10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 513 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از قسمت ۲۵ ، کامنتا فراموش نشه❤
گفتم خوبم که به دستم که نگاه کردم دیدم داره همینطوری خون میاد🩸 یهو زنه گفت وای خدای من شما رگ خودتونو زدید؟😨 گفتم چی؟😨 من...نه... سریع از جام بلند شدم از از توی قطار اومدم بیرون و رفتم به طرف دستشویی تا بتونم یه کاری کنم😕 بدو بدو رفتم داخل و دستمو گرفتم زیر آب یکم سوخت ولی باز جلوی خونریزی رو تونستم بگیرم با چنتا دستمال بستمش و بعد دوباره تا در رو باز کردم یارو پیداش شد😟
گفت میبینم هنوز نظرت عوض نشده داری ادامه میدی یهو باز غیبش زد و رفت تا یک قدم اومد نزدیک در دستاشو محکم کوبید به بازو هام و نگهشون داشت ، گفتم ولم کن😠 گفت بهتر اخطار داده بودم ولی گوش نکردی ولی اینو بدون من تورو آخر میکشم ولی خودم نمیکشمت یکی که از همه بیشتر دوستش داری این کارو باهات میکنه😈
دیگه سر جام واینستادم و یه مشت از پشت سر با طرف کوبیدم که محکم کوبیدتم به دیوار و گفت چرا به همنعات خیانت میکنی 😠 ما هممون خانواده ایم چرا میخوای بری پیش کسایی که اگه بفهمن تو هم یکی از خوناشامایی ، مثل یه موش آرمایشگاهی باهات رفتار کنن ؟ ها؟ تا اومدم بگم سرشو اورد جلو و گردنمو گاز گرفت ( اونجوری درد نداشت که داد بزنم یچی در حد آخ😑)
دوتا دسامو چسبوند به دیوار و همینطوری از خونم مکید😑 گردنم رو ول کرد و گفت به عنوان یه خوناشام خیلی خونت خوشمزست😋 اونجا بود که فهمیدم باز به حالت انسانی برگشتم 🤦🏻♀️ برای همینه که زورم به یارو نمیرسه😑 دوباره گردنم رو گاز گرفت دیگه داشتم احساس بیحسی پیدا میکردم و یه زن اومد اونجا و اون یارو غیبش زد دیگه نتونستم پاهامو حس کنم و همینطوری که به دیوار تکیه داده بودم به طرف پایین رفتم زنه یهو اومد منو گرفت و گفت خانم حالتون خوبه؟؟ حالت....ون خ....وبه؟ دیگه چشمام رو بستم😞 چشمام رو باز کردم دوباره توی بیمارستان بودم😥 اون دستگاهی هم که ضربان قلب رو میگفت شده بود یه خط صاف😂 یه صدای گوش خراشی داشت آروم اینورو اونور رو نگاه کردم و دستگاه رو از خودم جدا کردم که کسی شَک نکنه😂 از جام آروم بلند شدم و از اون اتاقه رفتم بیرون تا یکی از پرستارا منو دیوم گفت وای خدا ...😂 بدو بدو اومد طرفم و گفت عزیزم تو نباید بیای بیرون حالت بده بیا باید برگردی تو اتاقت.. گفتم من حالم واقعا خوبه 😂 گفت باید صبر کنیم تا یکی از آشنایانتون بیاد😁 گفت پدر و مادرتونو شمارشونو بگید یه نفس کشیدم و گفتم من پدر و مادر ندارم😞
زنه گفت اوه پس با کی زندگی میکنید؟ خوب کسی رو از دوستان یا ... دارید ؟ گفتم یه البته اون یه پلیسه اسمش کای ، گفت فامیلیشون کای ؟ گفتم اوه نه اسمش کای و فامیلیش جانسونه😅 گفت و نسبتشون با شما ؟ ( نمیشد که بگم دوست پسرمه😂) گفتم آمم که یهو خودش بدو بدو اومد توی 😂 زنه پاشد وفت آقا شما نمیتونید یهو بیایید توی اتاق گفتم کای🤩 گفت آها ایشون کای هستن😂
