10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 474 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت ۲۴
وقتی صبح از خواب بیدار شدم یکم احساس خستگی میکردم ولی اهمیت ندادم و بلند شدمو...... توی خیابون بودم و داشتم هنوز به طرفـیه جایی میرفتم تا یه چیزی بتونم گیر بیارم ساعت حدودا ۲ بعد از ظهر بود که یهو یه ماشبن پلیس از کنارپ رد شد و دوتا بوق زد😂 سرمو چرخوندم کای و یکی دیگه از پلیسا پشت ماشین نشیته بودن یه دست تکون داد و رفت😂 تو دلم گفتم فازشون چیه😂🤣 بعد از یک ربعی که توی فکر بودم کلا با خودم گفت بیخیال و به راهم ادامه دادم بازم رسیدم به همون ساختمون بلنده که خودمو ازش پرت کرده بودپ پایین😐 گفتم شاید این فکر خوبی باشه😁 خلاصه رفتم داخل ساختمون یه چیزی رو روی دیوار دیدم مثل یه تیکه کاغذ بود🙃 برش داشتم نوشته بود
« هی خانم خانما میدونم منو الان یادت نمیاد ولی بهتره که اصلا اینجا نیای ! اگه وارد اینجا بشی بدون شب مرگ دردناکی در انتظارته ! »😳
هنگ کردم اخه از کجا میدوسنته که من قراره بیام اینجا وقتی حتی خودمم نمیدونستم😳 یکم فکر کردم کی منو اینجوری صدا میزد یا .... هرچی فکر کردم هیچی یادم نیومد تو دلم گفتم حتی با یکی دیگه بوده😂 ولی قلبم یه چیز دیگه میگفت😕 خلاصه رفتم به سمت در که بازم سروکله همون یارو نگهبانه پیدا شد کلی سوال جوابم کرد که دیگه از کوره در رفتم گفتم 📢 آقا میخوام اینجا کار کنم 📢 که یهو یکی با رپوش آزمایشگای ، عینک.... اومد از در اونجا بیرون و گفت چخبره.... تا عینکشو برداشت پرام ریخت😨
( چی بگم بگم برگام🤣 خواستم به سبک قدیمی خیلی راحت بگم جیگرم برید😂 ) همون یارو که زده بودم سوزونده بودمش🧐 هنوز رد سوختگی روی دستا و صورتش مونده بود😨 سریع عینکم رو برداشتم و گزاشنم رو چشمام😎 البته با ترس که ازم پرسیدم ببخشید خانم شما اینجا چیکار دارید ؟
با منو..... من گفتم مـــن چـــیـــزه میخوام ایــــنــجاااا استخـــدام بببببشم😅 گفت او پس شما همونی هستید که از مرکز برامون فرستادن! بفرمایید خانم سوان 😁 ( حتی نمیدونستم داره درمورد چی حرف میزنه ولی خوب سرمو انداختم پایین و رفتم تو🤨 ) یکم ترس برم داشته بود آخه تک تک جاهایی که داشتم با اون یارو میرفتم رو یک بار داشتم ازشون با ترس عبور میکردم یکم حس بدی داشت که دیگه گفت همونطور که میبینید ما اینجا کاملا بهداشت 😐 و.... رعایت میکنیم گفتم بله کاملا معلومه😁 ( اونموقع داشتم از ترس میموردم🤣😂 ) همینطور که داشت ادامه میداد خودش گفت شما سوالی ندارید؟ گفتم تاحالا کسی تونسته از اونجا فرار کنه ؟ یکم منـ.....منـ... کرد و گفت نه تاجایی که من یادم حتی یه مورچه هم نتونسته از اینجا بیرون بره😎 یکم روبه رو رو نگاه کردم همون اتاقی که منو قبلا توش رندانی کرده بودن😥 هنوز رد سوختگی های اونجا مونده بود گفتم اونجا چه اتفاقی افتاده؟ بازم گفت اونجا یکی از جاهایی بوده که ما داشتیم روی یکی از همین حیوون ها آزمایش میکردم که اون.... گفتم اون چی؟ گفت هنوز اطلاعات کاملی ازش نتونستیم بگیریم ! با غرور گفتم اون چی بوده دقیقا چون این رد سوختگی های روی دیوارا فقط یه آتش سوزی نیست 🤨 گفت اون یه خوناشام بوده ، و به عنوان یک دختر خیلی قوی بود خودمو به اون راه زدم و گفتم شما روی یه دختر بچه آزمایش انجام دادید؟؟😨
گفت اون حدودا ۱۹ ، ۲۰ سالش بود بچه نبود البته هنوز از سنش اطلاعات کاملی ندارم😕 گفتم میتونید بسپرینش به من شاید بتونم از پشس بربیام ناسلامتی چند سالی برای این کار آموزش دیدم😎 ( یعنی در ظاهر خیلی ریلکس ولی در باطنم داشتم سگلرز میزدم🤣😂 )
