و کلا کل انرژیش رو از توی بدنش کشیده بیرون ولی هنوز جِیمز زندست
جکسون بهم یه کاغذ داد که توش نوشته بود : برو اونطرف جنگل به یه اتاق خیلی کوچیک پلاستیکی میرسی زنگی که به رنگ قرمز هستش رو بزن میری پیش همونی که گفتم میتونه کمکمون کنه .
گفتم تو نمیای ؟
گفت من فعلا باید حسوب یکی رو برسم😐 ( جِیمز )
من و دوتا از پسرا رفتیم به همون آدرسی که جکسون گفت ، دسیدیم ، خیلی عجیب بود فقط یه اتاق به انداره یک نفر بود رفتم دکمه قدمزه رو زدم یهو زمین زیر پامون باز شد و هممون یهو پدت شدیم پایین کلارا نزدیک بود از دستم بیوفته😨 پس سفت گرفتمش توی بغلم که یهو خوردیم زمین😕 از جامون بلند شدیم اولین چیزی که من دیدم پاهای یه زن بود که یه لباس طلایی پوشیده بود و یه کفش پاشنه بلند هم پاش بود و داشت میومد سمت ما😳
که یهو زنه یچی گفت :
گفتم چی؟🧐
زنه دوباره همون جمله قبلی رو گفت 😐
که یهو سایمون ( بازم یکی از پسرا ) گفت این داره ژاپنی حرف میزنه🤩 بالاخره اینهمه سال ژاپنی خوندنم یجا به کارم اومد😂 که دوباره زنه جمله قبلیش رو گفت
که سایمون گفت داره میپرسه ما اینجا چیکار میکنیم؟ و جریان کلارا چیه ؟
گفتم اسمش رو از کجا میدونه😳
گفت اسم رو نگفت فقط گفت دختر جوان من اسمش رو الان گفتم😅
گفتم خوب بهش بگو ما از طرف جکسون اومدیم.
سایمون هم یچی به همون زبان فکر کنم گفت
زنه تعجب کرد تو دلم گفتم ای کاشکی میفهمیدم اینا چی میگن😂
یهو چشمای زنه از رنگ طلایی به رنگ سیاه سیاه در اومد حتی یه تیکه از چشمش سفیدی نداشت سیاه سیاه شد😳
که زنه دیگه یچی گفت کلا نفهمیدم چی گفت که سایمون گفتش که داره میگه من زبان شمارو میفهمم لازم نیست به زبان ژاپنی شما حرف بزنید که دستاشو به طرف کلارا دراز کرد و گفت بزار ببینم یهو به خودم اومد دیدم داره به زبون ما حرف میزنه😂 بعد خودمو جمع کردم و گفتم خوب راستس من یه اشتباه بزرگ کردم😕 اشتباهی کلارا رو بجای جِیمز کشتم😢 گفت نگران نباش من میتونم یه کاری کنم فقط بگو نسبتت با ایشون چیه؟ و آیا ایشون مثل خودمون خاناشامه ؟ گفتم شوهرشم😅 و بله خوناشامه گفت پس مشکلی نداره فقط شما دوتا پسرا برید یه جای دیگه 😕 گفتن باشه و بعد رفتن😂 که زنه دستاشو گزاشت روی سر کلارا یهو موهای زنه روی هوا شناور شد و دوباره برگشت به حالت اولیش چشمام به صورت کلارا بود که یهو صورت کلارا یه تکون کوچیک خورد😨 و یهو صدای داد کلارا رفت ولی اصلا خود کلارا بلند نشد و زنه گفت با برخورد زیاد برق ، به قلبش آسیب رسیده 😕 گفتم میشه برش گردونید؟ گفت من فقط مینونم کمکت کنم تو باید برشگردونی😳 گفتم چجوری ؟ گفت من تورو برای یه زمان موقتی میکشم و تو توی این مدت باید کلارا رو پیدا کنی فهمیدی؟ گفتم اگه قراره منو بکشی چجوری قراره زندم کنی؟ گفت این قدرت منه ( مرگ موقتی ) فقط وقتی پیداش کردی باید بری پیش یک زن که کاملا شبیه منه ولی با لباس بنفش خوب؟ گفتم باشه ولی فقط چقدر وقت دارم ؟ گفت تا ۳ ساعت !!! پس عجله کن تا کلارا رو پیدا کنی سعی کن همش کنارش باشی و وقتی ساعت شد ۱۲ بعد از ظهر برت میگردونم به این دنیا فقط مواظب باش چون باید کلارا رو اونموقع بغل کرده باشی و اونم بغلت کرده باشه تا بتونم بدون هیچ مشکلی بیارمتون به دنیای مردگان بیرون! یکم هنگ کردم ولی گفتم باشه دختره گفت هدفت یادت نره😉
که بعد یهو کل زندگیم از جلوی چشمام با سرعت بالا حرکت کرد حتی چنتا تصویر عچیب دیدم😳 منو کلارا توی بیمارستان بودیم و چند نفر هی بهمون تبریک میگفتن😳 و توی دست کلارا یچی بود که با پارچه سفید دورتادورش بسته شده بود 😯 که یهو همهچیز جلوی چشمام سیاه شد😵 که یهو توی یک شهر خیلی بزرگ چشمام رو باز کردم عجیب ترین جایی بودش که دیده بودم بیشتر مردم باهم داشتن میرقصدن ولی بعضیا زانو قم بغل کرده بودم و فقط اشک میریختن یکم رفتم جلو تر اثری از کلارا نبود😩 نه توی اونجایی گه همه شاد بودن نه توی اونجایی که همه ناراحت ، حدود ۲:۳۰ بودش که داشتم دنبالش میگشتم😢 ولی اونجا خیلی بزرگ بود دیگه خسته شدم و رفتم یه گوشه نشستم صدای یه پیرزن توجم رو جلب کرد که میگفت دختر انقدر غصه نخور اون تا خودشو نکشه نمیتونه بیاد اینجا که اونیکی پیرزنه گفت اینا بیفایده هستش با وضعیتی که این داره یک سال دیگه حالش خوب میشه رفتم دنبال صدا رسیدم به یه اتاقک کوچیک که بجای در پرده داشت دختر داشت با برگه میگفت تازه میخواستیم بچه دار شیم😭 تازه خودم اسم انتخاب کرده بودم😭 تو دلم گفتم وای🤭 دخترخ ادتمه داد تازه داشتم سعی میکردم به مزه خون عادت کنم که داد زدم کلارا و رفتم یهو توی اتاق😳 گفت کای🤩 و یهو پرید توی بغلم😁 محکم بغلش کردم😉 و آروم دم گوشش گفتم جریان بچه چیه😂 منو در جریان بزار😂 گفت یکم بلوف زدن که اشکال نداره😂🤣 گفتم میخوای برگردیم؟ گفت کجا ؟ گفتم به دنیای خودمون😁 گفت نمیتونیم که 🙁 ما واقعا مُردیم😕 گفتم من کامل نمردم و هنوزم بدن تو زندست بیا فقط چند دقیقه فرسط داریم😁 گفت برای چی؟ گفتم برای بازگشت به دنیای زنده ها🙃🙂 گفت واقعا😆 گفتم پس بدو🏃♀️🏃🏻♂️ اولش نمیدونستم کجا باید برم😂 ولی خوب از همون پیرزنا پرسیدم شما اینجا یه زن با لباس بنفش بلند میشناسید ؟ که قدرت زیادی داشت باشه؟ گفتن اونوره شهره😑 گفتم پس باید واقعا بدویم بدو بدو رفتیم که به یه اتاقک کوچیک رسیدیم بازم مثل قبل همون رنگ قرمزه رو زدم کلارا گفت کای تو مطمعنی که نباید سبزه رو بزنی ؟ گفتم دفع قبلی که همینو زدم حالا هم همینکارو میکنم شاید جواب داد که یهو...