که ادامه داد خوب شما کَس دیگه ای همراهتون هست ( با کای داره حرف میزنه ) کای گفت چطور ؟ زنه گفت خوب از اونجا که همو میشناسید شما اجازه ندارید ..آم میدونید چی میگم که🙃 کای گفت اوه البته و بعد یه چشمک به من زد و رفت از در بیرون و ایندفع یکی از همکادای کای اومد که میشناختمش🙃 ولی ایندفع هیچی نگفتم که میشناسمش😂 بهم گفت فکر کنم از بودن توی بیمارستان یکم متعجب شدی؟ گفتم خوب راستش نه دیگه برام طبیعی شده 😂 ازم چنتا سوال پرسید و منم گفتم که میتونم نگم😅 گفت چرا ؟ گفتم از گفتنش یکم خجالت میکشم 😅 میتونم فقط به کای بگم و انوقت کای بیاد بهتون بگه؟😅 گفت اینجوری که میتونی به یکیمون بگی خیلی خوبه ولی مورد بد اینه که نمیزارن فعلا با کای حرف بزنی😕 گفتم چرا؟ 😟 گفت خوب چون هم پلیسه و هم آشناته خوب یکی از قوانیته دیگه ولی نگران نباش من حلش میکنم😆 لبخند زدم و گفتم ممنونم😄 و بعد هم رفت بیرون🚪
آروم از سرجام بلند شدم و رفتم سمت در که یهو
یهو دوباره یکی دستامو از پشت سر گرفت و در گوشم گفت کجا میخوای بری! کارم هنوز کامل نشده😈 دیگه اعصابم خورد شد و با برق محکم زدم به یارو هم اون یکم پرت شد عقب و هم یه درد شدیدی رو توی قلبم حس کردم😖😣 دستم رو گذاشتم رو قلبم و روی زمین نشستم😩 گفتم باهام چیکار کردی😣 از روی زمین بلند شد و گفت یکم تحقیق کردم و دیدم هرچقدر که خونت کم تر باشه میزان قدرتت افزایش پیدا میکنه و از اونجایی که یهو خونت کم شده بدنت تمام خونت رو برای درست کردن خودش استفاده میکنه و همینطوری که اعمال انجام میشه انقدر میزان قدرتت افزایش پیدا میکنه که وقتی از قدرتت استفاده میکنی خودت ، خودتو از بین میبری😈 میتونی ازم بخاطر افزایش قدرتی که بهت بخشیدم تشکر کنی😄 ولی اینو بدون که دیگه حتی طولوع خورشیدو نمیتونی ببینی امروز آخرین باریه که میتونی ببینیش😈 و بعد باز غیبش زد . از درد شدید دستم رو هپونطوری که نشسته بودم روی قلبم فشار دادم و چشمامو محکم بستم😩 و آروم آروم بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم از دردی که توی قلبم داشتم دیگه اشک از چشمام میومد😢 همون موقع بود که کای آروم اومد توی اتاق و روی تخت کنارم نشست اول یه لبخند روی لباش بود ولی تا منو دید گفت حالت خوب؟🧐 همونطور که سرمو پایین نگه داشته بودم رفتم و کای رو محکم بغل کردم و فقط سعی کردم خودمو آروم کنم😟 کای هنوز نمیدونست جریان چیه😞 ولی بودن کنارش باعث میشد احساس بهتری بهم دست بده 😶 چشمام رو بستم و همونجا و همونطوری با گریه توی بغل کای خوابم برد😔
وقتی چشمامو باز کردم توی خونه بودم آروم از روی تخت بلند شدم و رفتم طبقه پایین توی سالن انگاری برقا رفته بود😳 همهجا تاریک بود یهو یکی دستمو گرفت از سرم جام پریدم و داد زدم🧐 گفت چته😂 منم ! گفتم کای😄 ببخشید فکر کردم کسط حرفم پرید و گفت میدونم کیو میگی 😄 فقط موضوع اینه که نمیدونم چه شکلیه😂 نکنه شبیه منه؟ گفتم نـــــه
البته که نه تو خیلی جذاب تر ، خوشگل تر ، مهربون تر ، خوش قیافه تر ، .... اون بیشتر ترسناکه زمین تا آسمون باهم فرق دارید😂 گفت خوب یکم ازش بگو
موهاش یکم حالت طلایی زیتونی داره ، چشماش هم یکم به رنگ زده ، پوستش یکم تیره هستش قدشم بلنده
گفت خوب راحته😄
