
های🙂این داستانم تمومید حس پیری دارم از بس داستان به پایان رسوندم🤣😂
داستان از زبان*ا/ت*(من): چشمامو وا کردم صبح شده بود یه کش و قوسی آوردم و دیدم کوککنارم خوابش برده آروم دستی بهش زدم و صداش زدم...من:کوک...کوکی...الوووو کوکو😐بیدار شو. کوکی:چ...چیشده؟.من:اینو نگاه مثلا اومده مراقب من باشه😃🤣. کوکی:خب خستمه...دیشبپدر مو درآوردی خانم جئون. من:اوهو خانمجئون چه دخترخاله عم شد زود😐🤣. همینو که گفتم کوک انگار خواب از سرش پرید اومد صورتشو با فاصله سانتی متری صورتم قرار داد... کوکی:مگه غیر اینه🧐😕. من:🤣عصبانی ...نه غیر این نیس😆. کوکی:😁😅. داشتم به کوک میخندیدم که یهو چشمم افتاد به شیر و کیک روی میز کنار تخت... من:آنچیست😀. کوکی:شیر وکیک صبح بابات آورد... .من:بیدار بودی تو؟😐. کوکی:نه بیهوش بیهوش بودم فقط یهلحظه دراتاق باز شد به زورچشامو نیمه بازکردم دیدم باباته اومد اینا روگذاشت رو میز منم که دیدم باباته دوباره خوابم برد اونم رفت. من:عاها...اممم😀حالا بهممیدییهشیر وکیک دُشنمه(گشنمه🤦🏻♀️😂) کوکی: کیوت خ. ر😂الان میدم بهت... .بعد کوک بلند شد رفت شیر وکیکها رو آورد یدونه شونو داد به من یه دونه شونمواسه خودش...مشغول خوردن بودیم وبعد از اینکه تموم شد کوک رفت سمت سطل زباله اتاق که بندازتشون دور یهو دکتر اومد تو... دکتر: به به دیشبمکه اینجا بودید😐😂مرسیکه گوشمیدید. کوکی:ببخشید😅. دکتر:مهم نیست*بعد با یه نگاه شیطنت آمیز* تازه اینجور که میبینم روحیه بیمارمون بهتر شده با حضورتون👀😂. من و کوک:😅. بعد دکتر اومد سمتم پ معاینه م کرد وسطمعاینه بود که یهوگفت:حالا من خنگ اولش فکرمیکردم خواهر برادرین😅. من:وا چرا همچین فکریکردین😶... . دکتر:خبخیلی شبیه هم دیگه این😃. من: پس خیلی خوش شانسی که شبیه منی کوک. و یه ضربه با آرنجم زدم به پهلو یِ کوک😆... کوکی:🤦🏻♀️🤣.
دکتر بعد تموم شدن معاینه جلوم نشست و دستامو گرفت(عا راستی یادم رفت دکتر یه خانمه تقریبا جوونه😂) دکتر:امممم *ا/ت* جان من نمیدونم قضیه تو چی بوده یا چرا این کار رو کردی من دختر خودمو سر این ماجرا نزدیک بود که از دست بدم فکرکن دخترم رفت تو خواب مصنوعی🙂💔 و خدا بهم پسش داد ولی دخترم از اون روز به بعد که دید خدا بهش رحم کرده فهمید شاید یه چیزی تو زندگیش هست بخاطر همینه زنده مونده پس به زندگی امیدوار شد الان من از تو میخوام که حالا خدا به تو مثل دخترمن یه شانس دوباره داده ازش خوب استفاده کنی و دیگه همچین کاری نکنی🙂. من:م...ممنونم از حرفاتون...چشم...قول میدم🙃🙂. دکتر:😊...خب من الان میگم پرستار ها بیان میبرنتون سمت بخش اونا...چند ساعت دیگه هم یه چکاپ ازتون میکنیم وبعد مرخصید🙂. کوکی:مطمئنید لازمنیست بیشتر بمونه؟. دکتر:نه خداروشکرحالشونخوبه😄. دکتر:خب من دیگه برم میگم بیان برای منتقل کردنتون😊. من:ممنون. دکتر:خواهش میکنم... . و بعد دکتر رفت🚶♀️کوکی:پس قول دادی دیگه. با سر تایید کردم و گفتم:اوهوم اوهوم🙂🙃. چند ساعت بعد داستان از زبان کوک:بعد از اینکه *ا/ت* رو منتقل کردن مامان باباشم اومدن و چند دقیقه ای *ا/ت* رو دیدن بعد هممون رفتیم بیرون تا زمانمرخص شدن یه چند ساعتی هم که گذشت دکتر اومد و برگه مرخصیش رو بهمون داد *ا/ت* هم حاضر شد و لباسای بیمارستان رو عوض کرد و لباسای خودش روپوشید و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم سمت خونشون...وسط راه *ا/ت*همشخمیازه میکشید و خسته بود تا اینکه چشماش کمکم رفت وخوابش برد😴و با یه تکون ماشین افتاد تو بغلم🙂 راستش با نکاهکردن بهش منم چشمامو بستم و و فقط محکم بغلش کردم...