که یهو گفت خوب نظرتون درباره همکاری ما برای نجات دنیا بهتره بگم دنیای ما چیه😎 یه لبخند زدم و گفتم با کمال میل😁 گفت خوب ، یه سوال میتونم ازتون بپرسم؟ گفتم البته😅 گفت شما مجردید🙃 ( یعنی من توی این سوالاشون موندم🤣😂 دوستان این سوال درخواستی بوده ( دوستان توی سایت )🤣😂) گفتم راستشو بخوایید نامزد کردم😅 ( یعنی آخر دروغ🤣😂) گفت خوب پس دو روز دیگه شمارو همینجا ملاقات میکنم ، راستی اسم کوچیکتون؟ گفتم آممم آممم😬 جِنیفِر ، جنیفر سوان😁ولی بیشتر کسایی که میشناسم منو صدا میکنن جِنی ( تو دلم گفتم این چی بود گفتم😂 اصلا اسم و فامیل بهم نمیومدن که🤦🏻♀️😂🤣) بعد از کلی الکی لبخند زدم از اونجا اومدم بیرون تا اومدم بیرون عینک رو از روی چشمام برداشتم و شروع کردم به مالیدن چشمام ( عینک تِبی زده بود بدبخت چشماش درد اومده بود😂) تا ساعت رو دیدم یهو یادم افتاد با کای قرار گزاشته بودم ساعت ۷ برم پیشش😂 که منو به دوستای جدیدش معرفی کنه ( البته به عنوان دوست دخترش👩🏻😅 ) بدو بدو از ساختمون اومدم بیرون و با سرعت برق رفتم توی اتاق انتظار ( خدارو شکر کسی متوجه من نشد😂🤣) ساعت دقیقا راس ۷ بود😂
که یهو یکی کمرم رو از پشت سرگرفت و کشیدنم عقب یهو چشمامو بستم وقتی باز کردم همه سرجاشون خشکشوم زده بود متعجب شدم😨 چدخیدم و پشت سرمو نگاه کردم 😨 نــــــه دوباره تو😨 ( همونی که وقتی کای غیبش زده بود و من خونه کای بودم منو دزدید😰) گفت به هشدارم گوش ندادی پس منتظر مرگت باش خانم خانما😈 و یهو غیبش زد و همه به حرکتشون ادامه دادن😨
کل وجودمو ترس برداشته بود😨 که کای در رو باز کرد و چنتا پلیس دیگه کنارش بودن😕 کای گفت کلارا آمــــم هی حالت خوبه؟😕 خودمو یه تمون دادم و لبخند زدم و گفت آره من خوبم😄 ...... وقتی برگشتیم خونه کای گفت چی شده؟ گفتم چی؟ گفت وقتی اومده بودم اصلا حالت خوب نبود😕 گفتم اون وقتی رو که من پنج سالی میشد که غیبم زده بود و توهم همینطور😟 گفت آره😞 یادته وقتی پیدات کردم گفته بودم یکی میخواست بهم دست بزنه....😢 گفت خوب🤨 دوباره پیداش شده و میخواد منو بکشه😕
کای گفت مطمعنی؟ گفتم توی همون اتاق انتظار اومد سراغم😰 گفت بهتره توی این چند وقت کنار من بمونی😕 تا بتونم ازت هر ثانیه محافظت کنم! انگاری کای متوجه شده بود حالم گرفتست یکی از دستامو و برد بالا گزاشت روی شونش گفتم داری چیکار میکنی🤨 گفت هیچی حوصلم سر رفته بیا یکم برقصیم!😂 همون دستش رو انداخت ور کمرم و با اونیکی دستش اویکی دستم رو گرفت یهو بردتم پایین😂 گفتم چیشد؟🤣😂یه پوزخند شیرین زد😂 گفتم بدون آهنگ😂 گفت آهنگشم جور میکنم🤣 ....
نشستیم روی مبل هنوز همونجوری کای رو بغل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم روی شونش و چشمامو بستم😄 کای گفت راستی یادم رفته بود اینو بگم نظرت چیه که فردا بریم یه جشن ! گفتم جشن چی؟😄 گفت خوب یه جورایی سالگرد ازدواج یکی از همکارامونه و از من خواسته که ماهم بیاییم 😄( کای و بقیه حدود چند سالی میگه که همو میشناسن برای همین دعوتشون کردن ) بریم؟ گفتم هرجور که تو بخوای😄 ( منظور یعنی آره) گفتم راستی یکی از همین آزمایشگاها قبولم کرد🙃 گفت کدوم ؟ گفتم همونی که خودمو اولین بار ازش پرت کردم پایین تا فرار کنم.. گفت مطمعنی که خطر برات نداره ؟ گفتم اصلا نمیشناسنم😂 راستی اسمم توی اونجا گفتم
«جِنیفر سُوانه»
گفت اسم و فامیل که بهم نمیان😄 گفتم آره اینو میدونم اولین اسمی که به ذهنم اومد رو گفتم😂 گفت حالا مهم نیست فقط مواظب باش این بالاترین ریسکی هستش که داری انگام میدی چی بگم آها داری جفت پا میری توی تله خوب.
