13 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 153 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب دوستان سلام به همگی والا دلم گرفت انقدر کسی توی قسمتای قبلی نظری ننوشت گوشیمم که ریست شده بود با کلی دنگو فنگ تونستم قسمت جدیدو بنویسم و بخاطر شما سه سفصه هم بیشتر نوشتم😂 ولی اون سه سفحه آخر مربوط به فصل سوم رمام بود که من اینجا اوردمش😅 خوب دیگه بریم بخونیمش😛 خداوکیلی بعد از تست باهم حرف بزنیم قلبم گرفت توی این تنهایی😢
میخوای حافظه ات رو از احساسی که نسبت بهم میدا کردی پاک کنم؟ همش ته دلم شور میزد هم این حسو میخواستم و هم نمیخواستم😢چجوری قرار بود توی چشمای کای نگاه کنم یا حتی راکی ... ولی خودم چی میتونم خودمو ببخشم؟ برای گفتن یه کلمه دهنمو باز کردم ولی اصلا نمیدونستم دقیقا چی میخواستم بگم همونجوری موندم چشمامو از روی سرامیک به سمت چشمای جیمز گرفتم هیچ احساسی توشون نبود که آروم زمزمه کرد که اشکالی نداره خودش میتونه با این موضوع کنار بیاد و من باید انتخابی که واقعا میخوام بکنمو بهش بگم... ولی این اصلا بهم کمکی نکرد تازه واسم سختر هم شد آروم سرمو انداختم پایین و به جیمز ت یش دادم و گفتم نمیدونم😣نمیدونم واقعا چیمیخوام گفت میخوای حداقل اون حسی از توی ناخداهت پاک کنم که یه تصمیم بهتر بگیری؟ سریع گفتم ن!! یعنی آره!! چیزه😩میتونم چند روز فکر کنم؟ گفت البته من که اجباری درش ندارم😶یه نفس راحت کشیدم و آرومازش فاصله گرفتم آروم آروم قدم به قدم رفتم عقب میدونستم پشت سرم همون اتاق خالیه هستش پس همونجوری عقب عقبی رفتم سمتش رهو به یچیبرخورد کردم کلا مو به تنم سیخ شده بود😨 نکنه راکیه 😨یه کایه😨 کیه؟😨 با ترس چرخیدم😨دیوار بود😐جیمز یه پوزخند زد و بعدشم روشو کرد اونور و رفت به سمت اتاق خودش. رفتم توی اتاق آخری و آروم درو بستم و به دیوار تیکه دادم یه نـــفـــس راحت کشیدم
خودمو همونجوری که به دیوار تکیه داده بودم سررر دادم روی زانو هامو خم کردم و جلوی خودم گرفتم و آروم سرمو بهشون تکیه دادم واقعا انتخاب به طور عجیبی واسم سخت بود انگاری حسی که به جیمز و کای داشتم باهم برابر بود😶من واقعا چم شده جیمز میخواد کمکم کنه دیگه آره؟😟یا اینکه خودش این حسو انداخته توی سرم ولی صبر کن چرا باید اینکارو کنه بعد بخواد با رضایت من پاکشون کنه😕شاید واقعا مخمو زده بود 😂ولی یکم زیادی این کارش دیر نبود؟😅آروم گوشیمو از توی جیبم در اوردم و دیگه افتادم به جونش "از چشم جیمز" این که کاترین واقعا عاشقم شده بود یه چیز عجیبی بود شاید داشت فقط امتحانم میکرد تا ببینه واقعا تغییر کردم یا ن😕ولی اون هیچ چیزی توی ذهنش به عنوان مدرک نداشت که ثابت کنه داره سعی میکنه... ولی این خون نخوردن داره هر روز سخت تر میشه نمیدونم میتونم یا ن😔ن من باید روی حرف خودم بمونم نباید به کس دیگهای صدمه بزنم محصوصا کاترین ولی واقعا چجوری اون از من خوشش اومده؟ من حتی سعی هم نکردم اونو به خودم جذب کنم یجای کار میلنگه 😐کای از همه نظر بینقصه چه صورت و چه برخوردش با دخترا از همون اولش مخ همه رو زده بود.. صدای زنگ اومد آروم از توی اتاق اومدم بیرون دوباره با کاترین چشم تو چشم شدم یکم معذب شدم و دستمو گذاشتم پشت گردنم و رفتم سمت در که کاترین جلو تر رفت و دستشو به نشونه صبر کن خودم میرم نشون داد