که یهو یه در به چه گُندگی جلمون پیدا شد😑 درش یهو خود به خود باز شد یه سالن خیلی نورانی بود جوری که مجبور شدم دستامو بگیرم جلوی چشمام😑 ولی رفتیم جلو که یهو با یه زن با لباس بنفش دقیقا مثل همونی که خواهرش گفته بود اومد طرفمون گفت اینجا چیکار دارید و چی میخوایید😒 که یهو چشماش کرد شد نمیدونم چرا🤷♂️ و اومد طرفمون و گفت شما دوتا باید از اینجا برید😐 گفتم ببخشید ولی من هنوز چیزی نگفتم😳 گفت من که فقط قدرتم زنده کردن نیست😑 و ادامه داد خوب خدافظ دیگه برید دنیای خودتون تا کسی چیزی نفهمیده🤫 سریع رفتم و کلارا و محکم بغل کردم اونم بدون خیچ سوالی بغلم کرد و یهو بازم همهچیز سفید شد و چشمام وقتی باز شد توی خونمون بودیم کلارا با خستگی و ترس یهو از جاش بلند شد و گفت کای حالت خوبه؟ تو فکر بودم یعنی همش خواب بود؟ نه غیر ممکنه این خواب باشه وگرنه کلارا الان مُرده بود😕 پس اینا خواب نبوده ولی کلارا هیچی از اون قضیه توی خونه جکسون یادش نمیومد ممکن بود همش خواب باشه 😨 واقعا نمیدومم که با صدای کلارا که میگفت کای عزیزم چیشده؟ جواب بده😨 از فکر در اومدم و گفتم نمیدونم به یکم وقت نیاز دارم😞 کلارا در جواب گفت برای چه کاری کای؟😕 یکم مِن....مِن کردم و گفتم برای اینکه احساس کنم تمام اتفاقات توی خوابم فقط یه خواب بوده😁 کلارا گفت اگه میخوای خوابت رو برام تعریف کن😁 گفتم کلارا یه سوال😄 گفت بپرس😅 گفتم دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ واقعا یادم نمیاد 😅 گفت دیشب ما توی مهمونی یکی از همکارات بودیم دیگه که بخاطر همون سُس سیر یکم حالت بد شد و گفتی بیام توی یکی از اتاقا و ... ( یه جورایی همون اتفاقا قبلی ولی با این تغییر که در یک اتاق بودن بجای سالن جلوی همه ) و وقتی برگشتیم ..... و الانم که همینجا😅.
یکم هم خجالت کشیدم😂 هم ناراحت شدم چون حافظه کلارا تغییر کرده بود🙁 و هم یکم خوشحال شدم که همه اینا خواب نبوده و میشه یه کاریشون کرد😂 . کلا معلوم نبود جه حسی دارم😂
که گفتم خوب امروز احتمالا قرار نیست بری سر کار خانم جِنیفر سوان😂 یهو گفت ای وای😨 یادم رفته بود و سریع از جاش بلند شدم و رفت لباساشو عوض کرد و گفت الان من صبحانه رو درست میکنم گفتم نمیخواد🙂 تو اگه دیرت شده برو من خودم یه کاریش میکنم😆 گفت وای ممنونم کای و اومد سمتم و گونمو بوسید و رفت از پله ها پایین.... منم از جام بلند شدم و رفتم لباس فُرمم رو پوشیدم و تا شچمم به ساعت خورد گفتم ای وای😨 دیرم شده که😂 بدو بدو از جنگل تا دم در اتاق ریٔسمون دویدم🤤 موهامو صاف کردم😂 ( انقدر تند دویده بودم😂 موهام یکم حالش خراب شده بود ) ...
از چشم کلارا
رسیدم سر کار و الانم که چنتا آزمایش ازم گرفتن چون میخواستن مطمعن شن منم که خیالم راحت بود چون به حالت انسان تغییر شکل داده بودم 😌 ...
