10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 93 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دوستان سلام من بعد از ۳۰۰ یال بالاخره برگشتم😂 شرمنده این کارا و تکالیف مدرسه و اینا شروع شده خیلی کم وقت گیر میاد😢 خوب بریم پای این قسمت دوستان این رمان فقط ۱۰ قسمت داره بعد از چهار قسمت بعدی که نوشتم د گذاشتم اینجا ۱۰ قسمت آخر رمان گذشتی زندگی من رو هم منتشر میکنم با تشکر❤
پریدم پایین و درجا جوری افتادم توی آب که سرم کوبیده شد توی یکی از سنگای روی آب ( همون تخته سنگ خودمونو میگه😂) کم کم توی آب بهوش اومدم ( خوب ابن که نفس نمیکشه که با اکسیژنی که توی ریه هاشه به ر ی آب بیاد کلا ایشون خالین😅) شنا کردم به سطح آب خیلی ناراحت بودم و بعد از دیدن مرگ لوسی و جیفی که مادرش کشید ( به کل فقط میخواستم خودمو بکشم که شاید از این درد خلاص بشم و همینطوری تمام عصبانیتم رو روی درختا و سنگا .... خالی میکردم همش تمام خاطراتم میومد جلوی چشمام😔واقعا همچین حسی اونقدر برام عذاب آور بود که نمیتونستم یجا وایسم (😞) انقدر به یکی از درختا مشت کوبیدم که دیگه از زمین جدا شد ( یاداوری میکنم طرف خوناشامه خوب زورشم زیاده دیگه😅) ... سر مراسمش از فاصله خیلی دور ایستاده بودم پنج شیش نفر فقط اونجا بودن ( مادرش ، پدرش ، برادرش ، پدربزرگ و مادر بزرگش و دوستاش😔منم تنها از فاصله دور با ناراحتی نگاهشون میکردم ... دیگه کم کم هوا به شدت ابری شد و کم کم داشتن میرفتن مادرش هنوز داشت گریه میکرد و پدرشم دستش روی شونه مادرش بود برادرشم که😔برادرش کو😳 یهو آستینمو گرفت و گفت میدونستم واقعی هستی و من تورو توی اتاق خواهرم دیدم . اونا به من نمیگن جریان چیه فقط میگن خواهرم رفته مسافرت تو میدونی کجا رفته ؟یه آه با ناراحتی کشیدم و گفتم منم نمیدونم کاشکی میدونستم ...😔
یهو دیدم خبری از بچه نیست😳 که دیدم دست مامانشو گرفته داره میکشه یهو به من اشاره کرد گفت ایناهاش این پسره رو من توی اتاقش دیدم😶باباش یهو سرشو آورد بالا و بعد یه لبخند گفت من که چیزی نمیبینم ! بچه هم طرفو همینطور کشیدو گفت ایناش منم د درو ... واقعا هم اعصابم خورد بود هم ناراحت بودم اعصاب سروکله زدن با کسی رو هم نداشتم ( بابای خودم ) واقعا نمیدونستم باید کجا برم و چیکار کنم و از کاملا سردرگم بودم 😕نمیخواستم برگردم خونه فقط می خواستم!راستش واقعا نمیدونم چی میخوام😟بازم سروکله چنتا نگهبان پیدا شد و چرخیدم دیدم اینا اصلا مال قلمرو خودمو نیستن😤یه چند دقیقه ای مخالفت کردم ولی بعد یقمو گرفتنو بردنم😑آخه این چه بدبخته من اصلا بخوام سینگل بمونم😒زورکی باس با یکی بود خلاصه یه پنج دفعی سعی کردم جیم شم برم که نشد 😩سرومو انداختم پایین ولی واقعا نمیتونم مثل قبل ، قبل از دیدن الیزابت اونقدر سنگین باشم اون بخش سرد و خشک من رو وقتی که مرد ازم گرفت واقعا ... انقدر درگیر فکر دربارش شدم که اصلا متوجه نشدم که دقیقا اینجاچه خبره😩پدرم کنار در دست به کمر و اخر ایستاده بود و پاشو به حالت ضرب زدن روی زمین میکوبید چشمم افتاد به پادشاه همین قلمرو که بعدش پدرم با اون دست داد و ماهم با گارد سلطنتی برگشتیم..