در رو آروم تا نیمه باز کرد از صدای طرف مقابلش حدس زدم یه زن پیر هستش چون خیلی با آرامش حرف میزد... "از چشم کاترین" گفتش که همسایه هستش (طبقه بالایی) و اومده یکم باهامون آشنا بشه چون تازگا اومدیم اینجا دیگه اولش اومدم راش بدپ داخل کهفت من داخل نمیام فقط میخواستم یه سلامی کنمو... لبخند زدم و سعی کردم گرم برخورد کردم که ناراحت نشه، درباره حالی که داشتم ازم پرسید گفتم خوبم و ازم دلیل اینکه چهار نفری اومدیم انجا رو پرسید و تا اومدم جواب بدم ادامه داد دانجویی چیزی هستیم آروم آروم شمرده حرف زدم و گفتم که ن یه جورایی فامیل هستیم و بخاطر یکم تغییر اومدیم اینجا... آروم گفت بیا نزدیک تر آروم در گوسم گفت اگه یوقت توی دردسر افتادی یا اینکه احساس خطر کردی بیا پیش خودم😊تعجب شدم که منظورش چیه😶آروم دستشو به سمتم دراز کرد منم با دستم دستشو گرفتم یهو ترسید و دستشو کشید عقب یکم ترسیدم با عجله پشت سرمو نگاه کردم خبری از جیمز نبود که وقتی برگشتم خبری از زنه نبود😳کلا دود شده بود رفته بود هوا😳چرخیدم به سمت خونه و تا اومدم درو ببندم سروکله کای پیدا شد😶یهو سرجام پریدم چجوری اومد بود داخل😰نکنه تمام مدت خونه بوده؟😨یعنی اون حرفای منو جیمزو شنیده بود؟😱 وای خدایا به دادم برس😂گفتم چجوری اومدی😳 گفت راستش یه یک ساعتی میشه که اومدم!! یهو کل موهای تنم سیخ شدن ادامه داد جیمز درو باز کرد
گفتم دقیقا کی😓گفت دقیقا یه پنج دقیقه پیش😂یه نفس راحت کشیدم و گفتم بخاطر تو بود که اون پیرزنه.. گفت کدوم پیرزن😶با لکنت گفتم همووونـیی که همین الان اینجا بود دیگه...فت من که کسی رو ندیدم خوب نمیخوای درو ببندی؟😊دوباره به خودم اومدم و سریع درو بستم و رفتم سمت اتاق مشترک خودمو کای سریع تا نیومده بود شروع کردم به بو کردن لباسم بدبختی حس بویایی کای از هممون بیشتر بود یوقت ادکلن جیمزو حس نکنه😅دیدم اونقدر بو قوی نبود ولی خوب یکم از ادکلونای خودمو زدم و دوباره کای رو پشت سرم دیدم و درجا پریدم و کلا با مخ رفتم توی سقف😣یکم خندید و گفت حالت خوبه؟😕دستمو گذاشتم روی جایی که خورده بود به سقف و یکم مالیدمش و با حالت خجالتی گفتم بهتر از این نمیشم😅 با سرش تایید کرد و آروم دستاشو پشت گردنم حلقه کرد و گفت خوب احیانن چیزی میخوای بگی ها؟ موهای تنم سیخ شدن و گفتم چیی؟😨گفت بیخیال از قیافت معلومه، دویستو خورده ای سال میشه که دارم باهات زندگی میکنم دیگه اینو میتونم از توی چشمات بخونم 😉تازشم خیر سرم پلیسما نگفته میتونم بفهمم😜حالا بیخیال خودت چطوری؟😊(دقیقا نمیدونم چرا این دیالگو جای کای گفتم😂کلا این چند روزی که رفتم پیش همون طرفمون😓 همش هی اینو میپرسید دیگه این سوال افتاده توی دهنم😂) یکم لکنت گرفدتم و گفتم هیچی فقط یکم بخاطر اتفاقات گذشته درگیرم😅