الان بهم یه فِرم دادن منم رفتم پوشیدمش کلا تنها زنی هستم که توی این بخش کار میکنم😅 ( از اونجا که اینا فکر میکنن من از طرف مرکزشون فرستتده شدن بهم اعتماد داشتن و خوب سریع وارد اون بخشی کردنم که بیشتر خوناشاما و گرگینه.... رو نگه میداشتن تا روشون آزمایش کنن با شنیدن صدای داد بعضیاشون یکم حالم بد میشد و از چشمام اشک میومد😣
ولی سریع خودمو جمع کردم و رفتم سراغ یکی از خوناشاما که بهم گفته بودن باید برم سراغش 😞 تا رفتم سمت در یکی از پسرای توی اونجا دستمو گرفت و گفت هی صبر کن و دستشو کرد توی جیبش و یه سُرنگ داد بهم و گفت این نیازت میشه !🤩 گفتم برای چه کاری ؟ گفت برای اینکه بتونی ازش حرف بکشی دیگه😂 گفتم آها مرسی😅 و در رو باز کردم و با دیدنش اون فرد کلا جیگرم برید 😨 یکی از دستاش کاملا قطع شده بود😢 معلوم هم بود که تازه قطع شده چون خونش تازه بود 😢 آروم به شکل لبخونی گفتم اینجا دوربین داره ؟ جوابمو نداد رفتم روی یکی از صندلی های کنار تختش نشستم و با ملایمت و آرامش و لبخند گفتم اسمت چیه🙂 من کِلا.... یعنی جِنیفرم 😅 میتونم اسم کسی رو که دارم باهاش صحبت میکنم رو بدومم😅 سرش رو کرد اونور گفتم ببین من نمیخوام اذیتت کنم فقط میخوام کمکت کنم و آروم دستمو از روبه روی صورتش بردم به طرف بازوش ( همونجایی که دستش قطع شده بود ) که انگاری دستم زیادی به صورتش نزدیک شد و یهو سریع دستمو گاز گرفت و شروع کرد به مکیدن خونم 😣 دستمو همونجوری بدون هیچ تقلا نگه داشتم و گفتم دیدی😆 من فقط میخوام کمکت کنم پسـلطفا به سوالام جواب بده که چشمم به بازوش افتاد داشت با سرعت زیادی ترمیم میشد که دیگه خود طرف دستمو ول کرد و گفت خونت از خونه هر کسی که تاحالا خونشو مکیدم خوشمزه تر بود😞
گفتم آره به این جمله دیگه عادت کردم😟 گفت عادت منظورت چیه ؟ گفتم اینجا دوربین داره😳 گفت فقط تصویر رو میگیره نه صدا🙃 گفتم آها پس بهتره بعدا بهت بگم🤫🙃 لبخند رو روی لباش دیدم و گفتم خوب هنوز که اسمتو به من نگفتی 😁 گفت لوک😁 گفتم راستی چه بلایی سر دستت اومده😕 گفت همین همکارات برای اینکه ازم حرف بکشن قطش کردن🙁 و بعد به یکی از حالت های زبان که فهمیدم میفهمه بهش گفتم که من قراره از اینجا آزادت کنم و اینم بگم که خودمم خوناشامم😁 که یهو انگاری خیلی تعجب کرد و به همون زبان گفت ولی تو رفتی بین اینا ! رفتم دم در و عینکم رو دادم پایین و بعد بهش یه چشمک زدم😉 و بعد از اتاقش رفتم بیرون نصف پسرا جمع شده بودن جلوی در😂 و هموت موقع همون سُرنگ رو از توی جیبم در اوردم و به پسریـگه بهم داده بودتش پس دادم فکر کنم خیلی تعجب کرده بود که یه دختر تونسته از پس یه خوناشام بر بیاد😂 ولی رفتم توی wc و سریع دستمو گرفتم زیر آب 😣 بعد از چند دقیقه اومدم بیرون و بعد بازم همون یارو عینکیه ( قبلا سوزونده بودمش ) اومد و جلوم سبز شد😳 سریع دسمو بردم عقب که گفت خوب جالبه میشه بپرسم چجوری ازش حرف کشیدید و تا کجا پیش رفتید ؟ گفتم آم .. فعلا فقط در حد اسم جلو رفتم گفت با مُسَکِن ؟ گفتم نه به منظر من بهتره با همشون مثل یک انسان ساده رفدار بشه نباید دستوماهاشونو ببندیم اینجوری خیلی به احساساتشون لطمه میخوره🙁 و .... گفت حرف جالبی بود