در طول راه هیچی نگفتم فقط به مستقیم نگاه کردم پدرمم سرشو بالا گرفته بود
هنوز اخرم روی صورتش بود که این باعث میشد از اینکه هنوز زندم متنفر باشم واقعا این زندگی عبدی چه حس خوبی داشت؟ پیشرفت انسانارو میدیدیم خوب که چی؟ تمام کارایی که دارن میکنن آخر باعث بدبختیشون میشه! آخر همون چیزی که بهش میگن تکنولوژی اونارو از بین میبره😐... که یهو پدرم سر جاش ایستاد و درجا مثل عروسکای فیلمای ترسناک کلشو به سمتم چرخوند گفت نمیخوای دربارش حرف بزنی؟😐میدونستم منظورش چیه ولی گفتم درباره چی؟😐گفت دقیقا اینجا چه غلطی میکردی😡تو که دقیقا چند دقیقه قبل از غیب شدنت توی اتاق من بودی چجوری سر از روسیه در اوردی😡گفتم نمیدونم😕گفت منو احمق فرض نکن اریک😠یا همین الان راستشو میگی یا هرگز نمیزارم با حکومت برسی!! اخم کردمو سرمو انداختم پایین و گفتم حکومتتو بزار واسه خودت تازشم من که گفتم خودمم نمیدونم چجوری😡گفت صداتو واسه من بلند نکن😡 اگه من نبودم حتما میکشتنت!! گفتم من که از همین الانشم مُردم😒گفت شاید مرده باشی ولی مغزت هنوز کار میکنه و هوشیاری!! تیکه مانند گفتم چرا همون اول که مُردم ولم نکردی😒گفت چی؟😡بلنو تر گفتم چرا وقتی هنوز انسان بودم نزاشتی بمیرم😠چند ثانیه مکث کرد و بعدش زد زیر خنده و گفت اریک سیر کلتو بکوب به دیوار حتما اون مغزت از کار افتاد😂تو یه اصلی زاده ای کاملا از اسمشم معلومه پدرو مادرت جفتشون خوناشام بودن از این واضح تر؟
کی این چرتو پرتارو بهت گفته! اگه قرار بود آدمارو تبدیل کنیم چرا اصلا باید بین اونهمه آدم تورو امتخاب میکردم؟ زمزمه وار گفتم نمیدونم شاید تو هم عقل نداشتی😒محکم با مشت کوبید توی سرم و گفت حق نداری با بزرگترت اینجوری حرف بزنی😡 دیگه کاملا سکوت تمام بودیم همش صدای جیغ مادر لوسی و اون گردن خونیش میومد جلوی چشمام، و تصویری که هرگز از ذهنم بیرون نمیره اون کاملا شبیه الیزابت بود از همه نظر حالا رنگ مو و چشماش به کنار نزدیکای قصر بودیم که آروم پرسیدم میشه مرده هارو زنده کرد؟ با ملایمت گفت اریک توی این موضوع نمیتونم بهت کمک کنم ولی اگه یروزی دختری رو دیدی و تصمیم گرفتی که تبدیلش کنی اول به خودم بگو یهو سر جام خشکم زد صبر کن ببینم😨اون الان درباره تبدیل کردن حرف زد؟😨 یعنی منظورت آدمیزاد بود؟😨اون به مسیرش ادامه داد و ازم دور شد چهره لوسی وومد جلوی چشمام😢شرمو بردم پایین و چشمامو محکم بستم و سعی کردم جلوی سربازا حداقل احساس ضعفی نشون ندم😢به زمین سنگفرش زیر پام نگاه کردم و با گذاشتن اولین قدم به داخل قصر دوباره به همون اریک بی احساس و کسل کننده تبدیل شدم😐واقعا این چیزی بود که من میخواستم؟ از پدرم بابت کشتن عشق زندگیم و دختر بیگنهای که حتی درست نمیدونست من کیم متنفر بودم 😐چشمامو بستم و الیزابت و لوسی رو درحالی که لبخند میزدن تصور کردم😢سخت بود😢