دکتر بعد تموم شدن معاینه جلوم نشست و دستامو گرفت(عا راستی یادم رفت دکتر یه خانمه تقریبا جوونه😂) دکتر:امممم *ا/ت* جان من نمیدونم قضیه تو چی بوده یا چرا این کار رو کردی من دختر خودمو سر این ماجرا نزدیک بود که از دست بدم فکرکن دخترم رفت تو خواب مصنوعی🙂💔 و خدا بهم پسش داد ولی دخترم از اون روز به بعد که دید خدا بهش رحم کرده فهمید شاید یه چیزی تو زندگیش هست بخاطر همینه زنده مونده پس به زندگی امیدوار شد الان من از تو میخوام که حالا خدا به تو مثل دخترمن یه شانس دوباره داده ازش خوب استفاده کنی و دیگه همچین کاری نکنی🙂. من:م...ممنونم از حرفاتون...چشم...قول میدم🙃🙂. دکتر:😊...خب من الان میگم پرستار ها بیان میبرنتون سمت بخش اونا...چند ساعت دیگه هم یه چکاپ ازتون میکنیم وبعد مرخصید🙂. کوکی:مطمئنید لازمنیست بیشتر بمونه؟. دکتر:نه خداروشکرحالشونخوبه😄. دکتر:خب من دیگه برم میگم بیان برای منتقل کردنتون😊. من:ممنون. دکتر:خواهش میکنم... . و بعد دکتر رفت🚶♀️کوکی:پس قول دادی دیگه. با سر تایید کردم و گفتم:اوهوم اوهوم🙂🙃. چند ساعت بعد داستان از زبان کوک:بعد از اینکه *ا/ت* رو منتقل کردن مامان باباشم اومدن و چند دقیقه ای *ا/ت* رو دیدن بعد هممون رفتیم بیرون تا زمانمرخص شدن یه چند ساعتی هم که گذشت دکتر اومد و برگه مرخصیش رو بهمون داد *ا/ت* هم حاضر شد و لباسای بیمارستان رو عوض کرد و لباسای خودش روپوشید و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم سمت خونشون...وسط راه *ا/ت*همشخمیازه میکشید و خسته بود تا اینکه چشماش کمکم رفت وخوابش برد😴و با یه تکون ماشین افتاد تو بغلم🙂 راستش با نکاهکردن بهش منم چشمامو بستم و و فقط محکم بغلش کردم...