یه مکث کرد و بعد خودش شروع کرد به خنده😂 گفتم جفت پا چرا😂🤣 گفت همینطوری😂 ساعت ها خیلی سریع میگذشتن وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۴ صبحه🧐 گفتم گای فردا هم باید بری؟ گفت نه😁 فردا شیفت یکی دیگست گفتم آها😅 گفتم حالا چی بپوشم😂 رفتم طبقه بالا و در کمد رو باز کردم
گفتم کدومو بپوشم؟؟؟🤨
۱ـ یه لباس یقه باز سرمه ای نسبتاً کوتاه ( یه کوچولو بالاتر از زان )
۲ـ یه پیراهن مشکلی با یه شلوار مشکی
۳ـ یه لباس مجلسی ساده زرشکی بدون آستین
با خودم گفتم اینو بپوشم نه اونک میپوشم .... خلاصه یکی رو انتخاب کردم بازم به ساعت نگاه کردم شده بود ۶ صبح 😳 و رفتم سراغ یخچال تا یدونه از همین شربط های خونساز بخورم( از اونجا که خون نمیخورم😂 شربط رو باید بخورم😂 ) از اونورم کای هم تو حال خودش بود داشت آهنگ گوش میداد 🎧 رفتم بیرون ببینم چیکار میتونم بکنم تا بتونم برای همون فردا که قراره برم اون آزمایشگاه تا تمام آزمایشام منفی بشه ( جواب آزمایش منفی بشه که نفهمن خوناشام تشیف دارم😂 ) کل روز رو بیرون بودم توی مترو که بودم تا سرمو اوردم بالا بازم همون پسره یهو از جیگرم برید که یهو غیبش زد😨 ضربان قلبم رفت بالا دو نفری که کنارم ایستاده بودن یکیشون گفت حالت خوبه؟ گفتم آ....آره😰 من خوب🙂 که یهو.....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
راستی بهار جون مگه خوناشام ها هم قلب دارن که ضربان قلب داشته باشن؟
چمیدونم 😂 باید یکم این خوابام رو درست کنم 😂 چه کنم دیگه خوابامه
از عالی و محشر و اینا به دره😶
سلام بهار جون
محشر بود
لطفا به داستان من سر بزن پارت یکش منتشر شده اگه اشکالی داشتم بگو ، اگه دیدی ی جاهایی شبیه داستانا ی ترسناکه ، اصلا من ترسناک نمی نویسم
عالی عالی نه محشر محشر بود
کارت خیلی خوبه از وقتی که من دارم داستان های شما را میخوانم قوهی تخیل بالا رفته من هم مثل شما یک داستان خواب میبینم
من به نصیحت شما نیاز دارم چیکار کنم؟؟
خوب بستگی داره درباره چه چیزی بخوام نصیحت کنم عزیزم😅والا نمیدونم چی بگم😅
نه به نظر شما این داستان تو ذهنم چیکار کنم
نوع داستان
عاشقانه
جادویی
غم انگیز
حتما بنویسش حتی هم اگه بد شد از اول و بهتر از قبل بنویسش انقدر تلاش کن تا به چیزی که خودت میخوای برسی و هرگز تسلیم نشو😊
خیلی ممنون چشم
یعنی عاشق همه نظراتتونم😂❤❤❤❤
دوستان خیلی سعی میکنم یهو نگم😂 ولی برای هیجان داستان این یهو واجبه😂 وای دوستان شنبه امتحان دارم اونو که تموم کنم قشنگ تا فصل ۴ رگباری میبرم من الان فصل ۴ قسمت ۳ رو توی یجا نوشتم ولی هنوز نزاشتمش توی سایت 😂 این کلمه یهو رو سعیم رو میکنم کم به کار ببرم ولی فکر کنم گریه همگیتون بعد از قسمت ۳۰ در بیاد😭😭😭
بهار جون هرس نده ما رو دیگه من بعضی اوقات اینقدر سر فیلم ها و داستانم ها گریه میکنم اشکام تموم میشه فقط رمان تو حالت کمدی داشت اونم میخوای غمگین کنی😢
کمدیش که سر جاشه ولی خوب یکم زندگی میتونه غمگین هم باشه😞مثلا زندگی واقعی خودم در ظاهر خیلی شاده ولی از درون خودم آدم غمگینم😞
هییییییی😢
عالی بودددددد❤️❤️❤️❤️
عالییییییییییییییییییییییییییییی
وایییی خیلی عالیه😮😘😍😍😍😍😍😍😍
من تازه با رمانت آشنا شدم خیلی عالیه.
لطفاً تو هم رمان منو بخونم نظر بده
🙏🙏🙏🙏🙏
عالی بود ولی ترو خدا با یهو تمومش نکن بگو یک دفعه یه کلمه دیگه غیر از یهو🙁
بسیار بسیار عالی و خیلی خوب ❤❤😊😊😊😁