گفتم چی راحته؟ گفت پیدا کردنش دیگه 😂 یهو به خودم اومد و دستای کای رو گرفتم و گفتم مهمونی😨 گفت ای وای من😨 مثل جت رفتیم توی اتاق کلا بیخیال اتاق پرو شدیم😂🤣 همون وسط😂🤣 ... لباسارو پوشیدیم و از خونه اومدیم بیرون کای سویچ میشبنش رو برداشت و با ماشین کای رفتیم اونجا😆
😁رسیدیدم دم در خونشون و آروم در زدیم پنج ثانیه نکشید یکی در رو باز کرد خوشامد گوشش و یکم احوال پرسی فلانو ....😂 اینجور چیزا رعتیم داخل و تبریک گفتیمو .. کای رفت با کسایی که میشناخت و منم رفتم با زناشون حرف زدم 😁 یکم که داشتم فکر میکردم یادم اومد که یادم رفته از همون شربتا بخورم😨 گفتم ببخشید من آم
سرویستون کجاست؟😅 یکی از بینشون گفت اوه عزیرم پشت اون دیوار یه اتاق هستش که درش کرم رنگ هستش اونجاست گفتم آها ممنوم😅 رفتم به همون سمتی که گفت ، رفتم داخل در رو از داخل قبل کردم داشتم فکر میکردم باید چیکار کنم؟🙃 که یکی در زد و گفت کسی اونجاست؟ گفتم آم آره یک دقیقه دیگه😅 گفت باش 😅 توی دلم گفتم حالا چیکار کنم؟🙃 که گعتم ولش کن اتفاقی نمیوفته که فقط یا مهمونیه فقط امید وارم کسی جاییش زخم نشه😐 از سرویس اومدم بیرون و رفتم بین بقیه😅 صحبت از اینکه شوهر کی بهتره شد که نزدیک بود از دهنم در بره😂 که کای شوهرمه 😂 نه دوست پسرم🤣 حالا من کلا توی اون مدت مثل دخترای دبیرستانی رفتار میکردم 🤦🏻♀️ که یکی از پسرا میاد طرفم یه سینی دستش بود که توش پر شیرینی ، پاستیل ، چیپس و .... بود😋 توی یه ظرف دیگه هم یکم سس بود یدونه چیپس برداشتم و بزدم توی یکی از سس ها گفتم هر کدوم از سسا چین؟؟ گفت این که قرمزه ، این خردل ، این فرانسوی ، این چیلی ، این تند ، این کچاپ ، اینم سیر😁 گفتم کدوم سیره؟ گفت این فهمیدم همونیه که زده بودمش به چیپسه🤦🏻♀️ گفتم آها 😅
چیپسه رو همینطوری توی دستم نگه داشتم و بعد دیدم یکم داره این کار زایه میشه آروم گذاشتمش توی هنم ولی گازش یا مزش نکردم😅 ( یکم این سیر روی حالت این خوناشاما تاثیر میزاره حالشون بد میشه 😂
« از این اتفاق به بعد درخواستیه😄 »)
اشتن حرف میزدن که یهو گفتن آم کلارا جان تو نمیخوای درمورد خصوصیات کای چیزی بگی 😅 گفتم ها؟😅 خصوصیاتش که اون خیلی شوه.. یعنی دوست خوبیه😅 قابل اعتماده ، مهربونه ، خیلی مرد یعنی آدم خوبیه😅 من گه اونو خیلی دوستش دارم😅 ( بسی سوتی داد😂 )
یکم گونه هام سرخ شد ولی خودم جمع کردم😅 یکم حالم بد شد ولی حواسم رفت به صدای کای که گفت اممم خوشمزست😄 حالا این سُس چیه؟ طرف جواب داد سیر😄 برگشتم و به کای نگاه کردم سعی کرد آروم حرکت کنه ولی خوب دیدم داره میاد طرف من 🙃 یکم خواستم برسی کنم که کردم دیدم ای وای من😨 رفتم طرف کای و گفتم حالت خوبه😰 مگه یادت رفته بود که به سس سیر حساسیت داری😅 ( بُلُف ولی خوب راست هم گفتم😅 ) همینطوری داشتم میبردمش سمت یکی از اتاقای نزدیک 😅
همون موقع یکم نزدیک ستون شده بودیم که کای ستون رو نگه دشت از اونطرف هم دست منو گرفت ، با چشم بهش اشاره کردم بریم دیگه😕 کشیدتم به طرف خودش و چسبوندتم به ستون گفتم آمم😕 کای😰 سرش رو اورد نزدیک صورتم ! گفتم کای 😰 آروم گردنم رو گاز گرفت😣 ولی با دستاش بغلم کرد منم برای ماسمالی بغلش کردم و گفتم منم دوستت دارم😅