لبخند زد ولی میتونستم توی چشماش بفهمم که فهمیده دارم دروغ میگم😔مثل دخترای یه تخته کمدار کج شدم و گفتم خوب دیگه من فعلا میرم بیرون تا راحت لباساتو عوض کنی و بعدش محکم درو پشت سرم بستم و یه نفس راحت کشیدم😩ولی مطمعن بودم کای به یچی شک کرده آخه فقط امروز نبود از وقتی اینجوری شده بودم کای یکم زیادی داره با لبهند حرف میزنه و همی ازم میپرسه که حالم چطوره😪ولی شاید این فقط تصورات من بخاطر جیمزه شاید اون همینجوری چند وقته که نگرانم شده و همین😞توی افکارم داشتم غرق میشدم که نگاه خیره جیمز به چشمام حواسمو پرت کرد میتونستم توی چشماش اینو ببینم که واسش هیچ جای سوالی وجود نداره انگاری تمام مدت داشته گوش میداده😶ولی واقعا ذهنم درگیر بود رفتم سمت حمام شاید اونجا یکم بتونم راحتتر متوجه اتفاقات دروبرم بشم ... یه تیکه کاغذ برداشتم و روش بزرگ نوشتم "Do not come inside" ترجمه "داخل نیایید" یه چسب زدم و بعدشم حوله رو از داخل اتاق آخری برداشتمو رفتم داخل... زیر دوش آب رو روی سرد ترین حالش گذاشتم جوری که دبگه انگار بجای آب قندیل روی سرم ریخته میشد ولی واقعا لذت بخش بود بدنم کاملا بیحس شده بود و یکمم به رنگ قرمز داشت نزدیک میشد همون موقع شروع کردم به فکر کردن دقیقا چرا من باید از کسی خوشم بیاد که حدودا ۲۰۰ سال تمام داشت منو به کشتن میداد، چرا نباید عاشق کای میموندم؟😕
میله دوش رو با دستم گفتم و سعی کردم خودمو روی پاهای منجمد شدم (دیگه خیلی یخ کرده بودم) نگه دارم آروم شیر آب رو به سمت آب گرم چرخونوم یه نفس راحت کشیدم ولی هنوزم نمیتونستم دلیل این اتفاقات درونمو بفهمم... دوش رو بستم و حولرو دور خودم پیچیدم سعی کردم یکم به سمت مثبتش فکر کنم الان جیمز طرف ما بود و حداقل میشد با استفاده از حس شیشم قوی که داشت توجه بشیم که کی توی خطریم ولی صبر کن این سوءاستفاده نبود😕چرا بود😑 بیخیال تمام افکارام شدم توی آینه به خودم خیره شدم واقعا این زندگی که میخواستم؟ عاشق پسر خوشگله دانشگاه بشم بعدشم بچه و بعد از ۱۰۰ سال عاشق دشمنم بشم؟ و با ابنکه میتونم این حسو از بین ببرم بازم از اون کار دریغ کنم😕آروم یه نفس کشیدم و موهامو سعی کردم از توی صورتم بدم کنار و توی حوله خودم پیچیمشون از حمام اومدم بیرون و آروم رفتم سمت اتاق تا یچی بپوشم بخاطر آب گرم آخر حمام یکم چشمام خواب آلود شده بود پس سرعتم کمتر شده بود آروم آروم لباسمو عوض کردم و موهامو خشک کردم یه نفس راحت کشیدم و خودمو پرتاب کردم روی تخت این زندگی عبدی مثل یه هدیه نبود بیشتر مثل یه طلسم بود که هیچ راهی هم واسه خلاص شدن ازش وجود نداشت😟همچیز یکنواخت میشد گوشیمو در اوردم و هدفونامو گذاشتم توی گوشم و یه موسوقی پخش کردم شاید حالمو بهتر میکرد با دیدن سایه کای سرمو اوردم بالا