پدرم چرخید و منتظر اومدن من موند رسیدم بهش آروم سرمو اوردم بالا آروم گفت برو و لباسی رو بپوش که شایسته اینجاست (کلا با تیپ اسپورت مشکل داره😐) مبخواستم بپرم بهش ولی یادم اومد که حرف اولو آخر مال اون بود پس گفتم حتما پدر😞و بعدشم برگشتم سمت اتاقم پدرم با یه اشاره به دوتا از نگهبانا اشاره کرد که دنبالم بیان بیخیال از اینکه چی گفت به راهم ادامه دادم دوتا دختر کنار در بودن یه جوری نگهام میکردن انگار نمیشناختنم با یه نفس راحت رفتم توی اتاق و درو پشت سرم قفل کردم😞 بازم صدای جیغ و اون تصویر خونی لوسی اومد جلوی چشمام خودم چسبوندم به در و آروم سر خوردم روی زمین از روی زمین بلند شدم و رفتم سمت کمد یه لباس مثل لباسای همشگیم برداشتم و تنم کردم به مبل توی اتاق تکیه دادم و دوباره به عکس الیزابت خیره شدم😔دستامو گذاشتم روی چشمام و یکم بهشون استراحت دادم دستمو که برداشتم چشمم افتاد به کتابی که از توی کتابخونه ممنوعه برداشته بودم تا اومدم برشدارم صدای در اومد رفتم پش در یکی از سربازا بودش درواقع نگهبان شخصی خودم بود کیلیدو چرخوندم و درو باز کردم اون ایستاده بود و گفت از طرف پدرتون دستور داریم که از شما محافظت کنیم گفتم آها باشه😐اومدم درو ببندم دستشو گذاشت لای در و گفت ببخشید ولی منظور ایشون این بودش که از داخل اتاق مواظب شما باشیم !! گفتم نگران نباش فرار نمیکنم😶گفت موضوع اون نیست به من دستور دادن
میدونستم اون واقعا چاره دیگه ای نداره پس قبول کردم ولی گفتم به شرط اینکه فقط خودت بیای به بقیه اعتماد ندارم😕تایید کرد و به اونیکی سرباز گفت که از بیرون مواظب باشه و خودش اومد داخل من و اون یکم صمیمی هستیم ولی فقط تا یه حدی اونجوری باهم مخندیدم ولی فقط تا یه حد مشخص... داخل و بعدشم مثل همیشه سیخ وایساد و به من خیره شد گفتم راحت باش اونقدرا هم تغییر نکردم😶گفت متاسفم سرمو اوردم بالا و پرسیدم برای چی؟ گفت فوت اون دختر... گفتم نیازی نیست من...😞من اونقدر واسم عذاب آور نیست😕 (دروغ گفتم فقط میخواستم داد بکشم...) سکوت تمام اتاقو حاکم بود که آروم نگاهمو از پنجره بالای در گرفتم و به کتاب خیره شدم برش داشتم و به خوندنش ادامه دادم تا جایی که نوشته بود تمام چیزایی که ادوارد گفته بود رو خوندم و بعدش رسیدم به یه مطلب جدید بهتره بگم رسیدم به فصل پنجم کتاب انجوری که اینا گفته بودن خودشونم خبر نداشتن چجوری بوجود اومده بودن طبق چیزای گفته شده توی پنج فصل قبل خود انسان عادی به تنهایی میتونست تبدیل به خونآشام بشه ولی اینجا نوشته که اول خفاشا بودن که با آدما ارتباط برقار کردن ولی با عقل جور در نمیاد😶 یه موجود اندازه کف دست یا شایدم یکم بزرگتر چجوری تونسته با آدما جفتگیری کنه؟😐اونم چندین بار😂والا مردم خجالت نمیکنش این چیزا رو مینوسن؟!! انقدر سرعت خوندنمو زیاد کردم که رسیدم به چند فصل آخر
تا اینجاش ستا روشو یاد گرفتم که البته هیچکدوم بجز آخری با عقل جور در نمیاد😐اولی و دومی رو که گفتم ولی سومی یه جورایی انگار میخواد بگه که ما خودمون انسانیم ولی جهشیافته😕 مثل این میمونه که توانایی های چنتا حیونو باهم قاطی کردنو به بدن انسان وارد کردن که خوناشام بوجود اومده😐این یکم با عقل جور در میاد ولی احیانن الان نباید روی بدنم موهای زخیم یا بال میداشتم😐یه حتی... کاملا دنیای ما یه چیز مضخرفه کاش حداقل مثل انسانا عادی میبودم یه زندگی عادی که توی قرن شانزدهم به پایان میرسید😪 کتابو تموم کردم هوا داشت کم کم تاریک میشد و به رنگ سیاه سیاه در میومد و بازم مثل هرشب مهمونی آرزو میکردم کاشکی ادوارد پیشم بود و باهاش دوباره برمیگشتم توی اون کتابخونه لعنتی و حداقل دوتا جلد دیگه کتابو برمیداشتم تا یکم حوصلم سر نره کتابو گذاشتم کنار و یهو حواسم