( خودم میدونستم شِرووِر گفتم ولی انگاری طرف روم کراش زده🤦🏻♀️ آخه هرچی میگم تایید میکنه 😂 ) بعد از کلی حرف رفتم سراغ یکی دیگه ایندفه توی یه بخش گفتن که باید برم جلوی جایی که بیشتر خوناشام و گرگینه...... نگه میدارن ظاهرن یکی از همکارارو یکی گرفته 😳 منم رفتم اونجا تا هم بهم شک نکنن و هم بتونم راه فرار همه رو یه جوری پیدا کنم و طرف رو اگه تونستم نجات بدم ، مرده داشت داد میزد بدو بدو رفتم به صرف صدا ( اونقرا هم سریع نه ، سرعتم در حد یه انسان عادی بود ) رفتم اونجا کلا همونی رو که بهم یه سرنگ داده بود رو گرفته بود 😒 یه موجود عجیب بود هی صورتش عوض میشد😯 موجوده داد زد نزدیک نیا وگرنه همین الان رگ گردنش رو پاره میکنم😐 گفتم آروم باش فقط بگو چی میخوای ؟😟 گفت غذا ، من غذا میخوام اونم نه هر کوفتی یک غذای سالم😠 گفتم من بهت اون غذا رو میدم فقط تو اونو ول کن که گفت خودتم میخوام😶 گفتم چی؟ گفت بیا داخل نترس اول تو بیا داخل بعد من پسره رو ولش میکنم که بره ولی خودت باید بمونی که پسره داد زد نه این کارو نکن میخواد بازیت بده گفتم شرمنده رفیق ولی چاره دیگه ای ندارم گفتم اگه من بیام داخل پیش تو ، تو پسره رو ول میکنیـکه از اینجا بره بیرون اون سالم؟ سرش رو به معنی آره تکون داد گفتم پس قبوله 😞 آروم رفتم داخل قفسش گفتم خوب من اومدم حالا پسره رو سالم و سلامت ول کن که از اینجا بره بیرون که پسره رو ول کرد و یهو گرفدتم و کبوندتم به دیوار نمیدونم چجوری ولی خودش در زندانشو از داخل بست جوری که هیچکس نتونه بیاد داخل و منو نجات بده😲 سرش رو اورد نزد صورتم و یهو گردنم رو لیسید 😧😣 احساس کردم انگاری دارن اسید روم میریزن 😣 که یک دفع...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
عالی بود ❤️
بهار جون عالی بود تا الان سیزدهمین باره که دارم این رمان رو از اول میخونم و اصلا ازش سیر نمیشم
از نظر من همه ی این ماجرا یه خواب نبوده یعنی همه این اتفاقات افتاده اما اون خانم لباس بفشه اشتباهی زمان رو برگردونده یکم عقب تر از زمانی که باید میبرده
❤❤❤❤
عهعالللللللللیییییییییییی
عالییییییییییییییییییییی
عالی بود
نه نه نه نه نهههههههههههههههههه
چی نه؟
عالی عالی عالی بود❤️❤️❤️❤️
عالی چیه محشر بود😍🥰😘
اخر این کلمه یهو ما رو سکته میده😂. مثل همیشع هم عالییی😉❤
وای من دارم سکته میکنم چی شد ؟؟
عالیییی 😘😘😘😘😘😘💖💖💖💖
عالی بود