به چشمای آبی براقش که توی تاریکی اتاق میدرخیشدن خیره شدم اون چشما منو یاد جنگل مینداختن وقتی چاقو خورده بودم یا وقتی که توی اون ماشین قدیمی (منظور اینه که برای این دوره قدیمی حساب میشه) مینشتم و به چشماش خیره میشدم که چقدر واسم آشنا بود یا حتی وقتی که توی دانشگاه نمیتونستم دست از نگاه کردن بهشون بردارم با صدای بسته شدن در و فرو رفتن توی تاریکی و خم شدن فنر دشک تخت از افکارم اومدم بیرون و تمام توجهمو بهش جلب کردم از حالت درازکش به حالت نشسته تغییر کردم و هدفونوکاملا از روی گوشم کنار زدم گفت وقت زیادی ندارم یه ماموریت بهم دادن باید برم خارج از شهر فردا باید برم! گفتم کجا😮ادامه داد گفتم که خارج از شهر ولی نگران نباش هر روز واست پیام میدم و میگم که چه اتفاقاتی افتاده یکم خوشحال شدم این نشونه اعتمادشون به کای بود و این واسم خوشایند بود ولی از طرفی ناراحت بودم چون میخواستم بهش حقیقت رو بگم ولی نمیتونستم تصور کنم عکسالعملش چی میتونست باشه.. لبخند زدم و گفتم حالا دلیلش چیه😅گفت محرامنست😂خودمو لوس کردم و گفتم حتی واسه من؟ گفت فقط میتونم اینو بگم که خارج از شهره ولی خودمم دقیق نمیدونم دلیلش چیه😕ولی وقتی از جزعیاتش کاملا مطمئن شدم حتما بهت میگم😊لبخند زدمو گفتم حداقل میپرسیدی چیبود بعد قبول میکردی😘گفت مطمئن باش اگه چیز بدی بود اول به خودت میگم😂
بغلم کرد و گفت با تمام وجودم عاشقم کلارا!!قلبم بخاطر این جملش تیر کشید و آروم زمزمه کردم منم همینطور 😢چشمام رو بستم و فقط یک قطره اشک از گوشه چشمام روی صورتم جاری شد اومدم بهش بگم ولی پشیمون شدم و همونجوری بغلش کردم و چشمامو کاملا بستم... اونشب محکم بغلش کردم و سعی کردم خودمو نسبت به حسی که به جیمز پیدا کرده بودم کنترول کنم و بطور کامل فراموشش کنم... فردا وقتی بیدار شدم خبری از کای نبود😢که یعنی رفته بود بالشمو توی بغلم محکم گرفتم و فشارش دادم آروم بلند شدم و روی دستم چرخیدم یه نفس عمیق کشیدم و اونجا بود که متوجه شدم دنیا که به آخر نرسیده میتونم بهش پیام بدم 😅آروم گوشیم رو از بالای عاج تخت برداشتم و روشنش کردم یه مسیج کوچیک به کای دادم "سلام✋ چطوری؟ کجایی😅" بعد از سه ساعت موندن روی حالت تایپینگ یه سلام فرستاد گفتم چقدر طول کشید تا تایپ کنی😂یه عکس فرستاد که یه لبخند از خجالت روی صوتش بود یکم به عکس دقت کردم یه مرده روی شونش خوابش برده بود😂یکم خندیدم و گفتم اون کیه 😂گفت جیمز!! گفتم جیمز؟؟ گفت همکار جدیدمه یه جیمز دیگست اون جیمز خودمون نیست😂گفتم آها😅 گفت من دیگه بهتر برم رسیدیم ایستگاه😂بای👋... آروم گوشیمو پرت کردم اونور تخت و بلند شدم یکم سرم گیج رفت ولی دوباره به حالت عادیم برگشتم دستامو باز کردم و یه خمیازه کشیدم آروم دستامو بستم