به حرف مارک (همون نگهبانه) پرت شد که گفت اون کتاب مال کتابخونه ممنوعه هستش درسته!! یهو سرمو با ترس اوردم بالا و گفت نگران نباشید من به کسی چیزی نمیگم همونطور که قبلا قسم خوردم😶 چیزی درباره کتاب نگفتم ولی ادامه دادم راستش اصلا حوصله این دختره رو ندارم😟لبخند زدو گفت بالاخره یکی رو باید انتخاب کنی منم خودمم ازشون متنفر بودم تا اینکه یکی رو انتخاب کردم و الان از زندگیم کاملا راضیم😇 گفتم این برای تو آسونه چون قبلش عاشق کسی نبودی و فقط یبار عاشق شدی😢
بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون و مثل همیشه همون چهره فیک و رد شدن از کنار مهمونا... رفتم و کنار پدرم نشستم سعی کردم لبخند بزنم گه پدرم گفت میبینم چقدر زود فراموشش کردی از قیافت معلومه! شرمو چرندم طرفش و گفتم میدونی که این چهره من نیست 😐گفت حداقل سعی کن واسه خودت بکنیش چون اونجوری خیلی قراره سختی بکشی... گفتم همینجوریشم کشیدم دیگه لازم نیست نگران باشی😒 گفت میخوای بری پایین؟ گفتم عمرا دلم بخواد بعد از مرگ دوستم با کس دیگه ای حرف بزنن (دوستان خودم جمله اصلی رو عوض کردم😂) انگار که یکی توی قلبم توی فرو کرده بود چشمامو بستم و به سقف خیره شدم پدرم همون موقع بلند شد و مثل همیشه رفت. ولی یچی توی اون تاریکی توجهمو به خودش جلب کرد دوتا دایره قرمز رنگ اون یارو جشم قرمزه روی سقف مثل سوسکی ایستاده بود😨بدون توقف از جام بلند شدم اونم درجا به سمت راهرو ها رفت اونم داشت همونجوری روی سقف قدم برمیداشت انگاری اصلا واسش مهم نبود که دارم تعقیبش میکنم😳که یهویی غیبش زد یکیـاز سربازا اومد سمتم و گفت شاهزاده پدرتون باهاتون کار دارن گفتم باشه و برگشتم سمت جشن که گفت از این طرف ایشون توی اتاقشونن... تعجب کردم چرا باید اون اصلا توی اتاقش باشه؟ اون وسط مهمونی بعدشم منو بگه که بیام😐اعصاب درستو حسابی نداشتم واسه همین سعی کردم سریع تر برم
رسیدم دم در. اینجا زیادی خالی بود😯 مثلا پدرم همیشه پنج تا نگهبان میزاشت پشت درش... در زدم جواب نداد پنج بار در زدم که صدای افتادن یچی یا یکی روی زمین اومد سریع در باز کردم پدرم با گردن و دستای خونی روی زمین افتاده بود یه کلید توی دستش بود بدو بدو رفتم سمتش هی صداش کردم پدررر پدرر پاشو پدرر وداد زدم آهـــای کسی توی این گوربگور شده نیست😠 یکی بیاد کمک... هیچکسی نیومد😟 خودم دستبکار شدم و با هرچیزی که میشد جلوی مرگشو گرفت استفاده کردم دستمو گذاشتم زیر سرش که اون حالتی که انگار داشت خفه میشد گفت .... نجات بده! نجاتش بده! یهویی وزیر پدرم مثل همیشه مغرورانه نزدیک شد و یهویی وحشت کرد چون سرتا پای من خونی بود پدرمم که دیگه لب گور بود😪 گفت شاهزاده پادشاهو کشت!! گفتم چی ننن من نکشتمش دارم سعی میکنم کمکمش کنم بیا کمکم کن... یاد چاقو یی که کنار دست پدرم افتاده بود افتادم اون همیشه توی جیب راست همین مردک کثافت بود😡بعد از اینکه کاملا متوجه شدم پدرم مرده😢بلند شدم و چاقو رو از روی زمین برداشتم به سمت اون مردک گرفتم و با شتاب زیاد پرتابش کردم و گفتم توی عوضی کشتیش😡 چاقو قرار بود صاف توی صورتش بخوره که با دست راستش نوک چاقو رو نگه داشت و گفت بله کاملا مشخصه که من کشتمش من تنها فرد مورد اعتماد پدرت که هیچ تنفریم ازش نداشتم چرا باید بکمش😐...