پس یدونه آروم زدم به سیکس پکاش که گفت:نکن بیبی خوابم میاد هنوزا. من:خب نیاد👀😁. و یدونه دیگه بهش زدم کوکی:لجوج لجباز😐🤣. من:شازده لجوج و لجباز یه معنی داره👀. کوکی ب. و. س. ه خیسی به دماغم زد وگفت:میدونم ولی تو هردوشونی😁... . من:عیح🤣. کوکی:آه ببین چیکار کردی😐. من:چیه چه کردم👀. کوکی:خوابم پرید. من:🤣خوب کردم اصلا. کوکی:دارم برات نوبت منم میرسه... . نزاشتم حرفش تموم شه بادی تو گلو انداختم و گفتم: خانم جئون... . کوکی:از کجا میدونستی میخوام بگم... . من:من تو رو نشناسم مستر👀🤣. کوکی:مسخره ... . من:خب دیگه استند آپ پاشو گشنمه بریم یه چی بخوریم. کوکی:اوک بریم. بعد باهم رفتیم سمت آشپزخونه دیدیم مامان و بابا هم همین الان میخوان غذا بخورن پس ماهم سلام کردیم و رفتیم نشستیم سرمیز غذا... پدر:خوبی*ا/ت*؟. من:عاره من خوبم😊. پدر:خداروشکر...یه خبر خوبهم براتون دارم😁. من وکوکی:هوم؟خبر؟. پدر:آره سهون رو دستگیر کردن هرچی باشه تهدید به ق. ت. ل کرده دخترمو اینجوری کردهبخاطر همین سفته هاشمگذاشتم و از اونجایی که قیمت خیلی بالا بود پدرشزیربارپرداختش نرفت فعلا بشینه آب خنکشو بخوره😑.من:عاخی دلم خنک فردا هم همه اون کادو ها کوفت و زهرمار هاشو پست کنین در خونه خراب شده ش😐😑. کوکی:کاش قبل اینکه پلیس میگرفتش چهارتایی میگرفتین اندازه زمین و زمان میزدیمش😑... .مامان:دقیقا ولی خب اینجوری بهتر شد دستمون قد جسم لجن بارش نخورد.
پدر:خب حالا بحث عوض کنید اسم اونعوضی دیگه تو این خونه نمیاد... . من:چهصحنه آشنایییییی. پدر:خب حالا توعم اون موقع نمیدونستم یه تار موی کوک صدتا سهون رو ارزش داره پسره قوزمیت... . کوکی:و...ول کنین اصلا قرار بود بیایم بیرون از بحثش😁. بعد گفتن اینحرف کوک دوباره مشغول خوردن غذا شدیم... پسطغذا بودیمکه یهو بابام رو به ما گفت:خب بعدش... . کوکی:جان😶؟. پدر:خب بعدش دیگه همینجوری میخواین دوست پسرو دوست دختر بمونین😕. با اینحرفبابام غذا تو گلوی کوک گیر کرد قرمزشد طفلک سریع یه لیوان آب بهش دادم یکم نفسش بالا اومد و گفت:چی؟. پدر:بگم باز نپره گلوت🤣. کوکی:😅ع...عاخه چیزه یعنی شما مخالف نیستین. پدر:وا😐من مگه اعلام موافقت نکردم باهاتون مخالفو از کجا در آوردی😶. کوکی: .... . مامان:ولشونکن مرررررد بزار به عهده خودشون البته تقصیرت نیستا چون که خودت هول بودی🤣. من وکوکی:🤣🤣🤣🤣🤣. پدر: خانوووووم😐. مامان:والا بخدا دروغمیگم🤣. پدر:🙄😬😂. پدر: ولیجدا هیچ جوابی ندارین واسش؟. کوکی:ع...عاخه نمیدونیم من میخواستم بشینم مقدمه چینی که بهمرور راضی تون کنم الان برنامه هام پیچید 😂. پدر:چرا مقدمه چینی من وقتی یه بار راضیم تا آخرش راضیم.