یهویی یچی رو بین دستام حس کردم😳همونجوری که چشمام بسته بود دستامو بالاپایین کردم چشمامو باز کردم جیمز بود داد زدم و هولش دادم عقب📢خندید ولی بعدش گفت شرمنده😅من دیشب تصمیم خودمو گرفته بودم میخواستم جیمز اون خاطراتو واسم پاک کنه چون اون حس واقعی که داشتم نسبت به کای بود... به جیمز گفتم که تصمیمم چیه اونم موافقت کرد آروم دستشو گذاشت روی شونم و اون قیافه خوشحالش از بین رفت اولش فکر کردم بخاطر تصمیم منه که گفت بدنت انرژی لازمو فعلا نداره!! گفتم چی؟😶گفت این ضعف قدرت منه شاید قورتای بقیه رو جذب کنم ولی هیچوقت نمیتونم مثل خودشون ازشون استفاده کنم😔 گفتم متوجه نمیشم😕گفت ببین جورج آدمارو بیهوش میکنه و حافظشونو پاک میکنه ولی من نمیتونم بیهوشون کنم این ضعف قدرتمه باید درک کنی سعی کن تا جایی که میتونی امروز از قدرتت استفاده نکنی و هی انرژی جذب کنی هی صبر کن کای رو ندیدی؟ 👀 با خمیازه گفتم رفته معموریت گفت عجیبه😕اوکی حالا هرچی احیانن خود جنابالی نباس میرفتی مدرسه؟😐 گفتم اوه شت😶دِ بدو بدو لباسامو عوض کردم لباسای بیرونمو که پوشیدم یادم افتاد جیمز هنوز توی اتاق بود 😑چرخیدم سمتش پشت بهم وایساده بود کلا بدجور خجالت کشیدم و بعدش یه مشت کوچیک توی کمرش زدم و گفتم ممنون و د بدو کیفو وسایلمو برداشتم رفتم از در خونه بیرون حوصله آسانسور نداشتم
همین سه طبقه بود دیگه از پله رفتم پایین توی خیابون رفتم بین یکی از ساختمونا و خودمو با قدرتم به بین دیوار مدرسه و یه ساختمون دیگه انتقال دادم موهامو صاف کردم و آروم قدم زنان رفتم داخل مدرسه خیلی طبیعی😂 یهویی چشمم افتاد به اسکارت که داشت میدوید طرفم یهویی جریان جنگل اومد توی ذهنم😨چجوری اونو یادم رفته بود😨رسید بهم و گفت چه عجب بالاخره دیدیمتون!! هنوزم با لحن خودمونی باهام حرف میزنه بچه قد جدت سن دارما😏گفتم آره دیگه باید میومدم😏گفت توی جنـ یعنی چیز چیشد؟گفتم فرار کردم دیگه😅اومد سوالای مربوط به خوناشامارو ازم بپرسه که گفتم خوب دیگه بهتر برم توی دفتر بعدا میبینمت😉و رفتم داخل واقعا نباید این اطلاعاتو توی دسترس انسانا قرار بدم حتی اگه اون مورد اعتماد ترین دانشآموزم باشه همه توی این دنیا بجز خانوادم دشمنم حساب میشن😢 هیجوره نمیشه به کسی اعتماد کرد😔یهو همون معلم زبان فرانسویه اومد پیشم نشست و گفت چطوری چند وقتی بودش که کم پیدا شده بودی😉یک دقیقه اون کاری که قبلا باهام کرده بود اومد جلوی چشمام و خواستم درجا بزنم توی ذوقش ولی صبر کردم و با ملایمت جوابشو دادم: آره دیگه یکم حالم بد شده بود گفتم چند روزی خونه بمونم😅 جواب داد ااا چیشده بود مگه؟ گفتم توی مترو یکی توی صورتم عطسه کرد کلا نمیدونم چیشد ولی چند وقتی پیش برادرم موندم😅 گفت جریان این حلقه چیه؟
گفتم کدوم حلقه و سریع دستمو نگاه کردم😳اوه یادم رفتخ بود درش بیارم😳 گفت خودت فهمیدی کدومو میگم😁آروم زمزمه کردم فقط یه پسر بدشانس😅گفت چی همون پلیسه؟😂 یک دقیقه کل موهای بدنم سیخ شد😳گفتم از کجا..😳 گفت توی ملاقات قبلیمون دیدمش با ماشین اومده بود دنبالت، راستشم بخوای اونقدرا هم بدشانس نیستا! هم جذابی و هم مرموز کدوم پسری هستش که دلش نخواد 😝دستمو گذاشتم زیر چونم و به دیوار خیره شدمو گفتم ن اون فرق داره! اون مثل بعضیا دنبال عشقوحال نیست اون به حرفام با دقت گوش میده خیلی رمانتیکه آدم آرومیه و بیشتر از همه خونسرده که البته چیز طبیعیه پلیسیه دیگه😅 گفت و خوب تو چیکار میکنی یکم مکث کردم گفتم من سعی میکنه وقتی کنارشم بهش یه حس آرامش بخش رو بدم فکر بد نکنیا منظورم با حرف زدنه یا وقتی میاد خونه من.. پَرید وسط حرفم و گفت باهم زندگی میکنی؟