یهویی کل سربازا ریختن دم در اون مردک عوضیم گفت شاهزاده به جرم کستن پادشاه که پدر خودشم بود هم از حق به سلطنت نشستنش محروم میشه هم باید تا وقتی میتونه زنده بمونه توی دخمه زندانی بشه. تقلا کردم و سعی کردم حقیقتو بگم ولی انگاری که همه طرف وزیر بودن و من فقط یه تیکه چوب بودم😔یهویی دستای یکی رو دور گردنم احساس کردم نیازی به چرخیدن نبود رنگ قرمزی که روی سرش شونه لباسم افتاده بود معلوم بود که همون یاروعه یهویی سر از همون جنگل تکی حیات قصر در اوردیم من محکم روی زمین افتادم اینجوری زاویه بهتری از یارو داشتم اون قد بلند داشت ولی کل هیکلش سیاه رنگ بود و فقط چشمای قرمز رنگ داشت که میدرخشیدن آروم بلند شدم و تا اومدم بهش نگه کنم غیبش زد😐به سمت خارج از قصر رفتم هرجایی که حداقل از این گوربگور شده دور باشه نمیدونم چرا همش اشک توی جشمام جگع میشه من که از پدرم متنفر بودم😣پس چرا ناراحتم تازه بایو خوشحالم باشم😣پس پرا نمیتونستم😢...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
ج چ:وزیر
میشه پارت بعد رو بزاری
سلام پارت جدید و بزار
از تستچی رفته عزیز،،
بهار جان میشه ادامه داستان ها رو بزاری؟😘
حاجی گوجایی دلم تنگتع😢💓
مدرسع شروع شد قلب منم از هم تکه تکه شد تو عاجی هام هیشکی نیس اینجا💔😢
راستی درنیکا گوجاست ؟! اونم خبری نی ازش😰💔
سلام بهار اهم منم صبا اگه خانم red dead رو شناختی دنبال کن اکانتم پاک شده بود راستی این قسمت حرف نداشت🙂💚
عالی بود زود تر پارت بعد رو بزار بی صبرانه منتظرم👀
من یه ماه نیومدم تو پروفایلت خیال کردم الان چند تا پارت اومده😐😂
خیلی داستان جالبیه
واقعا عالی بود آنقدر خوشحالم که داری داستان گذشته زندگی من میزاری
سلام عاجی خوبی😍
چه خبر دلم تنگته🙈♥😍
ببخشید چند روز نبودم😕
پارت بعد کی میادددد؟!¡¡¡¡¿¿¿😍😅
میدونم مدرسه نمیذاره ولی لطفا بزار صد سال هم طول بکشه که بزاری لطفا بزار من همیشه هستم و منتظرتم😍♥😘
یکی از آرزوهام اینه که ببینمت🙈😍
عاجی کامنت میدم نمد منتشر نمسه 😕😕😕😕😢😢
منم نمیدونم والا
یعنی میخوام خدمو خفه کنمممم😑
واااای خعلی خوشحالم که اومدعععع مرسییی😍😍♥♥👑😘💜
حیف الان نمتونم بخونم کااس آنلاین هستم الانم فرار کردم اومدم اینجا😅😐🔪😂💜😍♥👑😘😘بعد میاممم♥👑😘
😊😊ممنونم عزییییییییزممممم که بازم اومدی😊😊
عشقمی مگه میشه پیش عشقم نمیام😉♥
تا اسلاید 4 رفتم الان فرار کردم بیام اسلاید 5 بخونم😂😍💜