ولی دیگه یکم داشتم احساس بیحالی میکردم که یهو صدای شکستن چنتا لیوان همزمان اومد 😨 با خودم گفتم نکنه اینا دیدم😬 چندتا از پسرا اومدن یکیشون لب خودشو گاز گرفت و گفت کای نظرت چیه یک دقیقه بیای😄 من که خودم چشمام گرد گرد شده بود مونده بودم کای اصلا گردنمو ول نمیکرد😰 یکیشونم که آروم دستمو گرفت و آروم به اونی که کنارش بود گفت داره دستاش یخ میکنه 😨 خلاصه آروم کای رو بردیم توی یه اتاق یکیشون با یه دستمال نم دار اومد طرفم ، گفت نگران نباشی کسی چیزی از این موضوع نفهمیده😄 گفتم چی😰 گفت همین جریان کای رو میگم ولی نگران نباش خودتم دیگه یادت نمیاد گفتم نه نه نه صبر کنید گفت نترس فعلا کاری ندارم😄 گفتم نه کلا الان به من نزدیک نشو اومد همینطوری اومد طرفم و من گفتم صبر کن تو بوی آدم نمیدی🙁 گفت تو از کجا فهمیدی؟ گفتم اصلا دست به حافظم نرن که که باید یه چیزایی رو درست کنم😰 گفت توهم خوناشامی ؟ گفتم آره😅 با اینکه یکم بیحال بودم پریدم سمت کای و گفتم حالت خوبه ؟ کای به من نگاه کن ، کای! کای ! حس بیحالیم بخواطر خونی که کای ارم مکیده بود بیشار میشد همینطوری داشتم کای رو صدت میکردم که روی بدن کی افتادم ولی خودمو نگه داشتم که یکیشون اومد و منو توی بغلش نگه داشت و گفت اصلا نگران نباش ما حال جفتتونو خوب میکنیم! گفتم نه😟 من باید کای ... که کلا توی بغل یارو از حال رفتم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
پارت ۲۴ چرا منتشر نشده🤔🤔😕😕و داستانات خوب نیست عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه من خیلی دوست دارم داستانات رو مخصوصا این داستانات رو♥♥♥♥♥💜💜💜💜💜💜🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤💙💙💙💙💙💙💛💙💛💛💙💛💛💛💛
ترو خدا میراکلس رو ادامه بده
سلام سلام
میخوام داخل فصل چهارم یه سری نکات رو بگم ولی دوستان بعد از قسمت ۳۰ بازم یه بخش سوالات میزارم راستی میخوام بعد از قسمت ۳۰ یه تست بزارم ببینم از داستات چی یادتونه😂😂 اون نکاتی که توی فصل ۴ خیلی بهشون اشاره میکنم داخل این تسته میزار که حتی هم اگه یادتو رفته بود یادتون بیاد
با تشکر❤
ببخشید میشه اون اسمی که باهاش عکس هارا طراحی میکنی بگید؟؟
یه قلب بزرگ واسه بهار جون و یه نصیحت از طرف من دوستان خودتون رو واسه یه شوک بزرگ از بهار در قسمت 30 آماده کنید😁(درنیکا هستم)
اونم چه شوکی😂
کارت خیلی خوبه از وقتی که من دارم داستان های شما را میخوانم قوهی تخیل بالا رفته من هم مثل شما یک داستان خواب میبینم
من به نصیحت شما نیاز دارم چیکار کنم؟؟
حتما داستانت رو بنویس و اصلا تسلیم نشو😁
ممنون
عالی عالی نه محشر محشر بود
خیلی خیلی خیلی عالیییی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
عاااااااللللللیییی بود
دوستان چند دفع بگم😂
عکس پارت ۲۴ تایید نشد
عکسش رو عوض کردم و خوب از اونجا که از قبل پارت ۲۵ روی صف بود اون اول تایید شد امید وارم پارت ۲۴ سریع تایید بشه که بشه یه کاریش کرد😂
دوستان فکر کنم توی پارت ۳۰ اشک همتون رو در بیارم😂
خودم که توی خواب گریه کردم😔 پارت ۳۰ کاملا توی خوابم بود😭
( پنج بار پیام رو خودم پاک کردم از اول نوشتم چون لو داده بودم چی شده😂 )