😳گفتم به همراه برادرم و برادرش😅 گفت برادرت؟ ولی تو که توی پروندت گفته بودی تک فرزندی !! یهویی یادم افتاد گفتم ن امکان نداره😰پروندمو از توی کشو در اورد و گفت نگا کن درجا منم با قدرتم روی سیستم بیناییش یه حالت تاری ایجاد کردم و یه توهم واسم درست کردم که اون تک فرزند رو فرزند دوم ببینه گفت اوه شرمنده حق با توعه .. توی ذهنم با خودم گفتم عوضی همه این جملاتو آماده کرده بود😡آروم صدای زنگ اومد از جام بلند شدم
امیدوار بودم اون دیگه پروندمو نگاه نکنه و بعدش رفتم سمت کلاس اعصابم خورد بود یعنی حتی نمیشه به معلما هم اعتماد کرد البته صبر کن من که خودم میدونستم اون از یچی بو برده پس چیرا کنترول خودمو از دست دادم چرا اون باید بحث کای رو بکشه وسط اصلا چرا من بهش درباره خصوصیات کای گفتم😨اون بهم شک کرده بود و بهم قرص داده بود منم که فعلا زندگیمو به جیمز مدیونم ولی صبر کن من که با خودم قرار گذاشته بودم که درباره خانوادم توی محل کار حرف نزنم! پس یدفعی چیشد😨 لعنتی😡اون جادوگر بود چرا انقدر احمق بودم که اینو نفهمیدم درسته که نمیتونم بوی بدنشو حس کنم ولی اون بدون هیچ مدرکی بهم شک کرده بود اون همون پیرسنی هم بودش که دیشب زنگ درو زده بود و تا دستمو لمس کرد غیبش زد اون متوجه شده بود که من چیشم واسه همینم بودش که کای اصلا متوجه اون نشده بود ولی صبر کن جیمز که شده بود😕پس فعلا مدرکی ندارم که ثابت کنم اون پیرزن دقیقا همین زنه هستش باید مواظب باشم... توی راه برگشتنه کاملا حواسمو به اطرافم جمع کردم که که دیدم دوتا مرد سیاهپوش با عینک های کاملا دودی دارن میان سمتم سعی کردم سریع تر قدم بردارم و به سمت خونه برم شروع کردن به دویدن منم جوری که به آدم میدوه دویدم و توی جمعیت خودمو پنهون کردم یه نفس راحت کشیدم و اطرافمو چک کردم خبری ازشون نبود همونجا بین جمعیت وسط خیابون مخفی شدم
که حس کردم به چیز داغ با سرعت وارد گردنم شد حس کردم چایی یا چیزیه دستمو زدم روی گردنم ولی چیزی نبود پوستم خشک بود وقتی مطمئن شدم که اونا رفته بودن به سمت خونه رفتم از مسیر میانبور رفتم که زودتر برسم توی یکی از کوچه ها وایسادم و گوشیمو در اوردم به کای پیام دادم و اتفاقاتی که بیگ خو مو جیمز افتاده بود و تصمیمی که گرفته بودمو گفتم امیدوار بودم توی جای بدی نباشه و منو ببخشه که یکم سرگیجه گرفتم گوشیمو گذاشتم توی کیفم دستمو گرفتم به دیوار و اونیکی دستمو روی سرم داشت تیر میکشید یهو یه پسره با قد نسبتا بلند از پشت سرم اومد و با نگرانی پرسید حالتون خوبه ؟ واقعا سرم داشت تیر میکشید تتونستم قیافشو کامل ببینم چون کلاه کپ گذاشته بود گفتم یهو سرم گیج رفت و گفت میخواید کمکتون کنم ؟ اومدم بگم ن مرسی که دستمو گرفت و گذاشت پشت گردنش با اونیکی دستش شونمو نگه داشت واقعا همچیز واسم تیرہ تاریک شده بود که دیگه کاملا از حال رفتم ...