کوکی:😅... .پدر:خب پس واسه هفته آینده چطوره؟. منو کوکی یهنگاه متعجب بهم انداختیم و همزمان گفتیم:چی بگیم. پدر:یه جواب😂. منو کوک هردومون داشتیم ذوب میشدیم اما از نگاههم خونده بودیم که موافقیم با هفته آینده اما هیچ کدوممون رومون نمیشد حرف بزنیم یا بگیم جوابمونو بعدچند ثانیه کوک با درموندگی گفت:بگو دیگه😅. من:نهههه خودت بگو🙂پلیز. مامان:نمیخواد چیزی بگین...سکوت علامت رضا ست(بازمضرب المثل ایرانی در کره🤣). بابام یدونه محکم زد رو شونه کوکیجوری که برق از سرش پرید(😂😂😂🤣🤣🤣) پدر:خوش اومدی به خانواده مون پس😄. کوکی:عیح مرسی😅. هفته آینده: پشت سالن عروسی بودیم منتظر بودیم تا زمان ورود روبگن و بریم من انسرس نداشتم زیاد اما کوک عرقخالی بود چیکه چیکه عرق از قد پیشونیش میریخت😂... من:خوبی؟. کوکی:هوم؟ها؟ عاره خوبم عالی😅. من:معلومهههه🤣به هرحال اگه خیلی استرس داری بگو یه قرص زد استرس بهت بدم قبل مراسم مامانم داد بهم گفت شاید لازم بشه😂. کوکی:نه نه خوبملازم نیست.
همین که چند ثانیه گذشت یهو کوک گفت:بده بده بدو دارم میمیرم... .من:🤣🤣🤣وای از دست تو باشه کیفم اون گوشه س بیارش... .کوک رفت کیف رو آورد از توی کیف قرص رو در آوردم و بهش دادم چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و گفت:هوووویش تنکیو. من:خواهش😂... . یهویکی اومد تو اتاق و گفت:میتونید واردسالن شید🙂. منوکوک از جامون بلند شدیم دستمو توی حلقه دست حلقه شده کوک انداختم و با هم وارد سالن شدیم🚶♀️🚶 باورم نمیشد منبالاخره بهشرسیدم😍... خیلی خوشحال بودم و با لبخند همراهش قدم میزدم🙂🙃...رسیدیم آخر راهروی عبور عروس و داماد جایی که باید پیمان میبستیم...جلوی کوک وایسادم و دستای همو گرفتیم و تا آخر پیماننامه رو همراه عقد کننده(والا نمیدونمچی بهشون میگن عاقد عقد کننده هرچی حالا😂) خوندیم و عاقد کنار رفت حالا نوبت ب. و. س. ه بود یکم خجالت میکشیدم چون تا حالا جلوی جمعیت انجامش نداده بودیم... کوکیزیر لبی بهمگفت:توکه عادت داری هانی😉. و بعد آرومنزدیکم شد و ل. ب. ا. م. و طبق معمول اسیر ل. ب. ه. ا. ش کرد و همدیگه رو ب. و. س. ی. د. ی. م ....و اینجوری ازدواجمون رو برای هم روی ل. ب. ه. ا. م. و. ن مُهر کردیم😊

لباس کوک توی شب عروسیشون😊

لباس *ا/ت* تو شب عروسیشون😊
پایاننننننننننننن❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خب چطور بود خوشتون اومد😁این داستان هم آخر خوبی قرار نبود داشته باشه اما آدم میشینه فکرمیکنه داستانیکه تهش خوش نباشه که چی بشه😐🤌🏻🤣 وقت واسه چیگذاشتیم پس که عاخرش برسن بهم🤣
پس دیگه رسیدنحالام بریم خونه هامون دیگه😂🤣فعلا با بای😇👋🏻💜❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی بود ❤️❤️👍🏻💜💜
عالیییی بوددد
خیلی خوب بود عالی معتادش شدم واییی
عاااااااااللللیییی بود😍✨
عاجییییییی کجایییییی😭😭😭😭😭
میشه اولین اجیم شی
یه رمان نوشتم اما شخصی شده 😢
من عاشق رماناتم خیلیی محشرن اگه میشه لطفا دنبالم کن
عالییییییییییی بازم داستان بنویس
عررررررر🥺🥺🥺
اومدم بگمکه تموم داستانات خیلی خوبن🌚💔به کارت ادامه بده💕
و لطفا منو دنبال کن🤓🖤⛓:)
آجی عالی بود واقعا 💕💞
سلام عاجی من رو یادته چند وقت بود تستچی نبودم😭
مثل همیشه داستانات عالیه💐😍😍