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
سیلام عشقم باز من اومدم زر بزنم😂💔
رمانت که عالیه خودتم بیستی
راستش امسال تیزهوشان دارم و کلا میدونی دیگه استرس و این حرفا البته چون خیلی وقته تستچی نمیومدم یادم نمیاد چن سالته ببخش😐💔
واینکهاگه این کوفتی رو منظور تیزهوشانو بدم گمشه بره هر روز میام باهات میحرفم 💓🙂
بعد هیچی دیگه اسمم الناس💜🍕
و منی ک از دوسال پیش نخوندم داستانو باید پنجاه قسمت برگردم به جوونیشون😐
عالی بود بهاریییییی😘👏
الان فصل 2 تموم شد؟
چقدر زود به فصل 2 قسمت 20 رسیدیما
یادش بخیر من حدودا از اولای داستان بودم اون اولا که این اتفاقا مال خوابت بود 🙂😔✌️یادش بخیر واقعا
😢یادش بخیر 😢
الانا که عجق وجق خواب میبینم خودمم نمیفهمم دارم توش چیکار یمکنم😂
بهااااااار
رمان زندگی جدید من رو یه سال پیش نوشتی «پشمام»
ولی بازم داری پر انرژی ادامه میدی
تو و شایان بهترین نویسنده تستچی این😂😘
😅ممنون عزیزم😅
عالی بود
مرسی
عالییییییی بود بهار مثل همیشه💜
مرسی عزیزم
عرض سلام و ادب خدمت حاجی😂❤️
علیک سلام😂
عاجو عالی بود ترکوندی😍💃🏻❣💗😐😂
فقد چر الان دری با نیمه کار گذاشتن این رمان منو دو دستی خفه میکنی؟!😐😂😪😖
منم داییم که میریم خونشون طبقه سه هس سوار اسانسورش که میشم سر گیجه میگیرم با پله میرم باید پله هارو دو روز تحمل کنم😐😂
از مدرسه چه خبر چه میکنی باهاش :')':😂
اونجا خعلی باحال بود که گفتی بچه قد جدت سن دارما خدایی خعلی حال کردم دلم میخواست عینهو خر بخندم😐😂عشق بود جملهت😐😂💃🏻😁
نمد چر خوشم میاد خدمو خر صدا کنم 😐😂💃🏻😁تو دوست داری خدتو چی صدا کنی ویا فرض میکنی😂😂😐💃🏻😁😂😂😂😂
والا من که بین دوستای دبستانم به اسم اجنه معروف بودم😂 یهویی پشتسرشون ظاهر میشدم😂 هم اونا یه جهش صد متری میزدن هم من از خنده میوفتادم زمین😂
وووییی خدانکشت که الهی خدم بکشم😅😂🔪♥
یبار سعی کردم نتونستم خودمو بکشم تو بیا شاید تونستی راحتم کنی😂
من تورو میکشم تو هم منو😂
آدرس بده تا بیام😉😄
بیا کنار شیرینی توحید 😂در خدمتیم😂 فقط شیرینی بگیر چون میخوام چایی بزارم😂😂
بش 😂😈
🎂🎂شیرینی نبود جاش دوتا کیک گرفتم🙌😋
عالیییییییییییییییی بود بهار 😍😘
داستانت جزو قشنگ ترین داستان هایه که خوندم
ممنونم عزیزممممم
عالی بود بهار😍
تو داستان نوشتن مهارت خیلی خوبی داری واقعا
ممنون عزیزم